خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

سومین پرده ی شب جمعه

جمعه, ۹ مهر ۱۳۹۵، ۱۲:۲۳ ق.ظ




ساعت 12و 45 دقیقه

همینطور که استخوان ها را با وسواس خاصی از ماهی جدا می کنم برای گوهر تعریف می کنم که حاج حسین صد و بیست و سه شب در حرم امام حسین تنهای تنها مشغول کار بوده است.  پوست لزج ماهی حالم را بهم می زند و حتما باید جدایش کنم، همینطور دارم می گویم که حاج حسین دیگر نتوانست به ایران برگردد و پابست آنجا شد. سرم را بالا می کنم تا ماجرای نسیم های حرم را بگویم که می بینم گوهر اشک هایش عن قریب است بریزد روی صورتش. بی رحم تر از این حرف هایم، از آن روضه خوان های بی رحم. ماهی ها را تکه تکه می کنم و می گویم از نسیم کاشی های حرم، می گویم از آب دور ضریح اباعبدالله. دلم برای خودم می سوزد که ندیده پدیدم. یعنی کلا آدم ندیده ای هستم. کربلا را می گویم.




ساعت 15

روی صندلی نشسته ام و فاطمه سید مجبتی را توی بغلش تاب می دهد. فاطمه یکهو می گوید: راستی آخر مهر میریم کربلا ان شالله. کلا هیچ کلمه ی محترم و حسرت آمیزی روی لبم نمی آید. ولی مجبورم بگویم: خوشا سعادت






ساعت 17 و 30

اصلا حوصله ندارم که هیچ صدایی بشنوم به خاطر همین هندزفری را تا حلزون گوشم فرو کرده ام. خانم کناری ام بلند می شود که پیاده شود. یکهو دستش را جلویم تاب می دهد که یعنی حواست کجاست. قضیه از این قرار است که پیرمردی می خواهد روی صندلی کناری من بنشیند از بی جایی! کنار می کشم و باز هم پلی را می زنم. خیلی به آخر مسیرم نمانده که متوجه می شوم پیرمرد همینطور بلند دارد چیزهایی می گوید. اولش مشتاق نیستم و حتی می ترسم که نکند دارد به من چیزی می گوید که در هپروت بوده ام. اما نمی توانم جلوی خودم را بگیرم هندزفری را از گوشم بیرون می کشم. دارد رجز می خواند. اشعار را پشت هم با تمام شور و حرارت می خواند. دقیق تر نگاهش می کنم. مثل عرب ها دستاری از چفیه ی عربی بر سرش بسته. دلم می خواهد تا آخر تعزیه را بنشینم اما باید پیاده بشوم.





ساعت 18 و 30 دقیقه

همینطور آرام راه می روم. سنگینی کیفم را بیشتر احساس می کنم. از سر خیابان دارم به تکیه ها و هیئت ها نگاه می کنم که این چند روز حسابی رو آمده اند. از کنار یکی از ایستگاه های صلواتی رد می شوم که در دست احداث است و دورش را گونی پوش کرده اند که یکهو گونی پاره می شود و میله ای آهنی مستقیم جلوی من علم می شود. می ترسم. از جایم تکان نمی خورم. چند تا جوان بیرون می آیند و عذرخواهی می کنند. هیچ نمی گویم و راهم را ادامه می دهم. همینطور که به خانه نزدیک می شوم می گویم کاش میله دو شقه ام می کرد و از این حالت خنثی بودن در دستگاه اباعبدالله در میامدم.










پ.ن: ارباب، بیا و خودت مرا به صحرای محرمت برسان....






موافقین ۲ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۰۹
احلام

نظرات  (۵)

ما و مجنون همسفر بودیم در صحرای عشق

او به منزل ها رسید و ما هنوز آواره ایم....

با اجازه ساقی پرده آخر را حکایت کند
۲۰صفر المظفر
درمیان تبل و سنج ها 
فوقف الاحلام متحیرا
بین الحرمین 
ان شاالله
پاسخ:
:(
تصویر سازی اش هم خوش است...
ان شالله
کربلا، راهی به شط جاری خون، در مسیر سرخِ شیدایی و جنون
پاسخ:
کربلایی بشویم حتی در خانه مان...
چرا من طبل رو تبل نوشتم هیچی نمی گید!!!
پاسخ:
خودم اصلا متوجه نشدم از بس تصورش برام قشنگ بود :)
۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۵:۲۹ پلڪــــ شیشـہ اے
من کربلا ندیده آخرش دق می کنم.
پاسخ:
مجمع دق کردگان..

موندم این سوال رو چه مدلی بپرسم که دلتون نشکنه!

شما تابحال راهی کربلا نشدین ینی؟

ان شاءالله یکی از این پرده های شب جمعه،حکایت کربلایی شدنتون...

پاسخ:
دلم نمیشکنه :)

نه راهی نشدم..
باید حسین بطلبه

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">