خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

ذغال های بهشت

چهارشنبه, ۳۱ تیر ۱۳۹۴، ۰۲:۰۹ ق.ظ

 

فکر می کردم زیاد من را منتظر نمی گذارد، اما آنقدری وقت داشتم که تمام ذغال ها را از این رو به این رو کرده باشم. ژن بازی کردن با آتش همیشه در من فعال بود. پتو تمام پشتم را نمی گرفت و سرما از یک جایی سرک می کشید و تنم یخ می زد. دیروز باران خوبی زده بود که امروز سرما دور برداشته بود. حوصله نداشتم برای بار سوم آستین بلوزم را بکشم پایین و در کتری را بردارم تا ببینم آبش می جوشد یا نه! با همان چوبی که به تن همه ذغال ها خورده بود لبه ی در کتری را بالا دادم، اما هنوز آبی غُل نمی زد. بالاخره سر و کله اش پیدا شد. باز هم همان مداحی را می خواند که چند روزی روی مخ من داشت تاتان تاتان راه می بُردَش: نماز صبح در کربلا... سیب زمینی ها را همانطور با نایلونش گرفت جلوی صورتم : نماز ظهر در سامرا.. سیب زمینی ها را از دستش گرفتم و گفتم: تا سیب زمینی ها رو نخوریم نمی زارم نماز صبح تشریف ببری کربلا! نیشش باز شد و با همان لحن مداحی خواند: نماز شب، پیش شما! سیب زمینی ها را یکباره روی زمین خالی کردم، یکی از سیب زمینی ها غِل خورد و درست جلوی پای یکی از ذغال ها ایستاد. دست دراز کردم تا سیب زمینی را بردارم اما پیش دستی کرد و سیب زمینی را وسط آتش انداخت. گفتم: الان بزاری فقط روش جزغاله میشه، هیچم نمی پزه. گفت: من طاقت ندارم بخوابونمشون تو خاکستر! دهنم را غنچه کردم و طوری گفتم که فقط گوش های خودم بشنود: هول بچه! در کتری را برداشت و دستش که سوخت در کتری را ول کرد. همینطور داشتم به کارهای هولکی اش نگاه می کردم. آب کتری غُل می زد و چند قطره ای تاب ماندن در کتری را از دست داده بودند و بیرون می پریدند. چنگی به نایلون چایی زد و چنگش را بالای کتری باز کرد. تازه دیدم که تی شرت آستین کوتاه پوشیده و من خودم را با پتو دورچین کرده ام. دور و بر را نگاهی انداخت و دست برد به روسری ام : بده کتری رو بیارم پایین! تا بیایم و به خودم بجنبم روسری ام را دور دستش پیچانده بود و کتری را از آتش بیرون کشید. لیوان را پر کرد و داد دستم و بعد برای خودش چایی ریخت. روی کُنده نشست و شروع کرد به باز کردن پیچ و تاب روسری من از دور دستش. گل های زرد روسری از هم دیگر باز می شدند و من غمی دور دلم می پیچید. روسری را گرفت سمت من: حالا با همین روسری بیایی سروقتم از آتیش جهنم نجاتم بدیا! یادت نمیره که؟ روسری را محکم روی سرم بستم: فعلا که تو داری میری بهشت، من باید یه فکری به حال خودم بکنم.. می دانست از چه چیزی حرف می زنم اما خیز برداشت سمت چوبی که من آتش بازی کرده بودم و درست نشانه رفت روی سیب زمینی. آنقدر سریع بیرونش کشید که هنوز آتش روی سیب زمینی سوسو می زد. همینطور روی هوا گرفته بود و نگاهش می کرد. چند دقیقه ای گذشت تا سیب زمینی توی دستانش بالا و پایین می پرید و پوستش با سوختن انگشتانش کنده می شد. می خندیدم که اینقدر کم طاقت است. پیش بینی من اشتباه بود و سیب زمینی تا مغز استخوانش پخته بود. : خیال نکن بهت می دم. شما بشین اول این آتیش خاکستر بشه، بعد چالشون کن، بعدم نبش قبر! اونجوری بهت می چسبه! آنقدر با ولع می خورد که انگار مائده ی آسمانی خدا را گاز می زد. از ذغال ها لجم گرفته بود که برای او بهتر از من کار می کردند. آن شب نمی فهمیدم ولی حالا که نیست، ذغال ها را بیشتر درک می کنم. ذغال ها از آدم بهشت نشین بهتر از من پذیرایی کردند.

 

 

       

                        

 

 

 

 

 

ادامه نوشت: نماز شبش را همانجا خواند، وقتی من در انتظار نبش قبر کردن سیب زمینی ها بودم...

 

 

 

 

همه چی نوشت: تو می روی به سلامت سلام من برسان

 

 

 

 

+ شاید ادامه مطلب شفاف سازی کند

 

 

 





تشییع یکی از شهدای مدافع حرم




                           
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۴/۳۱
احلام

نظرات  (۱۲)

۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۰:۱۹ پلڪــــ شیشـہ اے
اون شکلکه که از خنده گریه اش در اومده ... خخخخ


خعلی خوب بود. ایول الله ...
قلمت پر توان باد بانو ... 


شهادت نصیب و روزیت بحق محبّت ارباب
پاسخ:
خوب حالا هی به من بخندید :) اصلا حواسم نبود خخخخ
فقط به بروبچ نگو


قلم شما چاق و چله
شهادت به چون منی نمی رسه
خوب مینویسی
اما اینبار گریم نگرفت
واسه خودم همیشه اتفاق میومفته
انقدر تکراری شده که دیگه حسی بهش ندارم
پاسخ:
بی حس شدی؟
باید یه فکری برات بکنم..
از این به بعد اینجا رو می کنم طنز آباد که قشنگ بخندی :)
تا حالا فکر می کردم الانسان حریص من ما منع ولی ظاهرا برای نار نیز صادق است
بازهم بنویسم عالی بود تکرایست 
ننویسم 
کم کاریست
....دست مریزاد
پاسخ:
...

بنویسید عالی بود :))
شما تعریف کنید بگذارید ما مغرور بشویم...
:))
تعاریف الکی هم خریداریم..
۳۱ تیر ۹۴ ، ۱۷:۵۹ پلڪــــ شیشـہ اے
:)))
چندی میدی که نگم؟ هووم ؟ من مفتی کار نمی کنم، گفته باشم.

الکی میگم. :)
پاسخ:
عاقا شما حضوری بیا من حساب می کنم، یعنی به حساب شریف می رسم خخخخ

دیگه سرنوشت ما اینجوری رقم خورد...

ای خدا . ا دست تو 
منم الان بین خنده و گریه م . نمیدونم حس مطلبو بگیرم یا ... :)))
پاسخ:
عاقا عاقا
شما حس مطلبو بگیر...


حالا من اصلا هیچ یادم نبودا، شماها هی بخندین :)
آدم دیگه تو زندگی خودشم راحت نیست، والاع ;)

قصه ام کوتاه بود.

به سر رسید.

کلاغ جان .. تو هم برو...

شاید جایی دیگر .

قصه ای زیبا منتظرت باشد..


زیبا بود و ارتباطش با شهید مدافع حرم زیباتر...


پاسخ:
بالاخره قصه زیبا بود، یا جناب کلاغ بروند جایی دیگر؟

ممنونم از نگاه زیباتون..
دعا بفرمایید
۰۲ مرداد ۹۴ ، ۰۱:۳۱ خانومـِ میمـ
سلام .

هوم ! خیلی خوب بود !

راضی عم !

یه رمان داشتم میخوندم یاد تو بودم همه ش . نمیدونم چرا .

پاسخ:
سلام ای شمعدانی
خدا رو شکر که مورد رضایت قرار گرفت ;)

به به، التماس دعا، سلام ما رو به شخصیت ها میرسوندی :)
 حالا چی بود رمانه؟ رمان پدر مادر دار بود دیگه!  


خوبه تو دیگه نخندیدی.. :)
۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۱۷ خانومـِ میمـ

خب حالا میخندم :)

ببین بد نبود رمانه !! مال نیستان بود ولی از پنج شنبه فیروزه ای قابل تحمل تر بود .. اما فقط بد نبود :/

 

برپا .... مریم راهی

 

اگه خواستی برات بیارمش

پاسخ:
خوب خدا رو شکر قابل تحمل بوده :)

تشکر، باید منتظر بشینم به پستم بخوره یه روزی :)))
۰۶ مرداد ۹۴ ، ۱۲:۱۰ بهارنارنج :)
خیلی خوب بود:)
پاسخ:
ممنون که خوندید :)
۰۷ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۱۵ هیئت مجازی کتاب
سلام

دعوتید به گفتگو

http://heyateketab.blog.ir/post/252

پاسخ:
سلام
سلام
وام میگیرم از جمله خودتان
ما اختیار خود را تسلیم حضرت عشق کرده ایم...
+
اگرم به سوی دوزخ ببرند این تنم را بروم...
ولی به جنت نکنم گذار بی تو
یا حسین
پاسخ:
سلام

ما جز حسین هیچی نداریم..

۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۶ ماسال نیوز
موفق باشید

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">