شب تولد ایشان
ساعت 7 است، همه چیز آماده. دلشوره گرفته ام که کی می شود ساعت هفت و نیم. هفت و بیست و پنج دقیقه بلند می شوم تا عملیات را آغاز می کنم. اول شمع های روی میز را روشن می کنم و چراغ ها را خاموش. بعد گاز را و بعدش هم لب تاب را. اصلا پنج دقیقه هم نمی گذرد. و من باید در تاریکی بنشینم. شاید یک ربع و شاید نیم ساعت. کمی سکوت ترسناک است و دوری من نسبت به شمع ها مضطربم می کند، چون از بچگی هر وقت برقی می رفت ما می چسبیدیم به روشنایی و اصلا دور از نور نمی رفتیم. فشفشه ها توی دستم عرق می کنند ولی عمرا رهایشان کنم، چون پیدا کردنشان دردسر می شود توی تاریکی. یکهو صدای خش خشی می آید. یک بادکنک از دیوار کنده شده و روی زمین افتاده. سریع میرسم بالای سرش و برش می گردانم روی دیوار. به خاطر دیوار صاحبخانه خیلی کم با احتیاط بعضی چیزها را می توانیم روی دیوار بزنیم. تازه با یک تکه ی کوچک چسب.
ده دقیقه می گذرد. نباید بگذارم لب تاب خوابش ببرد. مجبورم یک طوری مشغولش کنم. وگرنه سریع نمی توانم آهنگ را پلی کنم. بله را در صفحه وب باز می کنم. چند پیام در کانال آقا آمده. مشغول خواندنش می شوم. یک متن از دیدار امروز گذاشته اند، خانه ات شهیدآباد است. مشغول خواندنش می شوم. غرق در حسینیه آقا هستم که صدای پارک و دزدگیر را می شنوم. سریع می دوم سمت گاز تا اگر کلید را چرخاند فشفشه ها را فرو کنم داخل شعله. کلید را می چرخاند. فشفشه ها کند عمل می کنند و من حسابی به این تنبلی آن ها واقفم. به موقع میرسم به لب تاب و پلی را می زنم. دستگیره را پایین می دهد و داخل می آید. تولد تولد تولدت مبارک... مبارک مبارک تولدت مبارک...
+ ما آدم ها برای واقعه ای که سال ها پیش رخ داده اینقدر شادی می کنیم. اینقدر دقیق می شویم. حتی حساس هستیم که کسی یادش هست یا نه! یا برای کسانی که دوستشان داریم کلی برنامه میریزیم. برای اکنون هایمان چقدر می دویم و حساسیم؟
* کیک را که آوردم خانه، سریع شمع هایش را گذاشتم. ولی وقتی توی یخچال جای دادم، ترسیدم که شمع ها بیافتند و کیک خراب بشود. مجدد آن را بیرون آوردم. اما بیرون آوردن همان و از دست من افتادن همان! خلاصه به سرعت کیک نیمه بر زمین ولو شده را جمع کردم. اولش خنده ام گرفت. ولی برای اولین بار در عمرم برای موضوع کوچکی مثل این گریه کردم. و بعد باز هم خندیدم.
خیلی کیک قشنگی شد اتفاقا. مگه نه؟ همه کیک ها که نباید شیک و پیک باشن. به قول مامانم میره تو شکمت همه چی قاطی پاتی میشه دیگه :)))
اصلا به ویرانی عجیبی رسیده این کیک :))))