یک بعدازظهر 1
راه مسجد تا خانه را تنها می آیم. باد گرم چشمانم را اذیت می کند. به گمانم فاطمه زودتر از من به خانه بازگشته است. چارقد آبی ام را تا زیر مژه های زیرینم می کشم و دلم می خواهد زودتر به خانه برسم. عبایم در راه به خاری گیر می کند و شتاب من برای رفتن، گوشه ای از آن را پاره می کند. از دور میبینم که در خانه باز است. حتما فاطمه آن را برای من باز گذاشته است. پشت در را می اندازم و چارقد از صورتم باز می کنم. صدای فاطمه می آید: آمدی ام سلمه؟ آنقدر با لحن ملایمی می گوید ام سلمه که دوست دارم بروم و لب هایش را ببوسم. جانم به فدایت آمده ام. صدایش از کنار اجاق می آید. به کنارش می روم و از پشت به شانه اش می زنم: باز هم داری برای پدرت دلبری می کنی؟ برمی گردد و لبخندی تحویلم میدهد: از مسجد که بازگردد گرسنه خواهد بود. به ظرف روی اجاق نگاه می کنم، آردها سرخ شده اند و منتظر آب هستند. به فاطمه می گویم بگذار من ادامه اش بدهم اما می گوید نه این کار من است. روی سنگ آستانه ی اتاق می نشینم و به فاطمه خیره می شوم. چقدر لاغر و تکیده شده اما برق نگاهش تیز و برنده است. درست مانند شب عروسی اش که به سمت حجله می رفت. آه چه زود گذشت تمام این سال ها. در عبایم دنبال پارگی می گردم که ناگهان فاطمه را بالای سرم می بینم. گویا حرف مهمی دارد و از پرسیدنش شرم دارد. می پرسد: قضیه ی آن خاک داخل شیشه چیست؟ لحظه ای درنگ می کنم، از کدام خاک حرف می زند. به طاقچه ی اتاق اشاره می کند. می دانم که می داند. اما من آنقدرها دل ندارم که برای او بازگو کنم. می گویم: آردت می سوزد، آب را بریز. بلند می شود و آب رویشان می ریزد. جلز و ولز کاچی کل خانه را برداشته. کسی به در می کوبد.....
+ ادامه دارد...