خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

هروله

جمعه, ۸ خرداد ۱۳۹۴، ۰۱:۱۶ ب.ظ


حسین همینطور از پله های اضطراری بالا و پایین می رود و من روی صندلی قرمز اورژانس کز کرده ام. بچه ی نق نقوی دیشبی آنقدر گریه کرده که دیگر نای گریه کردن ندارد. مادرش دارد می رود تا از بوفه چایی بگیرد و از من می پرسد که می خواهی برای تو هم بگیرم، من با بی حوصلگی می گویم که نه منتظرم که شوهرم برگردد تا ریحانه را ببریم باز هم سی تی اسکن. زیر لب می گویم توی این گرما چایی میشه خورد مگه؟ پرستار شیفت صبح به مراتب بدتر از دیشبی است، با آن لاک های سیاهی که روی ناخن زده مرا بیشتر می ترساند. حسین از پله ها پایین می آید و یکراست می آید سمت من، به موهای سفید شقیقه اش نگاه می کنم، انگار براق تر شده اند. پرونده را می دهد دست من و می گوید: تو بمون همینجا من ریحانه رو می برم. نگاهی تند می کنم و میگویم: به نظرت من می تونم اینجا بشینم؟ آرام کنار من می نشیند، دست می برد به همان موهای براق سفید شقیقه اش. می خواهد حرفی بزند اما قورتش می دهد. از روی صندلی پالتو رو برمی دارد می گوید بپوش.با تعجب نگاهش می کنم و از پنجره درخت ها را می بینم که لایه ای نازک از برف رویشان نشسته. به حسین نگاه میکنم که زیپ کاپشنش را تا بالا کشیده است. پالتو را روی دست میگیرم. به سمت تخت ریحانه می رویم. تازه نیم ساعت است که به خواب رفته است. موهای مشکی اش را زیر روسری بیمارستان می برم. حسین ویلچر را می آورد، ریحانه را به سختی روی ویلچر می گذارد و من پتو را روی پاهایش می کشم و پالتو ام را روی شانه هایش میکشم. ریحانه کاملا خواب است. حسین ویلچر را هل می دهد و من به دنبال او مثل روحی سرگردان روان میشوم. پرستار که ما را می بیند آدامسش را آرامتر در دهان می چرخاند. از درب بیرون می رویم. سی تی اسکن سمت غربی بیمارستان است. یاد دیشب می افتم که تمام این مسیر را با حسین می دویدیم. چرخ های ویلچر از بین برف ها سریع می رود، حسین می خواهد که ریحانه سردش نشود. اما من نمی توانم راه بروم. مادر بچه ی نق نقو چایی به دست به ما می رسد. لبخند می زند و می گوید ان شالله که چیزی نیست و سلامت است. اصلا از دلداری اش آرام نمی شوم، انگار وقتی می گویند چیزی نیست دارند فحشم می دهند. چطور می تواند چیزی نباشد وقتی ریحانه را دیشب غرق در خون دیدم!! دلم می خواهد روسری ام را باز کنم و از این گرما خلاصی پیدا کنم. حسین به داخل رفته و من سعی می کنم زودتر به او برسم. صندلی ای پر از برف کنار درب ورودی است. بی اختیار رویش می نشینم و چادرم را روی صورتم می کشم. دلم می خواهد داد بزنم تا تصویر ریحانه ی خونین از جلوی چشمانم محو بشود. دستی می رود روی شانه ام، سریع چادر را پایین می کشم. حسین می گوید: چرا اینجا نشستی، ریحانه صدات می کنه. بلند میشوم و جلوتر از حسین می رسم پیش ریحانه. دور چشمانش حلقه ی زردی شکل گرفته، که چشم های قهوه ای اش را بیشتر شبیه حسین می کند. ریحانه می خواهد چیزی دم گوشم بگوید، خم می شوم و دستش را روی شانه ام حس می کنم: مامان، از بابا خجالت می کشم که بغلم می کنه و جابجام میکنه، میشه تو این کارو بکنی. بلند می گویم: باشه مامان. حسین جلو می آید تا ریحانه را روی تخت سی تی اسکن بگذارد، می گویم که بگذار من بلندش می کنم. ریحانه را به زور بلند می کنم و روی تخت می گذارم. هر چند حسین هم پاهایش را می گیرد.موهای سیاهش را می برم زیر روسری بیمارستان و با حسین بیرون می آییم. صندلی ای توی راهرو نیست. حسین جلو می آید و چادرم را که از برداشتن ریحانه به عقب رفته، جلو میکشد و لبخندی می زند. روی پاهایم می نشینم. حسین کامل روی زمین می نشیند. حسین را نگاه می کنم که دارد زیر لب چیزی می گوید. می گویم: بلندتر بگو. مکثی می کند و بلندتر از قبل می گوید: یا من اسمه دواء و ذکره شفاء.. یا من اسمه دواء و ذکره شفاء...  هر چه بیشتر تکرار می کند، سرما از مغز استخوانم بیشتر بالا می رود. حسین چشم هایش را بسته و همینطور ذکر می گوید. روی دیوار روبرو تابلویی به اسم پله های اضطراری نصب شده است. دست روی زانوی حسین می برم و می گویم: امن یجیب المضطر اذا دعاه و یکشف السوء...




                  






پ.ن: لحظه های اضطرار فقط به سمت تو می توانم هروله کنم..





+ داستان :)




موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۰۸
احلام

نظرات  (۷)

خییییلی قشنگ بود
یه بار دیگه هم خوندمش

واقعا عالی بود
بشین رومان بنویس دیگه 
أه ... داری اعصابمو خورد میکنیا


درگوشی: انقدر وسط خوندنم مزاحم شدی که نفهمیدم چی خوندم 
پاسخ:
اوف اوف حالا همچین تعریفی هم نبود..

باشه من رفتم رمان بنویسم..
مجمع نویسندگان عالم منتظر حضرت احلام باشین که داره میاد..
:)))


درگوشی: من چمیدونم داری می خونی، گفتم مشغول فلسفه بافی ای، گفتم برات مزاحمت ایجاد کنم رشته های فلسفه ات پاره بشه :))
آخی
چه قشنگ بود.
اضطراب خفه خون گرفته رو توی راوی حس کردیم. با تشکر

پ.ن:
من می کشمت دفعه بعد خودتو لوس کنیا... با همون لحن ضبط توی تلگرام بشنو تهدیدمو
پاسخ:
ممنون نگار که خوندی :)))

ج. پ.ن:
اوه اوه اون تهدیدت رو صبح به صبح گوش می کنم تا یادم نره :)))
البته مدرکی است برای پلیس که بعد قتلم علت قتلم رو مرگم رو بفهمن :)
یکبار که علی کوچیک تر بود روی دستم داشت از دست می رفت

سرعت مضطر خیلی بیشتر از هروله است

منم با رمان نویسی موافقم هرچند با این توصیفاتی که میاورید فیلمنامه نویسی بیشتر جواب میده
پاسخ:
خدا برایتان نگهش دارد..
بله سرعت اضطرار بالاست..


فیلم نامه نویسی هم خوب است :)
البته این ها فقط توصیف است به قول شما، داستان هم می نویسیم ان شالله
۱۶ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۳ طاهر حسینی
به نظرم داستان‌هایتان در انتقال حس موفق‌اند...و ظاهرا تلاشتان در داستان هم همین است...همین طور پیش بروید.
پاسخ:
ممنون از نظرتان.

البته بیشتر شبیه تصویر سازی است تا داستان :(
هروله به سمت او یقیناً شفاست

با اجازه لینک شدید.
پاسخ:
آدمی باید دائم الهروله باشد..

سپاس
۱۷ خرداد ۹۴ ، ۱۶:۳۶ خانومـِ میمـ
سلام :)
خانوم مبارکه خونه ی نو !

داستان هم خوب بود ... خیلی خوبه که تلاش میکنی برای داستان نویسی .. دست راستت رو سر ما
پاسخ:
سلااام
عه از کجا یافتی اینجی رو :)))
ممنون، چشم روشنی چی آوردی؟ :))

تشکر تشکر
نه بابا می بینی که افتضاحم
۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۸ خانومـِ میمـ
حالا دوس نداری میریم خونمون دیگه عم نمیایم اینجی ها :)) تهدید بود به نوعی


پاسخ:

واس چی چی عاخه؟!
خودم اصلا چشم روشنی میدم،شما بیا :))))))

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">