خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

طلب خورشید

يكشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۹:۰۳ ب.ظ



فکر می کردم باید سرد باشد، باید وقتی سراغم می آید دندان هایم از سرمای حضورش بر هم بخورد، طوری که اطرافیانم صدای ترق تروقش را بشنوند! اما گرم بود، گرمایی غیر قابل وصف، منشاش از قلبم سرازیر میشد. به طرز دیوانه واری در بدنم پخش می شد. گاهی به سمت پایم می دوید و گاهی به دست هایم هجوم می آورد. هیچ عرق کردنی در کار نبود و اطرافیان وقتی به من دست می زدند میگفتند چقدر دست و پایش سرد است! و باز پتو روی پتو بود که روی بدنم می انداختند! گرما زبانم را خشکانده بود و نمی گذاشت حتی یک مویه ی خفیف بکنم! هیچ خاطره ای در ذهنم نبود، هیچ حرفی و حتی حیلت و تفکری برای رهایی از این وضع! بالاخره کارش را شروع کرد، آن هم از پاهایم!  سلول هایم یک به یک می مردند و دیگر تولید نمی شدند! سلول های مرده مثل بتنی سرد تا بیخ گلویم ریخته شد اما در گلویم متوقف شد! سرم هنوز از حرارت داشت آتش می گرفت! می دانستم تمام بغض های این سال ها حتی مانع از عبور مرگ می شود. عمیقا دلم برای خودم سوخت و قطره اشکی از چشم چپم سرازیر شد! اینطور شد که بغض شکست و مرگ از گلویم هم بالا رفت..
هیچ نبود جز سکوت، من به سکوتی در تنهایی رسیده بودم، معنا و مفهمومی نداشتم، جز سرما! سرما را حس می کردم، سرمایی از رخوت و بی کسی!
چشم هایم جایی را نمی دید جز هاله هایی از سیاهی و سفیدی..
انتظار خوره ای شده بود بر جانم، تا که خورشید را حس کردم!
خورشید هم از پاهایم شروع کرد، تابید و تابید تا به چشم هایم رسید، ناگهان متوقف شد، شعفم از حرکت ایستاد! ترس همه ی وجودم را گرفت، اگر خورشید برود و نتابد؟
دستی به روی چشم هایم رفت: چشم هایت قدرت دیدن خورشید را ندارند باید قوی بشوند!
دست کنار رفت و من خورشید را دیدم!
فکرش را نمی کردم یک روز با خورشید چشم در چشم هم بشویم و من تاب بیاورم آب نشوم..
اما یک تفاوتی احساس می شد، خورشید بوی خاصی می داد، بویی که پیشتر هم آن را بوییده بودم!
چشم از خورشید بستم و بو کشیدم، بوی حرم می آمد!
چشم باز کردم و خود را بر دوش آدمیام دیدم که به گرد خورشید می چرخیدیم...




 







پ.ن: گاهی برای دیدن تو چاره ای جز طلب مرگ ندارم! هر چند هنوز هم مرده ای متحرکم و به امید طوافی دوباره بر گِرد تو زنده ام!






+ روز عیدی یکم ژانر وحشتی شد :)





_ عکس هم از آخرین دیدارمان است! صحن آزادی بیتوته می کنم و مرگ ها را می شمارم و غیره و غیره





موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۴
احلام

نظرات  (۴)

چطورش مهم است
و الا همه روزی تن مان بی حد سرد می شود
عید یا عزا
یا روز معمولی

پاسخ:
کاش فقط شرم با خودمان نبریم..
جلوی حضرت مادر...
دوبار خوندمش ولی نمیتونم نظر بدم 
ببخش
با آدمی مثل من رفیق شدن این چیزا رو هم داره

پاسخ:
مگه من به خاطر نظر دادن باهات رفیقم؟
نظر نده ولی فوش رو آزادی :)
خوب بود

منم با مردن موافقم
اصلا برای دیدن معشوق باید بمیری
باید برایش بمیری

حالا شاید یک عده ای بگویند خود کشی کرد
ولی خودت می دانی تا جسمت سرد نشود روحت گرم نمی شود
روح که گرم شد جسم را هم...


ببخشید من خیال کردم دارم پست میگذارم
شرمنده حواسم نبود کامنته

برای این پست می شد به جای نظر حتی یک پست نوشت...
پاسخ:
ماهی برای آب خودش را می کشد...

مرگ داریم تا مرگ
مرگ امثال من، مرگ از بی عشقی است، مرگ از عاشق نبودن است..

ممنون از کامنت پست ناک
صحن آزادی رو بیشتر از همه صحنا دوس دارم 
توش یه عالمه عبرت هست...
پاسخ:
آزادی یه حس خاصی داره..
برای من که اینطوره

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">