خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

دست از طلب ندارم تا...

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۴۰ ب.ظ


1
حسن برف به این است که در شب راحت تر دیده می شود. خوب است برای خواب زده ای چون من که نیم شب ها باید حتما از جایم بال دربیاورم و بروم پشت پنجره! امشبم متفاوت تر از بقیه ی شب هاست و نباید فقط به نور چراغ برق نگاه کنم. حالا هر دانه ی برف قصه ای دارد. هر کدام شاد و خرامان خود را جایی پرتاب می کنند. توی دلم می گویم زمین همچین هم جای خوشایندی نیست که به خاطرش اینقدر توی همدیگر می لولید.



2
مولود مثل یک تکه چوب خشک خوابیده و زهرا توی خودش مچاله شده! از اینکه اینقدر راحت خوابیده اند از حسادت دارم می میرم! آنقدر خیس عرقم که می خواهم از این حسینیه بزرگ بیرون بزنم و کسی نپرسد کجا می روی در شهر غریب! گفته بودند جنوب شب هایش سرد است، اما اینجا که خیلی گرم است. به هر طرف برمی گردم گرما است که هجوم می آورد.



3
ساعت را نگاه می کنم 6 و نیم است. صدای اذان را شنیدم ولی بیدار نشدم. هنوز هوا تاریک است. نماز را می خوانم در نهایت بی حوصلگی! رکوع رکعت دوم یادم می آید که دیشب برف می آمد. حوصله ام برمی گردد. بعد از سلام سر روی سجده می گذارم و خدا را شکر می کنم. می روم سمت حیاط، پله های بالکن لیز است اما مامان با جارو کمی برف ها را کنار زده است. وسط حیاط با چادر سفیدم می ایستم. خدایا چقدر سفیدی از آُسمان می بارد! امروز باد صبا کجاست؟ بلند می گویم طوری که نفس گرمم را در سرما می بینم: من ای صبا ره رفتن به کوی یار نمی دانم ... دستی می رود روی شانه ام..



4
شک دارم  نمازی که می خوانم قضا است یا ادا! ولی همان ادا می خوانم، احکام نماز صبح را طوری نوشته اند که دنبال آفتاب نگردی و فقط بخوانی! مولود و زهرا به هیچ وجه بیدار نمی شوند. باز هم یاد شرعیات می افتم که گفته اند کسی که خودش نگفته بیدارش نکن، دیگر اصرار نمی کنم. جوراب می پوشم و چادر سیاهم را سرم می کنم. حسینیه سرد شده است! میروم به حیاط بزرگ و بی در و پیکری که از آن طرف نرده هایش فقط بیابانی نمناک دیده می شود و سربازهای خیلی دور که تنها دختری که توی حیاط آمده را با تعجب نگاه می کنند. سرد است. پس سحرهای جنوب سرد است و نمناک اما هوایی عجیب حاکم است. چشمانم را می بندم شعر همیشگی را می خوانم: من ای صبا ره رفتن به کوی یار نمی دانم.. دستی می رود روی شانه ام..



5 و 6 و 7 و 8 و الی بینهایت
بهت زده برمی گردم. تویی! خود تو! تویی که اولین بار است می بینم و انگار سال هاست در کنارت زندگی کرده ام. چقدر با ابهت و غم پروری! چقدر حرف می بارد از نگاهت! انگار تمام آدم ها در نگاهت جا شده اند! اینجا چه می کنی صبا؟ نمی خندی اما من تو را با خنده به تصویر می کشم. دستت را از شانه ام برنمی داری و فقط زل زده ای به چشم هایم. می خواهی دامن بکشی از خاک نمناک جنوب و رد پایت را روی برف ها بگذاری و بروی. می دوم دنبالت.. برنمی گردی اما یک کلمه می گویی: تو از یار چه می دانی؟


















پ.ن: عمریست که دلبری اختیار نکرده ایم!!!!!






موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۵
احلام

نظرات  (۳)

آسان میشود کارها با اعتماد به خدا
پاسخ:
عمریست که دلبری چون خدا برنگزیده ایم!
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
 که سر به کوه و بیابان تو داده ای ما را
پاسخ:
آخر قرار زلف تو با ما چنین نبود..
امیدوارم حالتان خوب خوب باشد.....
پاسخ:
الحمدالله

ممنون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">