سیزدهمین پرده شب جمعه
پنجشنبه, ۱۶ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۵۳ ب.ظ
آمیرزا آرام آرام بالا می آید. انگار هیچ نمی فهمد که حال آقاجون چقدر خراب است. مامان می گوید آقاجون اگر با این وضع بماند شب را به صبح نخواهد رساند. البته بابا هر کار کرد که ببردش دکتر، مامان جون نگذاشت، گفت فقط برو دنبال آمیرزا! من نمی فهمم آمیرزا که تا دیروز فقط از این خانه به آن خانه میرفت و روضه می خواند، حالا دکتر هم شده؟ دلم می خواست ببینم دقیقا چه کار می کند. آقاجون همینطور تکیه داده بود به پشتی و لام تا کام حرف نمی زد! این چهارمین روز بود که همین مدلی بود! همه اش مربوط به همان صبحی بود که من مدرسه بودم و وقتی رسیدم دیدم همه دارند گریه می کنند! من که نفهمیدم چه شده فقط نرگس گفت دایی مفقودالاثر شده! من که نمی توانستم جلویش خودم را خرد کنم و بپرسم مفقودالاثر یعنی چی!؟ ترجیح دادم ادای بقیه را دربیاورم و زدم زیر گریه!
آمیرزا همان جا کنار در نشست. قوز کرد و عبایش را روی دوشش صاف کرد. همه بیرون اتاق نشسته بودند، اما من باید از پنجره همه چیز را زیر نظر می گرفتم. آمیرزا بسم اللهی گفت و خیلی آرام چیزهایی خواند که من نمی شنیدم اما یکباره صدایش بلندتر شد: خون دل خوردم علی تا که تو آقا شده ای..پدرت پیر شده تا که تو رعنا شده ای..لشگر امروز به قَدِّ خَم ِ من میخندد..مَردَکی داد زد و گفت حسین تا شده ای..پا نکش روی زمین که پدرت میمیرد..با تقلایِ خودت قاتل بابا شده ای..
آقاجون بی محابا گریه کرد، حتی با صدای بلند. هر کسی هم که پشت در اتاق نشسته بود داشت گریه می کرد.
بعد از رفتن آمیرزا آقاجون حرف زد. حتی باز هم خنده اش را دیدم. حالا این خانه به خانه شدن های آمیرزا را می فهمیدم. خوشبحال آمیرزا که دکتر را تا توی اتاق آدم ها می آورد.
پ.ن: امروز توی بهشت که قدم به قدم می شدم با چنین تصویری روبرو شدم. پدر و پسر خوب خلوت کرده اند...
+ به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
ببری قرار دل را، به سراغ دل نیایی؟
ادیب نیشابوری
آمیرزا همان جا کنار در نشست. قوز کرد و عبایش را روی دوشش صاف کرد. همه بیرون اتاق نشسته بودند، اما من باید از پنجره همه چیز را زیر نظر می گرفتم. آمیرزا بسم اللهی گفت و خیلی آرام چیزهایی خواند که من نمی شنیدم اما یکباره صدایش بلندتر شد: خون دل خوردم علی تا که تو آقا شده ای..پدرت پیر شده تا که تو رعنا شده ای..لشگر امروز به قَدِّ خَم ِ من میخندد..مَردَکی داد زد و گفت حسین تا شده ای..پا نکش روی زمین که پدرت میمیرد..با تقلایِ خودت قاتل بابا شده ای..
آقاجون بی محابا گریه کرد، حتی با صدای بلند. هر کسی هم که پشت در اتاق نشسته بود داشت گریه می کرد.
بعد از رفتن آمیرزا آقاجون حرف زد. حتی باز هم خنده اش را دیدم. حالا این خانه به خانه شدن های آمیرزا را می فهمیدم. خوشبحال آمیرزا که دکتر را تا توی اتاق آدم ها می آورد.
پ.ن: امروز توی بهشت که قدم به قدم می شدم با چنین تصویری روبرو شدم. پدر و پسر خوب خلوت کرده اند...
+ به کدام کیش و آیین به کدام مذهب و دین
ببری قرار دل را، به سراغ دل نیایی؟
ادیب نیشابوری
۹۵/۱۰/۱۶