خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

شهید زائر

پنجشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۴، ۰۸:۰۰ ب.ظ





                        



گفتم داداش محمد خیلی بدی، بابا با این پاش چجوری بره مشهد! خیلی دلش هوای حرم کرده، می دونی که دوست داره تو ببریش. همینطور که داشت جورابش را بالا می کشید گفت: آخه خواهر من یه چیزی میگیا، من فردا قراره برم، ان شالله برگشتم قول می دم همگی با هم میریم. بلند شد و جلوی آینه ایستاد،‌ دستی به موها کشید و راهی مسجد شد. هر تیری که میزدم به سنگ می خورد و عزمش برای رفتن ذره ای کمرنگ نمی شد. شب که همه خواب بودند دیدم که بابا رفته بالای سرش و زل زده به محمد. اولش ترسیدم که نکند اتفاقی افتاده. اما دیدم نه، بابای ساکت و آرام همیشگی فقط زل زده به محمدی که غرق خواب است. بابا از این رفتارها نداشت، شاید هم چون فردا عزم رفتن به سوریه را داشت فکری شده بود و می خواست محمد را بیشتر ببیند. فردا محمد از قرآن بوسه ای گرفت و حتی از آبی که برای ریختن در قدم های خداحافظی اش آماده کرده بودیم خورد و رفت. خوب می دیدم که مامان عمیق تر به هر جایی خیره می شود، تمام طعم های غذایش فرق کرده بود. بابا گاهی ازم می خواست ببرمش حرم بانو و من وقتی ویلچر را توی صحن می چرخاندم خوب می دیدم که اشک های دلتنگی اش را برای بانو آورده است. خیلی نگذشت که خبر محمد را آوردند. محمد لقب شهید مدافع حرم را گرفته بود و تک تک ما شده بودیم عضوی از خانواده ی شهید. مامان آرام و قرار نداشت و بابا تمام بی قراری اش را ریخته بود توی سکوت های طولانی مدتش. منتظر جسمی بودیم تا تمام فراق هایمان را روی کفنش خالی کنیم. خبری دیگر آوردند، محمد را اشتباهی برده بودند به مشهد. بابا بی تابی اش بیشتر شد. گفت باید من را هم ببرید مشهد می خواهم محمد را ببینم. و ما تا چشم باز کردیم همه در مشهد بودیم. آخرین بار بود که با محمد به زیارت امام رضا آمده می آمدیم. همه مان را کشانده بود مشهد و آخرین قولش را عملی می کرد. به قم برگشتیم و محمد روی دستان زائرها به دور حرم بانو طواف خورد و سلام برادری را به خواهرش رساند. محمد شهیدی بود که جسم غرق خون از دفاع حرم را به حرم آفتاب و خواهرش رسانده بود....




پ.ن: روایت بالا داستان است اما این واقعه رخ داده است. شهید محمد ابراهیمی از شهدای مدافع حرم است که پیکرشان اشتباهی به مشهد فرستاده می شود و بعد از متوجه شدن به محل زندگی اش یعنی قم برگردانده می شود.

 




+ سیاهه ای از من که در وبلاگ احتلال بالا رفت.



موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۴/۰۶/۱۹
احلام

نظرات  (۵)

۱۹ شهریور ۹۴ ، ۲۰:۲۵ سیده زهرا میم
چقدر جالب ، من یه وقتایی همچین چیزیایی  درباره داداشم میاد توی ذهنم !
پاسخ:
بنده خدا رو پس شهید میکنی :))
چقدر دلم برادر میخواد :((((((
عجیب بی تاب عشقِ خواهری وبرادری ام....
خدایا..... 


عالی بود احلام جانم،عالی بود، خوندم واشک ریختم
اجرت با خود شهید

پاسخ:
ای جانم..

خودت عالی
شهید نگاه کنه که دیگه...
:(

نمیدونم این رو باید پای اعجاز شهدا گذاشت یا پای شیطنتشون
ولی فوق العاده بود 
عالی عالی

هم مضمون
هم مضمن
پاسخ:
 فرق زنده ها با مرده ها همینه دیگه..

ممنون که خوندین
خدایا دردم را در دم مداوا کن.
خدایا شربت شهادتم بنوشان

زیبا بود، زیبا...

و حالا رابطه احتلال با خیال تنیده مکشوف شد!!
پاسخ:
آمین

خدا ما رو برای خودش انتخاب کنه الهی..
الهی عبد بشیم..

:) بله کشف شد
الان اینجا رو دیدم 
جالبه شباهت پستم با این داستان تو 
ببخش که ازون روز سر نزدم 
میدونی که حالم خوش نباشه پستاتو نمیخونم 
پاسخ:
بخشیدن در کار نیست
کتک در اسرع وقت :))

البته اگه پستت بیشتر به این موضوع اشاره کنه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">