خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

بوی باروت

چهارشنبه, ۳ تیر ۱۳۹۴، ۱۲:۰۳ ب.ظ


 

موج اول دقیقا ساعت سه و پانزده دقیقه صبح رخ می دهد. گیج از خواب وسط اتاق ایستاده ام، بله ایستاده ام. اما نه نمی شد گفت دقیقا وسط اتاق چون پاهایم ختایی های وسط فرش را له کرده اند و سمت اسلیمی های کناره ی فرش رفته اند. زنگدار است اما بی رنگ و بی بو، از دست سمت چپ شروع می شود و از گوش سمت راستم بیرون می زند. چشم هایم را می بندم و وقتی باز می کنم نوری که روی اسلیمی های کناره فرش به خاطر پرده پاره پاره شده بودند اولین تصویر پس از موجم می شوند. می روم سمت آشپزخانه و مامان بدون اینکه مرا نگاه کند دارد تند تند غذاها را داغ می کند. وسط آشپزخانه نایستاده ام، روی گل آفتابگردان سوم از پایین دقیقا جلوی یخچال میخکوب شده ام و دارم به موهای پریشان اما صاف خودم فکر می کنم و دوست دارم آیینه ای جلویم بود تا دقیق تر خودم را می دیدم. مامان برمی گردد و نگاهی به من می کند: چرا وایستادی سفره رو آماده کن، آب از یخچال دربیار. و باز برمیگردد سمت گاز و مشغول هم زدن خورش کدو می شود. پاهایم جان می گیرد اما اشتباهی سمت کابینت کنار ظرفشویی می رود. دستگیره اش را توی دستم می چرخانم و به داخل کابینت زل می زنم. مامان به من نگاه می کند: چی می خواهی از اونجا گفتم آبو بیار بیرون! خودش سمت یخچال می رود و من هم به دنبالش. پارچ آب را برمی دارد و من با صدای ته چاهی ام می گویم: مامان سالاد! پارچ را می دهد دست من و سالاد را از زیر خروارها وسایل دیگر بیرون می آورد. غذا از گلو پایین می رود اما نمی دانم در معده جایی برایش نیست یا جنگی برای تصاحب بهترین جاگیری در معده بین کدو و گوجه ی سالاد در گرفته است. چرا امروز صدای تلویزیون خفه شده است، اللهم انی اسئلک ها را نمی شنوم انگار سحر نیست و من قصد روزه نکرده ام. به مامان می گویم که تمام بدنم درد می کند. اما چیزی نمی گوید و ادمه ی لقمه اش را می جود. اما خودم می دانم چرا بند بند بدنم دارد درد می کند. همه اش تقصیر آن موج زنگدار است. اما نه تقصیر موج نیست، تقصیر تمامی آن خواب هاست که تا قبل از بیدار شدنم تا خرخره ام بالا آمده بودند. توی گیر و دار اعطای تقصیر بین خواب و موج مانده ام که داداشی می گوید چهار دقیقه به اذان مانده است. تکه خرمای جویده شده را قورت می دهم و شروع می کنم به مسواک زدن. می آیم و می بینم دو دقیقه به اذان مانده است. می روم سمت کشوام و دنبال کپسول آموکسی سیلین می گردم تا برای آبسه دندانم که امانم را بریده حیلتی بیاندیشد. اما هر چه می گردم نیست. بیخیالش می شوم و لیوان آب را خالی می خورم. اذان می گوید و کپسول را روی میز کامپیوتر می بینم. موج دوم دقیقا همینجا رخ می دهد، سر اشهدان لااله الا الله. اینبار اتاق روشن است و از گوش سمت راست شروع می شود و از دست چپ خارج می شود. اینبار چشم هایم را باز نمی کنم. نمی خواهم دوباره تصویری روی ذهنم مدام راه برود. اما ذهنم دست بردار نیست، می رود کنار حوض فیروزه ای ناکجاآبادی می ایستد. ماهی قرمزهایی وول می خورند که هیچ شباهتی به خیال ندارند و واقعیت از سر و رویشان می بارد. در این ناکجا آباد هوا نه سرد است و نه گرم و فقط بوی باروت می آید. و من نمی دانم از کجا بوی باروت را می شناسم. هیچ صدایی نیست، حتی آب از کش و قوس بدن ماهی ها هم صدادار نمی شود. می خواهم لب حوض بنشینم اما لبه ای در کار نیست. تا چشم کار می کند حوض ادامه دارد. به پاهایم نگاه می کنم که روی کاشی های حوض ایستاده و تا زانو زیر آب رفته است. دارم کم کم از این خیال می ترسم. بوی باروت بیشتر می شود. به زور چشم هایم را باز می کنم. بوی تربت توی بینی ام پر شده است. سرم روی مهر است و تسبیح تربت دارد دیوانه وار بو می دهد. سر از سجده برمیدارم. می خواهم تشهد بخوانم اما شک کرده ام. یادم می آید که در تعداد سجده ها کثیرالشک بوده ام. نماز را سلام می دهم. دوباره سجده می کنم. دلم می خواهد باز هم به خیال برگردم اما نشدنی است. به بوی تربت دلخوش ترم تا بوی باروت. به مبارزه فکر می کنم. به صحنه ی نبرد. دل کندن از بوی تربت و دل سپردن به بوی باروت کار هر کسی نیست. فکر می کنم که آیا روزی می توانم ماهی ها را رها کنم توی حوض و تسبیح تربتم را توی تاقچه جا بگذارم و تفنگ به دست به جنگ بروم؟



                







- روز هفتم ماه مبارک رمضان




پ.ن: برداشت از متن آزاد است




+ روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم... 






 

موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۰۳
احلام

نظرات  (۹)

۰۳ تیر ۹۴ ، ۱۲:۳۳ پلڪــــ شیشـہ اے
^ _^
پاسخ:
خنده با چشم بادامی یعنی چی دقیقا؟
:)

وبلاگ وزینت را بازگشودندی؟
واقعا عالی می نویسید بدون تعارف میگم
ترسیم ها و فضا سازی ها فوق العاده است
بزرگترین مشکل به ظاهر مومنین عصر ظهور دل کندن از همین یمان است


بئسما یامرکم به ایمانکم ان کنتم مومنین
پاسخ:
نظر لطف شماست
ممنون که می خوانید
خودمان که احساس خوب بودن متن را نمیکنیم
دعا بفرمایید
۰۴ تیر ۹۴ ، ۰۰:۴۹ شفق ـــــ
مثله همیشه عالی بود
من هم همراه خیال پردازیت ترسیدم 

نمیدونم چرا پای متنای تو اشکم در میاد 
پیاز میازی چیزی توش میذاری؟

درضمن زودتر بروز کن (آیکون آدم جدی و خطرناک)
پاسخ:
پیاز نباشه که اصلا نمیشه :)


آیکون آدمی که نمی ترسد از ارعاب و تهدید :) نحن ابناءالحیدر...
۰۴ تیر ۹۴ ، ۱۳:۰۲ پلڪــــ شیشـہ اے
شکلک ذوق زدگی هستش بالام جان :)

عکس هم مثل متن عالی بود ...
حرف نداری 

+ وبلاگ وزین دیگه چی چیه داداش؟!
- بلیا بازگشودندیمش
پاسخ:
خودت حرف نداری خانوم

وبلاگ وزین به وبلاگ شما میگن
خداروشکر :)
۰۷ تیر ۹۴ ، ۱۶:۵۱ ...:: بخاری ::...
عح.
این روزگاری من و دل ساکن کویی بودیم..
همین این...

لعنت...

:-$
پاسخ:

هعی هعی
چه میکنه این دل...
۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۰:۵۱ خانومـِ میمـ
به بوی تربت دل خوش ترم تا بوی باروت ..

فک کنم مساله ی شخصیت همین بود .
پاسخ:

ببین این کارگاه چه کرده با آرمان های ما ای خداااا :)

مساله شو نمیدونم، شخصیت مساله اش رو همچین رو نکرد...
۰۸ تیر ۹۴ ، ۱۹:۴۳ نایب بیان
با خواندن این نوشته غرق در خیال و رؤیا شدم. داشتم با خواندن آخرین جمله اش به سکوتی عمیق فرو می رفتم و صحنه های سادگی و صفا و اخلاص را  در ذهنم مرور میکردم. که یهو گوشی همراهم زنگ خورد....
پاسخ:

:)
پس مواظب باشم خیلی مخاطب را به خلسه وارد نکنم..
..

ممنون که خواندید
روزگاری...
پاسخ:
روزگار از دست رفته...

سلام

.

.

.

.

.

بابا شما را چه می شود چرا همتون از بلاگفا کوچ کردین بعد اندی سال خب یه مشکلی پیش اومد و رفع شد چرا انقدر زود از کوره در رفتین .من اولش تصمیم داشتم همون وبلاگم رو تبدیل به سایت کنم اما بعدش منصرف شدم .بلاگفا خودش عالیه هیچ چیز جای اونو نمیگیره .باور کنین حالا ببین کی گفتم اگه باز برنگشتین اونجا :)))

پاسخ:
سلام


نه ربطی به الان ندارد این تصمیم. من دو سال پیش می خواستم کوچ کنم که این هجرت بیان کار نمی کرد. درضمن از بی اخلاقی بلاگفا خوشمان نیامد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">