انشاء
برای اولین بار توی عمرم است که تفاله های چایی را توی سینک خالی می کنم. دستم را می گذارم روی لبه های سینک و فشار می دهم. حرصم بالا نمی آید، دلم می خواهد همه ی حرصم را عق بزنم روی تفاله ها و آب را ول بدهم رویشان، اما عقم نمی گیرد، فقط خیال می کنم که حرصم تا پشت زبانم بالا آمده. دست می کنم توی تفاله های چایی تا توی آبکش جمعشان کنم. جمعشان می کنم اما بعضی هاشان برای دستان من زیادی کوچکند. آب را باز می کنم و سرم را تا نزدیکی شیر می آورم، چای ها آنقدر آرام وارد لوله می شوند که از نظمشان دارد حالم بهم می خورد، دستی به آب می زنم و آب را آشفته می کنم تا جان بگیرد و چای ها را زودتر از صحنه ی سینک محو کند. چای ها می روند، آب همینطور توی لوله می رود و من سرم را روی شیر تکیه می دهم. چشم هایم دارند التماس می کنند که بگذارم اشکی بیاید اما نمی توانم چنین اجازه ای بدهم. دلم می خواهد لذت گریه کردن موقع ظرف شستن را از خودم بگیرم. این عادتی که ماه هاست توی وجودم جوانه زده، و نمی دانم سرمنشاش کجاست و ته اش چه خواهد شد. البته آخرش زیاد هم مهم نیست. مهم ریختن اشک است وقتی داری با کف و اسکاچ ته قابلمه روحی را خراش می دهی، اصلا مهم صدای شر شر آب است تا کسی نفهمد داری هق هق بالا می اندازی و اشک تحویل صورت می دهی.. نگاهی به ظرف ها می کنم. ظرف های آخرین سحری آرام نشسته اند و چکه چکه اشک می ریزند، دلم برای ظرف های افطار می سوزد که قرار است ضجه بزنند، و شاید یکی از میانشان طاقت نیاورد و ترکی بردارد.. نمی دانم. آخرین نفس های ابوحمزه را هم بالا می کشم، اما چشم هایم انگار تازه از راه رسیده اند و عین اسب های جوان تازه نفسی هستند که بینی هایشان را باد می دهند تا وارد میدان شوند. اما همه از آخرین لحظات حرف می زنند. آخرین روز، آخرین سحری، آخرین افطار و حتی آخرین اذان! باز هم نمی گذارم اشک ها بتازند. چادر نماز را می اندازم روی مفاتیح و میروم به سمت حیاط. حیاط تاریک است و بین الطلوعین دارد توی حیاط قدم می زند. می نشینم گوشه ای، روی زمین. دستم روی سینه ام نرسیده، می تازند و چه بی رحمانه می تازند و نمی گذارند زبانم در دهانم بچرخد. سنگینی روی زبانم را بیرون می دهم: صاحب! فکر نمی کردم اینقدر اوضاع رابطه مان بی ریخت باشد که حرفی برای گفتن نگذاشته باشم. صحبت از کدامین پرده دریده بزنم و عذرخواهی کنم؟ قلبم را فشار می دهم که بس کن! هنوز هم اقاقیا از قدم های بین الطلوعین به خود می لزرد! خرجش یک مصرع همیشگی است تا زلف هایش بیشتر به هم بریزد: من ای صبا ره رفتن به کوی دوست نمی دانم.... بیشتر می لرزد و من خنده ام می گیرد که چقدر خجالتی است این اقاقیا! اما خنده ام یخ می زند وقتی به بی حیایی خودم فکر می کنم. همه چیز را دارند جمع می کنند و من در ته سفره ی خدا نمی دانم چرا چیزی نخورده ام....
.
.
.
.
فطر نوشت: اگر می بینی زندگیت از قبل ماه رمضون فرق کرده بدون که عیدت رسیده....
تولدتان مبارک
+ عکس خودانداز
+ ببخشید که به گوش و چشمتان فرمان دادیم تو این پست :)) عیده دیگه باید اذیت بشوید کمی، نمی شه که خوش بگذرونید همش....