خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها






باران شر و شر ببارد و درس ها کُله کرده باشند روی سرت. باید چیزکی باشد تا کلافگی ات را به جان بخرد










پ.ن: خدا تو که می دونی من رفوزه ام، خودمم که می دونم، امتحان گرفتنت چرا؟




+ زاهد برو! که هست مرا با بتان شهر

آن حالتی که نیست تو را با خدای خویش







خارج از پست: به محمدجواد کوچولو گفتم ابرها گریه می کنند به خاطر همین بارون میاد! وقتی داشتم ظرف می شستم گفت داره اونجا بارون میاد. دیدم داره به آبچکون اشاره می کنه! گفتم آره اینجا ظرفا گریه می کنن :))




۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۵ ، ۱۷:۱۹
احلام






روزی روزگاری دخترکی  بود که از شاخ یک گوزن آویزان شده بود. شاخ های این گوزن خیلی بزرگ بود طوری که حتی چند تا پرنده هم روی آن لانه داشتند . دخترک از روزی که یادش می آمد از شاخ این گوزن آویزان بود، حتی حالا که دیگه کمی بزرگتر شده بود.

هر جا گوزن می رفت دخترک مثل زنگوله ای همراهش بود. مثلا اگر می رفت لب رودخانه، وقتی گردنش را کج می کرد تا آب بخورد، پاهای دخترک هم توی آب فرومی رفت و قلقلکش می گرفت و بعد شروع می کرد به قاه قاه خندیدن. دخترک حتی لباس هاش از برگ درخت هایی بود که گوزن قصه ی ما از آن ها می خورد. همان بالا هم می خوابید. دخترک از آن بالا همه چیز را نگاه می کرد و همیشه خوشحال بود. همه ی حیوان های جنگل از لاک پشت گرفته تا کلاغ و میمون با دخترک دوست بودند.

اما دخترک  چند روزی بود که غصه ی بزرگی دلشو گرفته بود. دخترک وقتی که شب می شد زل می زد به ماه و آرزو می کرد که ای کاش از هلال ماه آویزان بود.

کم کم دخترک بیشتر و بیشتر غصه دار شد، تا اینکه یک از همون روزها گوزن گفت: چی شده؟ چرا دیگه نمی خندی؟ چرا با هیچ کس حرف نمی زنی؟

دخترک که دلش نمی خواست دل گوزن را بشکند، به او نگفت که دوست دارد به جای شاخ های او از ماه آویزان باشد.

اما همون شب که گوزن خواب بود. دخترک شروع کرد با ماه صحبت کردن. به ماه گفت که: ای ماه زیبا، تو که اینقدر سفید و قشنگی چرا منو به خودت آویزون نمی کنی؟ ببین چه موهای بلندی دارم! ببین دامن سبزم پر از گل های دشته! ببین چقدر کک و مک های صورتم قشنگ و قرمزن! چرا منو پیش خودت نمی بری؟

همین که این حرف ها را به ماه می زد. گوزن از خواب بیدار و شد و صدای دخترک رو شنید. گوزن خیلی ناراحت شد که او می خواهد از شاخ او برود. اما آنقدر مهربان بود که دلش می خواست به دخترک کمک کند تا به آرزویش برسد.

صبح فردا دخترک را به بالای کوه برد و گفت: ماه از اینجا بهتر صداتو می شنوه و می تونی بری پیشش!

دخترک خوشحال شد و همراه با گوزن منتظر شدند تا هلال ماه سر برسه. اما وقتی شب شد و ماه دراومد دخترک با تعجب بهش خیره شد. یعنی چی شده بود؟

بله، هلال ماه تپل تر شده بود و دیگر جایی نبود تا دخترک بتواند ازش آویزان بشود. دخترک تا ماه گِرد شده را دید شروع به گریه کردن کرد. گوزن مهربان شروع کرد به دلداری دادن دخترک، گوزن گفت: دخترک کک و مکی زیبا، ماه فقط چند روز به شکل هلال درمیاد، بعد از اون تبدیل میشه به یه دایره ی سفید و بزرگ، تازه می دونستی یه روزهایی هم غیبش می زنه؟ تا دخترک این را شنید قاه قاه خندید. گفت: ماه غیبش می زنه؟ یعنی با ما قایم باشک بازی می کنه؟ بعد هر دو خندید.

گوزن با دخترک که پاهایش را از شاخ هایش آویزان کرده بود و قاه قاه میخندید، آرام آرام از کوه پایین آمدند.








پ.ن: اولین داستان کودک اینجانب:))

 امروز فی البداهه طور

هر چقدر دلتان می خواهد بخندید :)))))

قطعا بهترم میشد





+ به جان خودم خیلی درس ها سنگینه. داشتم تمرین می کردم مغزم از کار نیافتاده باشه ؛)

+ امروز شنیدم که جناب محسن رضوانی کتابشون چاپ شد. خوشحال شدیم. به نام: گچ پژ. از نشر مرفه بی درد

+طرح هم از دوست جآن زینب سادات عزیز. بفهمه طرحشو زدم اینجا، لبخند می زنه. اینطوری:)

+کلا با تشکر از آرزوی نجیب :)





۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۵ ، ۲۲:۲۹
احلام




ما بین این شلوغ پلوغی با یک متن عربی هفتاد ذراعی (بل طویل تر) مواجه شده ام. بعد از چاق سلامتی ایشان امر می کنند که بنده را ترجمه نما! آخه چراآآآ؟







پ.ن: وسط کلی کار همیشه باید یک ضدحال باشد. یک وقت گیر عظمی.





+ چقدر خوشحال شدم برای چاپ شدن کتاب آرزوهای نجیب. خیلییییی. انگار کتاب من قرار است چاپ بشود.



۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۵ ، ۲۳:۲۰
احلام



گذرم افتاده بود نواب. به محض پیاده شدن از ماشین دیدم همه خیره شده اند به برج گردون. من هم ناخودآگاه دنباله  ی نگاه بقیه را گرفتم. چیزی دیده نمیشد. جلوتر که رفتم خودم را ما بین چند تا ماشین آتش نشانی و جمعیت بیشتری دیدم. باز هم به برج نگاه کردم که تعدادی از پنجره هایش باز بود. اولین چیز نامرغوبی که به ذهنم رسید این بود که لابد کسی می خواهد خودکشی کند. آخر هیچ آتشی رویت نمی کردم. همینطور آرام آرام برج را دور زدم و اولین سوالم چنین جوابی داشت: یک واحدی از پشت برج آتش گرفته. باز جلوتر رفتم و همینطور به برج نگاه می کردم که خودم را جلوی باند زردی دیدم که برای تفکیک نیروی اتش نشانی کشیده بودند. دیدم یکه و تنها ایستاده ام وسط ماجرا و جمعیتی پشت باند زرد ورود ممنوع ایستاده اند و هراسان به برج نگاه می کنند. من هم کنار جمعیت رفتم و تازه دیدم که دود از یکی از واحدها فوران می کند و آتش نشان ها دارند شلنگ های آب را داخل می کشند. چند لحظه ای نبود که من هم به خیل جمعیت پیوسته بودم که صدای زنی، تن و بدنم را لرزاند. فقط جیغ بود بدون اینکه کلامی کامل از دهانش خارج بشود. قطعا صحنه ی متاثر کننده ای بود. یک نفر از بلندای برجی، داخل دود و آتش جیغ بزند و ادمی هیچ غلطی برای نجاتش نتواند بکند. زن دیده می شد که لبه ی پنجره ایستاده بود. همینطور که بین جمعیت جابجا می شدم از دهان هر کسی نقل متفاوت می شنیدم. ظاهرا آتش خاموش شده و خطر رفع، فقط مانده بود دود آزار دهنده. خیالم که راحت شد تازه به دور و برم نگاه کردم. به آتش نشان ها. به آتش نشانی که از روی ماشین دارد فیلم می گیرد. به دختری که حالش از دیدن صحنه بد شده و امدادگر اورژانس آرام آرام انگار در آغوشش او را به آمبولانس می برد. به لیدر آتش نشان ها که چه مقتدرانه دستور می داد. به ماسک هایی که از برج بالا کشیده می شد. به پیرمرد کرواتی که کارمندان خانم رنگارنگش را دور خودش جمع کرده و دلداری می داد و می گفت که بروند خانه شان و به آرامش برسند. به دست فروش که ماهیتابه و قابلمه های تفلونش را رها کرده و نمی دانم کجای جمعیت پنهانی هم بساطش را می پایید و هم ماجرا را از دست نمی داد. چهره ی بعضی ترس را نشان می داد، حتی خانمی دست روی شانه ی من گذاشت و گفت: از اینجا برید، خطرناکه. منی که اصلا در آن لحظه احساس خطر نمی کردم تازه با خودم گفتم: یعنی امکان خطر برای من هم هست؟ فقط به واکنش خودم فکر می کردم اگر در آن مخمصه گیر کرده بودم. از ترس جانم چه می کردم؟ چه گریزی بود؟ من هم همانطور هراسان فقط جیغ می زدم؟  

سعی می کنم آرام از پله های پر از باد مترو نواب پایین بروم و چادرم پله ها را جارو نکند. تازه یادم می افتد که می خواستم از دکه مجله ای بخرم و حتی امروز گلفروشی را از دور نگاه چپ هم نکرده ام. امروز نگاهم به صندلی های مزخرف کافه ی برج گردون هم نیافتاد. راستی آن پیرزن که همیشه بساط جوراب فروشی اش دم ورودی مترو پهن بود کجا بود؟









پ.ن: دنیا چه صاف باشد چه گردون، چه در پستی باشد و چه در بلندی، آبشن های جناب عزرائیل همیشه غیر قابل پیش بینی است.

+ هیچ صحنه ای برای آدمی اتفاقی رخ نمی دهد. و من  امروز بی خودی در آن ساعت به آنجا کشیده نشدم ...



#نواب تقاطع آذربایجان_ برج تجاری اداری گردون، اگه بدونم چرا آتیش سوزی بود!





* یک مدتی کار و زندگی و ایضا درس و مشق ها کثیره شده است (به ما نمی گن شب امتحانی، ما همون شب امتحانم تخت می خوابیم. فقط قوه ی تخیل است که روی برگه ها پیاده خواهد شد، ایضا نظریه های جدید من باب بحوث متعلقه) فکر نمی کنم اصلا فرصت اینکه اینجا بیایم و پست بگذارم و شما را بخوانم به بنده دست بدهد. پیشاپیش عذرخواهم.

این مدت به ابد تبدیل نشود صلوات :)))






* ما را 

به جز تو

در همه عالم 

عزیز نیست...


#سعدی



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۵ ، ۲۳:۵۷
احلام


عبا بر زمین پهن کردی 
آرام آرام عبا بوی اکبر گرفت
دشت مبهوت پدرانه های تو بود
چه عاشقانه همه ی اکبر را به آغوشت فراخواندی..












پ.ن: حسین ما را علی اکبر وار به آغوش صاحبمان بکشان....


۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ آذر ۹۵ ، ۲۳:۴۷
احلام







حال خوب کن است :)








+ حتی الامکان با کیفیت خوبشم دانلود کنید که بیشتر کیف کنید.



* اگر لینک بالا خراب است از اینجا دانلود کنید




پ.ن: وسط کلی مشخ تو خود بخوان حدیث مفصل را...




۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آذر ۹۵ ، ۱۵:۵۹
احلام



وقتی سین را ادا می کرد زبانش از بین دندان هایش بیرون می آمد و این باعث شده بود شیرین زبان خانه و حتی عشیره بشود. مادرش بر روی دامنش دو گل گلدوزی کرده بود که به هر کس می رسید نشانشان می داد. گویی واقعا یک جفت گل در دامن دارد. بازی اش تنها گِل بازی بود. اگر رهایش می کردی صبح تا به غروب را گوشه ای می نشست و هزاران آدمک و پرنده گِلی به قد و قواره ی دست های کوچکش می ساخت. گاهی پدر به پشت نخلستان ها از پی اش می رفت و وقتی او را مشغول گِل بازی می دید خنده ای سر می داد و می گفت این دختر قرار است مسیح بنی هاشم بشود که این قدر مجسمه های گلی می سازد. آنوقت زبان شیرین می چرخاند که پدر مسیح یعنی چه؟ 
از روزی که سفر آغاز شده بود او هم از گِل بازی اش مانده بود. روزها را در مسیر مثل سرگردان ها می چرخید و با کودکان دیگر سرگرم بود و شب ها از خستگی اولین کودکی بود که به خواب می رفت. مدتی بود که پدر را ندیده بود. پدر در همان اوایل سفر شد قاصد حسین و راهی کوفه شد. تا اینکه بالاخره اطراق طولانی شد. حالا همه منتظر پیامی از پدر او بودند. دلتنگی از پدرش دو چندان شده بود. تا اینکه مادر در آغوشش گرفت و بر گوشش خواند: مسیح پدر که نباید بیکار بنشیند پرنده هایی بساز تا پدر از راه برسد، آنوقت خواهد فهمید تو چقدر پیغام با این پرنده ها فرستاده ای و دلتنگش بوده ای! 
خوشحال شد و خرامان پرنده هایی ساخت به وسعت کف دستانش. وسواس به خرج می داد و نوک و دم را نمی دانست چطور کوتاه و بلند کند، پس کار پرنده سازی طول کشید. اما خبری شده بود. از جلوی خیام حسین ولوله ای شنیده می شد. با پرنده ای گلی در دست داخل شلوغی شد. حسین را دید که بر جهاز اشتری نشسته و دست بر زانو گذاشته و نگاهش عمق زمین را نشانه رفته است. جلوتر رفت. تا جلوی پای حسین. فهمیده بود از پدر خبری شده. آخر مادر را بی تاب در جلوی خیمه اش بر زمین دیده بود. حسین نگاهی به او انداخت. در آغوشش گرفت و دامن عربی اش را جمع کرد. حسین سرش را به سینه فشرد و دست نوازش بر سرش کشید. آرام گرفته بود. پرنده ی گلی در دستانش روی سینه ی حسین بود. گویا مسیح در آغوشش گرفته بود.... 
















پ.ن: گاهی واقعا هیچ فکری نیست. خالی و خالی و خالی.. و بداهه ها اینگونه شکل می گیرند تا شب های جمعه خالی نشود از یاد ارباب..






+ فردا اگر بدون تو باید به سر شود
   فرقی نمی کند شب من کی سحر شود






۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ آذر ۹۵ ، ۰۰:۳۳
احلام



  


گریه های نشئه ی محسن، آدمی را به گریه می انداخت..

سمیه نرو..






پ.ن: همان موقع که روی پرده بود خیلی خواستم بروم و ببینم اما نشد. اما خوب وقتی سی دی را باز کردم نتوانستم ببندم و بگذارمش برای یک وقت دیگر. از خوبی و جذابیت فیلم واقعا نمی شود گذشت. این همه جزئیات و شخصیت پردازی معرکه و ایضا بازی بازیگران و... 






+ یک مسئله ای که مطرح است بعضی معتقدند که این فیلم تمام سیاه و سیاه نمایی است. اما برام سوال هایی هست، خوب چیزی که از فیلم دیده میشه آیا واقعا در جامعه ی ما نیست؟ شاید عده ای بگن حتی مفتضح تر از این حرف ها وجود دارد!! خوب چطور می شود این ها را به تصویر کشید و نامش را سیاه نمایی نگذاشت؟ آیا باید این ها را کنار گذاشت و نشان نداد چون حکم به سیاه نمایی می شود؟ (بله می دانم که این فیلم ها در وجه ی خارج از کشور موجب بشکن زدن آن ها است و به قولی همان سیاه نمایی به حساب می آید) شاید بهتر باشد بپرسیم چکار کنیم که سیاه نمایی رخ ندهد؟ 

 این ها مسائلی است که بهشان فکر می کنم نه اینکه بخواهم نظر مثبت یا منفی داشته باشم.

 



یواشکی: ناخودآگاه سمیه داستان را گذاشتم کنار پسند "یه حبه قند". شاید جفتشان در لحظاتی در موقعیت مشابه (قطعا در فضای کاملا متفاوت) قرار می گرفتند. دخترانی که مهربانی شان در بسیاری از خانه ها وجود دارد و گرما می دهد بی آنکه کسی قدر بداند. انگار برای ابد وقف می شوند برای خانواده...



۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۶ آذر ۹۵ ، ۲۲:۰۴
احلام





هفت روز بود که منتظر تاریکی بود. لحظاتی تاریک که چشمانش را تنگ کند و دلش را از نگرانی به در آورد. اولین بار که این کشف را کرده بود برایش جالب بود و حتی کمی هم مضحک. اما کم کم قضیه جدی شد. سر بزنگاه پشت میز کوچکش چمباتمه می زد و منتظر تاریکی می شد. تاریکی می آمد و لحظه ای می ماند و بعدش نور. ساعت ها متغیر بود. اما اغلب نزدیک غروب. و اما روزها گاهی متوالی و گاهی یکی در میان. اما در این چند ماه هفت روز نبودن تاریکی، رخ نداده بود.

گلدان ها را نو می کرد. شیشه را پاک می کرد.  سرمای زمستان داشت زورش را می زد اما گلدان ها از بهاری بودنشان تکان نمی خوردند و این ها همه از برکات تاریکی بود. اما هفتمین روز پس از نبودن تاریکی، گل ها هم دیگر دل و دماغ نداشتند. 

پشت میز گلفروشی به انتظار  نشست و محل انتظارش را به خارج از مغازه نکشاند. دلش نمی خواست چیزی که در این چند ماه رخ نداده بود، بعد از این انتظار هفت روزه اتفاق بیافتد. حتی خودش هم نمی دانست چطور تاب آورده و هنوز چهره ی تاریکی را ندیده است. بارها وسوسه شده بود که بیرون از مغازه به انتظار بنشیند تا چهره از نقاب او برداشته شود. اما می ترسید که این رو در رو شدن به ناپدیدی تاریکی منجر شود. به مغزش فشار می آورد و چهره اش را از پشت نوشته های شیشه در خیالش مجسم می کرد. تکه پازل های ناقصی که هیچ رقمه کامل نمی شدند.

باران بارید. تعدادی از گل ها کادوپیچ بودند و عن قریب بود چهره ی فانتزی شان خیس بشود. دانه دانه همه را داخل مغازه کشاند. هنوز چندتایی بیرون مانده بود که تاریکی مغازه را فرا گرفت. سمت تاریکی برگشت. خودش بود. همان چادر، همان روسری و همان کفش ها. گویا باران می دانست که دلی در تاریکی مغازه ای حبس شده و باید این لحظات را آرام ببارد. تاریکی پا جفت کرد و از سومین گلدان از سمت راست عکسی به سیاق همیشگی گرفت. صفحه ی موبایلش را قطرات باران گرفته بود. به گلدان های دیگر نگاهی انداخت اما همان یکی راضی اش کرد. با قدم هایی آرام روشنایی را به مغازه بخشید و رفت. 

کنار گلدان های از باران خیس شده نشست. تاریکی مغازه به نور تبدیل شده بود. یکهو نیرویی او را از جایش بلند کرد و به بیرون مغازه کشاند. تاریکی خیلی وقت بود که رفته بود. گلدان سوم از سمت راست را برداشت. گل های سرخابی اش نمی از باران داشت. حالا نوبت این گلدان بود که به خانه ی گلفروش برود و به خیل گلدان های بیشمار نظر کرده ی تاریکی بپیوندد.







+گر دل از دستم به غارت برد چندان باک نیست

  غارت دل سهل باشد، غارت جان کرد و رفت







پ.ن: هر چه می خواهید دل تنگتان از متن بگویید...

       


* درست است عکسش از ماست ولی ربطش به داستان نیست :)





۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ آذر ۹۵ ، ۲۲:۴۹
احلام


یک لای چادرش را به دندان کشیده بود و نایلون نان باد کرده بود و بخار ها قطره قطره داخلش لیز می خوردند. گفت می خواهم دفترچه ام را عوض کنم، این دست چهارراه بروم یا آن طرف؟ گفتم چه دفترچه ای؟ صدایش فرود کرد. گفت: بهزیستی. گفتم نمی دانم.

چند قدم جلوتر رفتم. با خودم گفتم بهزیستی یعنی چی؟ به کدام ارگان می گویند بهزیستی؟!

باز هم چند قدم بیشتر رفتم. به را از زیست جدا کردم. زیستی بهتر!! آنجا کجاست که زیستنی بهتر به آنجا تعلق دارد؟

برگشتم اما زنی نبود.





پ.ن: دلمان خوش است به نام هایی که می سازیم. به را می چسبانیم به زیست. دل را به خوش. و خیلی چیزهای دیگر. بی آنکه بدانیم اگر حق کلمات را در معنای حقیقی خود ادا نکنیم، تهی می شوند و راحت می شکنند. به کلمات احترام بگذاریم




+ دلم پستی خواست که همه اش شمعدانی باشد و وقتی واردش می شوی بوی نم گلدان های سفالی سرکیفت کند. همان ها که چادر گلدار دارد و غم پنهان... پستی زنانه....





۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۵ ، ۲۲:۳۱
احلام