پشت پنجره دست به سینه ایستاده ام! سرم را می چسبانم به شیشه! غروب امر بین الامرین است! نه پاییز و نه تابستان را نشان می دهد! (امسال پاییز چنگی به دل نمی زند) سر شاخه های اقاقیا با بادی ملایم چپ و راست می شوند. بخارِ دهانم، شیشه را به زور مات می کند. یاد سال های دور می افتم که پشت پنجره می ایستادم و ادای آدم های قدیس را در می آوردم. با گنجشک ها ذکر می گفتم با حرکت ابرها سیرورت می کردم و با حرکت برگ ها تسبیح. فکر می کردم اینطور من هم داخل دستگاه خداوند می شوم و عشقبازی حتما به اعلی خواهد رسید. راستش الان که فکر می کنم حس عجیب و قشنگی بود! اما حالا خالی ام! خالی ام از تمام این حس و حال و عشق بازی ها..
حسادت می کنم به آن زمان ها! شروع می کنم ذکر گفتن را، از حرکت یک شاخه شروع می کنم و کم کم کل اقاقیا را زیر لبم ذکر می گویم. ابرها از راه می رسند. نظم ذکر به هم نمی ریزد. چقدر هماهنگ است. بخار روی شیشه بیشتر می شود. چشمانم را می بندم و پیشانی روی شیشه می گذارم: خدا چرا اختیار داده ای؟ کاش مرا به جبر عاشق خودت می کردی تا ذره ای حرکتم خارج از اراده ی تو نبود! چرا این امر بین الامرین را در من ساختی. من خواهان جبرم چون همیشه در اختیارها یک رفوزه ام!!!!
پ.ن: نمی گنجد نفس در سینه من بسکه دلتنگم...
+ ترسم که نامه ام نرساند صبا به یار
بد کرد جان، که همره باد صبا نرفت
دنیا بیستون است،اما فرهاد ندارد؛ و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.مردم می آیند و می روند،اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت و ستبر نمی کند. دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت های فرهاد کش نشسته است. هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد؛ و جهان تلخ می شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست. عشق اما گاهی سخت می شود، آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید. روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت؛ و گرنه هیچکس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت. ما فرهادیم و دیگران به ما می خندند. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک. عشق، شیر، عشق،... نه در دست شیرین که در دستان خسرو است. خسرو ما اما خداوند است/
"عرفان نظرآهاری"
یک چیزی را می خواهم اینجا بگویم شاید از دستش رها شدم.
نزدیک به دوسال و شاید کمتر کابوس روزهای شهیده ناهید فاتحی کرجو من را رها نمی کند.
یادم نیست کدام مراسم بود. بنر بزرگی از او بود که زیرش نوشته بود سمیه کردستان!
یک سرچ ساده در اینترنت همان و درگیر ناهید شدن همان!
اولین کاری که کردم صفحات نت را بستم. دلم نمی خواست بیشتر بدانم و بخوانم..
اما ناهید من را رها نکرد. هر چندماه یکبار میامد جلوی چشمم.
راه رفتن سمیه را هم حتی جلوی چشم هایم تصور می کردم. قدش را، لباسش را!
هر بار فرار کردم. حتی شده بود داد زدم در خلوتم و گفتم رهایم کن! نمی خواهم به تو فکر کنم...
اما دیروز کار خطرناکی کردم. سرچ دوم را بعد از دوسال شروع کردم. هیچ چیز چنگی به دلم نزد. عصبانی شدم که چرا دوباره شروع کرده ام به خواندن. همه چیز را بستم و بستم.
یک چیز را بیشتر از قبل فهمیدم، ناهید در بهشت زهرا دفن شده. سامانه بهشت زهرا سرچش کردم. قطعه 28
نمی دانم باید بروم بالای قبرش بایستم و بگویم ناهید جلوی چشمم نیا!
پ.ن: ببخشید تشویشم رو اینجا به شما منتقل کردم. شاید برایتان سوال باشد که چرا فرار می کنی احلام؟ راستش خودم هم دقیق نمی دانم. شاید از خودم می ترسم در قبال ناهید....
+راه حلی دارید می شنوم
و نمی دانم اولین شب جمعه ای که پرده ی روضه در کربلا برگزار شد به چه کیفیتی بود!
یعنی پیکر اباعبدالله هنوز بر زمین بود که مادر اولین مجلس را برگزار کرد!؟
پ.ن: به خونخواهی حسین فقط یک نفر می تواند قیام کند! اللهم عجل لولیک الفرج
+ دوستان ببخشید که این مدت بهتان سر نزدیم. دست و پایمان در مه سستی گیر کرده بود..
روی دوشم بود. خر خر گلویش را می شنیدم. اما چون نفس های خودم سخت بالا می آمد نمی فهمیدم چه می گوید. پشتم گرم بود به چکه چکه های خونی که از او می ریخت. باورم نمی شد او را یدک می کشم. دلم می خواست بدوم تا با او به تنهایی برسم. برویم گوشه ای و روضه ی عباس بخوانم. باب حوائج حتما او را به من برمی گرداند. اما نه! او خود خواسته تا برود پیش عباس. بی انصافی است خواستن چنین حاجتی! به خیمه ها می رسیم. می نشینم بالای سرش و او نفس های آخرش را می کشد. بوی گل های دشت عباس را می دهد. آخر امروز تاسوعاست...
پ.ن: سیدابراهیم خواند: ان شاالله تاسوعا پیش عباسم. و رفت..
یک سال گذشت از هم جواری اش با حضرت ابالفضل العباس...
حالا ابوعلی که لحظه های آخر او را به دوش کشید هم رفته است. چه خوب از هم دست گیری می کنند...
+ خواستید یک زیارت عاشورا بخوانید از جانب شهید مصطفی صدرزاده
اگرچه یادِ منِ خستهدل نخواهی کرد
مرا خیال تو هرگز نمیرود از یاد
پشت بلند گو گفت: از میون جمع یه عده جوون و با غیرت بیان و شِبه علی اکبر رو تشییع کنند. خواند: جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید. یک عده از جمع بلند شدند و رفتند روی سِن. درمیانشان حتی پیرمردی بود که مویش سپید بود عین برف!
علی اکبر رفت روی دست ها! پیرمرد سکندری خورد در میان شانه ی جوان ها اما نیافتاد. یکی دست خونین علی اکبر را گرفته بود. یکی از زیر کمرش و دو نفری سرش را نگاه داشته بودند. می خواند: جوانان بنی هاشم بیایید ...
حسین محزون روی سِن نشسته بود و نگاه می کرد.
دور سِن می چرخیدند و تعداد جوانان (بل پیران) بنی هاشم بیشتر می شد. دیدم پیرزنی که به سختی راه می رفت گریه کنان از پشت آنان راه افتاده بود.
پیرزن به چشمم آشنا بود. احتمالا یکی از مادران بود. مادر یکی از علی اکبرها!
از جمعیت دور شدم. رفتم لابلای زنده ها! چقدر نگاه هایشان علی اکبری بود. یکی از جزیره ی مجنون دیگری از فکه، هر کدام در کربلایی به شهادت رسیده بودند، حتی اگر اسم عملیاتشان کربلا نبود.
و ما باز در عصر خود علی اکبرها می دهیم و چقدر لیلای بی قرار خلق می شود.
پ.ن: نمی دانم فکر چه کسی بود که تعزیه ی علی اکبر در بهشت زهرا برگزار کنند اما از اینهمه دلچسبناکی خوشم آمد.
تفکر نوشت: گاهی بعضی ها را می بینم که در طلب شهادت می سوزند و مدام می گویند شهادت می خواهیم. فکر می کنم اینطور شهادت خواستن عین منیت است! باید به خاطر عشق به شهادت رسید، نه اینکه به خاطر شهادت به شهادت رسید. باید این چیز تحقق بیابد: کشته مرده ی معشوق بودن! حالا اینطور از صبح تا شب صد بار به شهادت می رسی. بگذارید روی قلبمان بنویسند: به فیض شهادت نایل آمد. شناسنامه که برای دنیاست..
(نمی دانم منظور را رساندم یا نه)
_ این شب ها جای احلام یک آه در روضه ها بکشید..