خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

درخت ها راه می روند

چهارشنبه, ۸ آذر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ



بوی چوب یکه تازی می کرد توی بینی ام. صدای النگوهای افروز و خوردن قاشق و قند در لیوان ریتم خاصی داشت. هیچکس نبود. و شاید بود و من نمی دیدم. افروز قاشق را می گذارد روی لبم و میگوید" عزیزم دهنتو باز کن! عزیزم برات خوبه! یکم بخور! اینجوری نمی تونی دووم بیاری ها! " اصرار برای یک دهان باز کردن؟ کاش مرا رها می کرد با آن بوی چوب! اصلا اینهمه بوی چوب چرا می آید؟

افروز تا ته لیوان را به خوردم میدهد! چشم هایم نیمه باز می شود! هنوز رد اشک روی صورتش هست. چادرش را جمع و جور می کند و می گوید: "من میرم دوباره برات آبقند بیارم!" خدایا چقدر خوب میشود که می رود. چشم هایم را روی هم می گذارم. بوی چوب مرا می برد به آن روز. روی آن تپه! چقدر سرد بود! شاید روزی از روزهای دی!

هوسِ آتش، جفتمان را کشانده بود آن بالا. پتو پیچ کنار چوب ها نشسته ام تا چوب ها را آتش بزند! فیلم میگیرم و صدایی شبیه گوینده راز بقا می گیرم:" این دو کبوتر عاشق در این کولاک به تپه ای پناه آورده اند تا آتش را تجربه کنند! صدای سگ ها هر لحظه نزدیک تر میشود! کتری جدیدمان هنوز سیاه نشده است! مرد زندگی تلاش مضاعف می کند. دود داخل چشمش می رود ..."

همینطور که می خندد آتش را روشن می کند. بعدها توی فیلم دیدم که گفته: ببین با یک کبریت این آتیشو سرپا کردم!

چشم هایم را باز می کنم. جایی شبیه به نجاری است. الوارهای بلند. چقدر صاف و سیقلی اند. دوباره چشم هایم را می بندم. بوی چوب. چوب های تازه. راستی چرا آن بار سیب زمینی ها سوخت؟

چشم هایم را باز می کنم و دوباره نگاه می کنم. این کارگاه اینجا چه می کند. جعبه را می بینم. حالا دوزاری ام می افتد! اینجا....

افروز می آید. آبقند به دست. من را روی صندلی نمی بیند و نگران دور و بر را نگاه می کند. من کنار جعبه ها نشسته ام!

افروز با حالت جیغ می گوید: وااای اینجا چی کار می کنی مریم؟ تا افروز بیاید سرپا می ایستم. افروز شوکه می شود که سرپا شده ام. می پرسم: هنوز نیاوردند؟ افروز متعجب قاشق را در لیوان می چرخاند: نه!

به افروز لبخند می زنم که نگرانم نباشد. برمیگردم سمت چوب ها و می گویم: افروز من حالم خوبه. بزار اینجا تنها باشم. هر وقت آوردن بیا بهم خبر بده! افروز متعجب است. این را از پشت سرم هم میبینم.

بوی چوب ها لحظه به لحظه سرحالم می کند. کنار تابوت ها می نشینم. چهارچوب هایی که معلوم نیست پیکر کدام شهید را با خود خواهند برد. سرم را می چرخانم و میبینم که تابوت ها تا سقف رفته اند. پس هنوز پیکرهای بسیاری هستند که این تابوت ها منتظرشان هستند.

یک تابوت یله و رها روی زمین است. دست من نیست. اما تنها صحنه ای که خاطرم هست چادرم است که گرد چوب ها را گرفته است..



صدای گریه ی مادرم است: مریم.. مریم... چرا اینجا خوابیدی. بلند شو امیرت رو آوردن...

دستم را می گیرم به لبه ی تابوت. بوی چوب گرفته ام. دقیقا مثل وقتی از تپه برمی گشتیم. با این تفاوت که آن بوی زغال بود و این چوب تازه..

نایلون جلوی در کارگاه را کنار می زنم. درخت های معراج لبخند می زنند..











پ.ن: تقدیم به شهید نوید صفری، تازه شهید..




+ با همه سر شلوغی ها این ها را نوشتن کیف دارد. حتی فرصت مجدد خواندنش را در حال حاضر ندارم :)




موافقین ۴ مخالفین ۰ ۹۶/۰۹/۰۸
احلام

نظرات  (۶)

۰۸ آذر ۹۶ ، ۲۱:۳۱ پلڪــــ شیشـہ اے
ایول الله 
خداقوت خانم نویسنده. حظّ وافر بردم
پاسخ:
ما کجا و خانم نویسنده بودن کجا؟

شکر اگر حظی بود

بوی چوب، بوی امید

بوی رزم یک شهید،

می تراود شعر عشق

از فراسوی یقین

روی لبخند نوید.


خوبِ خوب...

پاسخ:
عجب شعری سروده اید

ممنون از خوش ذوقی تان
ممنون که نوشتی... 
نوشتن این متن همزمان شد با خروجم از کمای بی خبری....

شرح حالم رو میشه اینطور گفت:
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بی خبر شدم

عجب صبری داره مریم...باید میدیدی صبح چطور اومد و با حال خوشش حالمونو خوب کرد...

واقعا ماها میتونیم جای مریم و مریم های دیگر باشیم؟؟؟؟ با این حجم از صبر و شکر؟!
پاسخ:
آره می تونیم
خدا قدرتی دو چندان به آدمی میده وقتی چنین نعمت سنگینی بهش داده
خیلی وقت بود دلتنگ این نوشته شهدا بودیم

ماجور باشید
پاسخ:
ممنون که خواندید

شهدا بخوانند ان شالله
خیلی خیلی عالی نوشته بودین :)
پاسخ:

اگر خوب است لطف شهداست قطعا
۲۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۰۹:۱۲ صحبتِ جانانه
خاطره از خیال خودتون میکنید برای زندگی شهید؟
یعنی از زندگیش خاطره خیالی تولبد میکنید؟

پاسخ:
بله
گاهی هم خاطره ای هست و ما پر و بالی خیالی به همان قضیه می دهیم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">