ماه هاست که تو را در خودم حس نمی کردم. نمی دانستم کجایی و چه می کنی! اصلا هوای تو در حوالی من نمی وزید. قلبم خالی بود از چیزی به نام "تو"!
اما امروز....
گل ها رو به زوال می رفتند. دلم نمی خواست سهمشان کنار زباله ها باشد !
دیوان شعر را برداشتم، بی هیچ وسواسی شعرها را گشودم و گل ها را پرپر کردم...
شعری نمی خواندم، چون خود را لایق نمی دیدم..
اما نمی دانم چه شد، ناگهان در باز شد و تو آمدی..
دست هایم یخ کردند، مشتم پر بود از برگ های گلی که وصال با تو را به شعر ترجیح دادند..
مشتم را خالی کردم، پر شدنی نبود وسعت دستانت..
دیوان را به دست گرفتی و شعر را خواندی، از دردواره های قیصر بود...
خندیدی: هنوز درد میکشی؟
گلویم تیر کشید برای گفتن هر نوع جوابی! فقط نگاه پر از اشکم را به زمین دوختم..
از کدامین درد باید با تو میگفتم؟
اشک ها به اختیار من نیامده بودند که به اختیار من نغلتند!
دست زیر چانه ام بردی و سرم را بالا آوردی، هنوز می خندیدی..
خواستم بگویم درد من نبودن تو است!
اما...
اما لال بودم و تو بی هیچ لرزش صدایی گفتی : می دانم!
دلم گواهی نداد که می دانی، آخر نمی دانی درد بی "تو" بودن چه دردی است!
انگشتانت شروع به دزدیدن اشک ها کردند...
دیوان را بستی و مشتت را بالای سرم باز کردی، گفتی: گل ها را باید فقط به عشق گلی دیگر پرپر کرد، نه ابیات دیوان ها!
خندیدم، کاری که تو خواستارش بودی!
دیوان را به قفسه بازگرداندم..
برگشتم، اما تو دیگر نبودی..
باز سهم من بی تو نفس کشیدن بود...
می دانی
می خواهم ورق به ورق دیوان را گلباران کنم برای برگشتن تو...
#احلام_نوشت
پ.ن: عکس و نوشته ای بود که پیش ترها ایجاد شده بود. امشب آمدند جلوی چشمم..
+ من ار چه عاشق و رند و مست و نامه سیاه
هزار شکر که یاران شهر بی گنهند