ببار ای..
امروز هر چقدر آسمان غمباد داشت یک قطره ناقابل به ما عنایت نکرد. صبح دم کرد، عصر بادی شد و هنوز هم نمی بارد.
امروز نوبت من بود که در کلاس حرف بزنم! از جسد گفتم. جسدی که روی تخت پادشاهی سلیمان افتاد! راستی جسد چیز بدی نیست! گُل های دانشگاه را نکندم و عوضش گِل و لای از سر و کولم بالا رفت
امروز بعد از چند هفته ی پر تنش روی قلبم، تنی به پارک تفریحی خودم زدم. انقلاب گردی. نتوانستم تا نمایشگاه صبر کنم و کتاب جدید محمد طلوعی را نخرم. حالا من یک آناتومی افسردگی دارم.
امروز صبح شنیدم سیل آمده و عده ای با سیل هم قدم شده اند. اما شب در اخبار غصه دار تر شدم وقتی شنیدم عده ای به خاطر تماشا و عکس برداری جان به سیل داده اند!!
امروز گفتند انفجار، عملیات انتحاری!! چیپس و خوراکی به کودکان گرسنه تعارف کرده اند و بعد.... آن بی گناهان فقط گرسنه بودند، نه وسیله ای برای بهشت رفتن داعشی ها!
راستی باران می شود بباری؟ خواهش! شهر هم تو را نخواهد، مردی هست که دلش باران می خواهد. می دانم که می خواهد...
+ غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد!
عکس: ندیده بودم این ها را در پیاده روی انقلاب. جالب بود. یک مدل دیگر هم بود گویا