خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها



گاهی آدمی شبیه همین کابل شارژرهای موبایل  می شود که از بیخ اتصال به سیم ها قطع می شود. دقیقا جایی که می خواهد برق به سوکِت برسد و باتری را سیراب کند. هیچ فشار و خم و راست کردن کابل فایده ندارد چون رشته ی اتصال قطع است. آخر هم مجبوری کابل نویی ابتیاع کنی! و آدم در این مقطع باید خودش را توی زباله بندازد و برود از فروشگاه خدا از اول خودش را بخرد! کابل هایی که می خریم شاید اورجینال نباشد اما چیزی که از فروشگاه خدا می خری قطعا اورجینال است (البته باید گفت چنین آدم هایی کم در عالم خلقت یافت می شوند)
امشب اما اتفاق دیگری برای کابل شارژرم افتاد. قالب سوکت به دو نیم تقسیم شده. نیمی از سوکت عریان شده و نیمی دیگر با پوششی صحیح و سالم. اتصال کابل برقرار است اما سوکت دو رو شده! نیمی از باطن سوکت عریان شده! (باید بگویم باطن زیبایی دارد و دوستش دارم) اما راستش وقتی به خودم نگاه کردم دیدم حالم از این دو حالت هم وخیم تر است. نقطه ی اتصالم به یک تار بند است که باید بالا و پایین بروم و فشار ها تحمل کنم تا کمی وصل بشوم و شارژ بشوم، و اما با بخش دوم. ظاهرم عجیب از رو شدن باطن می ترسد. باطنی که اگر رو بشود دیگر هیچ اتصالی رخ نخواهد داد و مثل کابل نمی توانم به زندگی ام ادامه بدهم.
درد اینجاست که دلم نمی خواهد راهی زباله دان بشوم و از پله های دستگاه الهی بالا بروم و به ویترین مغازه خدا اشاره کنم و بگویم خدا این من را می خواهم، بهایش را با خون سرخم پرداخت خواهم کرد...








غم مرا به غم دیگران قیاس مکن
که من نشانه ی غم های بی قیاس شدم...




پ.ن: شاید شب های چهارشنبه من از شلوغ ترین شب های هفته ام باشد. اما امشب کشیده شدم اینجا. آمدم بگویم احلام را دعا کنید که خطوط بالا نقش بست. دعا کنید...






۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ آبان ۹۵ ، ۲۱:۵۷
احلام


پشت پنجره دست به سینه ایستاده ام! سرم را می چسبانم به شیشه! غروب امر بین الامرین است! نه پاییز و نه تابستان را نشان می دهد! (امسال پاییز چنگی به دل نمی زند) سر شاخه های اقاقیا با بادی ملایم چپ و راست می شوند. بخارِ دهانم، شیشه را به زور مات می کند. یاد سال های دور می افتم که پشت پنجره می ایستادم و ادای آدم های قدیس را در می آوردم. با گنجشک ها ذکر می گفتم با حرکت ابرها سیرورت می کردم و با حرکت برگ ها تسبیح. فکر می کردم اینطور من هم داخل دستگاه خداوند می شوم و عشقبازی حتما به اعلی خواهد رسید. راستش الان که فکر می کنم حس عجیب و قشنگی بود! اما حالا خالی ام! خالی ام از تمام این حس و حال و عشق بازی ها.. 

حسادت می کنم به آن زمان ها! شروع می کنم ذکر گفتن را، از حرکت یک شاخه شروع می کنم و کم کم کل اقاقیا را زیر لبم ذکر می گویم. ابرها از راه می رسند. نظم ذکر به هم نمی ریزد. چقدر هماهنگ است. بخار روی شیشه بیشتر می شود. چشمانم را می بندم و پیشانی روی شیشه می گذارم: خدا چرا اختیار داده ای؟ کاش مرا به جبر عاشق خودت می کردی تا ذره ای حرکتم خارج از اراده ی تو نبود! چرا این امر بین الامرین را در من ساختی. من خواهان جبرم چون همیشه در اختیارها یک رفوزه ام!!!!



                                                 






پ.ن: نمی گنجد نفس در سینه من بسکه دلتنگم...


+ ترسم که نامه ام نرساند صبا به یار

   بد کرد جان، که همره باد صبا نرفت



۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آبان ۹۵ ، ۱۸:۴۴
احلام








پایتخت فراموشی را باید در پایتخت کشورم بخوانم که  آدم هایش خیلی چیزها را فراموش کرده اند. کشوری که در هتل درجه یک پایتختش آب گرم پیدا نمی شود و نماینده مجلس ما با آفتابه باید آب را برای خودش جور کند خیلی تناسبی با پایتخت من که بیشترین آمار دماغ عملی ها را دارد. پس حیف بود که این کتاب را با دید زدن رفتار مردمانم نخوانم.  مثلا جایی مثل مترو جان می دهد برای خواندن این کتاب.
دیده اید بعضی کتاب ها دست می گذارند روی نقطه ی حساس آدم ها! نقطه ی حساس من هم شاید وجود مهاجرین افغان در کشور و نگاه های متفاوت و... خیلی چیزهای دیگر راجع به این چشم بادامی های بی زبان است. نمی شود گفت نسخه ای مشابه به جانستان کابلستان است اما خوب فامیل خوبی هستند برای هم. 
محمد حسین جعفریان را دست و پا شکسته می شناسم و می دانم از آن آدم هاست که زبان سرخشان سر سبزشان را روزی به باد خواهد داد. راستش اول کتاب شکه ام که چرا اینقدر غر می زند ولی خوب کمی که جلو رفتم دیدم حقش بوده بیش از این غر بزند :)
خوب نیست که بخوانیدش چون حتما حتما بخوانیدش. چیزی از دست نمی دهید که هیچ کمی اطلاعات و کمی هم دردتان اضاف می شود. که آن هم ملالی نیست







پ.ن:
1. دلم می خواهد راجع به عراق هم چنین کتاب هایی بخوانم. 
2. اگر جانستان کابلستان را هم نخواندید من حرفی با شمای مخاطب ندارم :|
3. راستش من اصلا اصلا مجال خواندن کتاب غیر درسی ندارم. با یک ضرب و زوری نمی خواهم مطالعه ام را از دست بدهم. یعنی در این حد درس به آدم فشار می آورد (بیکار بودم رفتم دانشگاه اخه؟)  :))





بعدا نوشت: ننگ بر چون منی که سالگرد عروج قیصر امین پور را که امروز است، فراموش کرده ام. یاد دارم روزی که رفت. توی حیاط دانشگاه نشسته بودم که دوست اهل دلی آمد و گفت قیصر رفت. توی دلم خالی شد از رفتنش، از اینکه دیگر دردهایش را نمی سراید. یک آرزوی سپید همیشه در ذهنم است که با قیصر یکبار کلاس شعر و شاعری بگذاریم و او من را مشق شعر بدهد. دل داده ام بر باد بر هر چه بادا باد.... خیلی حرف دارم از قیصر خیلی...
روحش شاد. صلواتی برایش بفرستید. 




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۵ ، ۱۹:۱۵
احلام



دنیا بیستون است،اما فرهاد ندارد؛ و آن تیشه هزار سال است که در شکاف کوه افتاده است.مردم می آیند و می روند،اما کسی سراغ آن تیشه را نمی گیرد. دیگر کسی نقشی بر این سینه ی سخت و ستبر نمی کند. دنیا بیستون است و روی هر ستون، عفریت های فرهاد کش نشسته است. هر روز پایین می آید و در گوشت نجوا می کند که شیرین دوستت ندارد؛ و جهان تلخ می شود. تو اما باور نکن. عفریت فرهاد کش دروغ می گوید. زیرا که تا عشق هست، شیرین هست. عشق اما گاهی سخت می شود، آن قدر سخت که تنها تیشه از پس آن بر می آید. روی این بیستون ناساز و ناهموار گاهی تنها با تیشه می توان ردی از عشق گذاشت؛ و گرنه هیچکس باور نمی کند که این بیستون فرهادی داشت. ما فرهادیم و دیگران به ما می خندند. ما فرهادیم و می خواهیم بر صخره های این دنیا، جویی از شیر و جویی از عسل بکشیم؛ از ملکوت تا مغاک. عشق، شیر، عشق،... نه در دست شیرین که در دستان خسرو است. خسرو ما اما خداوند است/ 

"عرفان نظرآهاری"






۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۵ ، ۲۰:۳۳
احلام


پرده را کنار می زنم. بوی عطر تند یک زن عراقی که محکم به من می خورد اولین بویی است که به مشامم می رسد. به کناری خیز برمی دارم. اینجا خلوت تر از خلوت است. چند زن لبنانی با صدای مردی که از سمت مردها می آید گریه می کنند. چادر روی سر می کشم و به جمعشان اضافه می شود. یکی در میان کلمات عربی را می شناسم اما می فهمم قصه ی علی اصغر است. دلم می لرزد. رواست زیر قبه ی حسین روضه ی علی اصغر خواند؟ رواست از پس و پیش شدن قدم های ارباب به سمت خیمه ها و میدان گفت؟









این روزها دست و دلم می لرزد
موج روی موج
غرق شدن که شاخ و دم ندارد
تو را نیاز دارم
سفینه النجاة









بی ربط نوشت: گاهی از اینکه دنیا با تصورات زیبای آدم پیش نمی رود باید مُرد. بیخیال تمام عقل هایی که می گویند خوب دنیا همین است، تو زیادی در هپروت هستی! اما خدایا اگر همه چیز قرار است اینقدر روی پست داشته باشد. چرا این خیال ها و تصورات زیبا را آفریدی؟





* ممنون از تمام کامنت هایی که برای پست قبل دادید. دعا کنید.




۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۵ ، ۲۲:۴۳
احلام



یک چیزی را می خواهم اینجا بگویم شاید از دستش رها شدم.

نزدیک به دوسال و شاید کمتر کابوس روزهای شهیده ناهید فاتحی کرجو من را رها نمی کند.

یادم نیست کدام مراسم بود. بنر بزرگی از او بود که زیرش نوشته بود سمیه کردستان!

یک سرچ ساده در اینترنت همان و درگیر ناهید شدن همان!

اولین کاری که کردم صفحات نت را بستم. دلم نمی خواست بیشتر بدانم و بخوانم..

اما ناهید من را رها نکرد. هر چندماه یکبار میامد جلوی چشمم.

راه رفتن سمیه را هم حتی جلوی چشم هایم تصور می کردم. قدش را، لباسش را!

هر بار فرار کردم. حتی شده بود داد زدم در خلوتم و گفتم رهایم کن! نمی خواهم به تو فکر کنم...

اما دیروز کار خطرناکی کردم. سرچ دوم را بعد از دوسال شروع کردم. هیچ چیز چنگی به دلم نزد. عصبانی شدم که چرا دوباره شروع کرده ام به خواندن. همه چیز را بستم و بستم.

یک چیز را بیشتر از قبل فهمیدم، ناهید در بهشت زهرا دفن شده. سامانه بهشت زهرا سرچش کردم. قطعه 28 

نمی دانم باید بروم بالای قبرش بایستم و بگویم ناهید جلوی چشمم نیا!









پ.ن:  ببخشید تشویشم رو اینجا به شما منتقل کردم. شاید برایتان سوال باشد که چرا فرار می کنی احلام؟ راستش خودم هم دقیق نمی دانم. شاید از خودم می ترسم در قبال ناهید....


 +راه حلی دارید می شنوم





۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۵ مهر ۹۵ ، ۲۰:۱۸
احلام


و نمی دانم اولین شب جمعه ای که پرده ی روضه در کربلا برگزار شد به چه کیفیتی بود!

یعنی پیکر اباعبدالله هنوز بر زمین بود که مادر اولین مجلس را برگزار کرد!؟








پ.ن: به خونخواهی حسین فقط یک نفر می تواند قیام کند! اللهم عجل لولیک الفرج




+ دوستان ببخشید که این مدت بهتان سر نزدیم. دست و پایمان در مه سستی گیر کرده بود..



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ مهر ۹۵ ، ۰۰:۱۸
احلام


روی دوشم بود. خر خر گلویش را می شنیدم. اما چون نفس های خودم سخت بالا می آمد نمی فهمیدم چه می گوید. پشتم گرم بود به چکه چکه های خونی که از او می ریخت. باورم نمی شد او را یدک می کشم. دلم می خواست بدوم تا با او به تنهایی برسم. برویم گوشه ای و روضه ی عباس بخوانم. باب حوائج حتما او را به من برمی گرداند. اما نه! او خود خواسته تا برود پیش عباس. بی انصافی است خواستن چنین حاجتی! به خیمه ها می رسیم. می نشینم بالای سرش و او نفس های آخرش را می کشد. بوی گل های دشت عباس را می دهد. آخر امروز تاسوعاست...









پ.ن: سیدابراهیم خواند: ان شاالله تاسوعا پیش عباسم. و رفت..

یک سال گذشت از هم جواری اش با حضرت ابالفضل العباس...

حالا ابوعلی که لحظه های آخر او را به دوش کشید هم رفته است. چه خوب از هم دست گیری می کنند...




+ خواستید یک زیارت عاشورا بخوانید از جانب شهید مصطفی صدرزاده





اگرچه یادِ منِ خسته‌دل نخواهی کرد

مرا خیال تو هرگز نمی‌رود از یاد





۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۵ ، ۱۸:۴۰
احلام


پشت بلند گو گفت: از میون جمع یه عده جوون و با غیرت بیان و شِبه علی اکبر رو تشییع کنند. خواند: جوانان بنی هاشم بیایید علی را بر در خیمه رسانید. یک عده از جمع بلند شدند و رفتند روی سِن. درمیانشان حتی پیرمردی بود که مویش سپید بود عین برف! 

علی اکبر رفت روی دست ها! پیرمرد سکندری خورد در میان شانه ی جوان ها اما نیافتاد. یکی دست خونین علی اکبر را گرفته بود. یکی از زیر کمرش و دو نفری سرش را نگاه داشته بودند. می خواند: جوانان بنی هاشم بیایید ...

حسین محزون روی سِن نشسته بود و نگاه می کرد. 

دور سِن می چرخیدند و تعداد جوانان (بل پیران) بنی هاشم بیشتر می شد. دیدم پیرزنی که به سختی راه می رفت گریه کنان از پشت آنان راه افتاده بود.

پیرزن به چشمم آشنا بود. احتمالا یکی از مادران بود. مادر یکی از علی اکبرها!

از جمعیت دور شدم. رفتم لابلای زنده ها! چقدر نگاه هایشان علی اکبری بود. یکی از جزیره ی مجنون دیگری از فکه، هر کدام در کربلایی به شهادت رسیده بودند، حتی اگر اسم عملیاتشان کربلا نبود.

و ما باز در عصر خود علی اکبرها می دهیم و چقدر لیلای بی قرار خلق می شود.










پ.ن: نمی دانم فکر چه کسی بود که تعزیه ی علی اکبر در بهشت زهرا برگزار کنند اما از اینهمه دلچسبناکی خوشم آمد.




تفکر نوشت: گاهی بعضی ها را می بینم که در طلب شهادت می سوزند و مدام می گویند شهادت می خواهیم. فکر می کنم اینطور شهادت خواستن عین منیت است! باید به خاطر عشق به شهادت رسید،  نه اینکه به خاطر شهادت به شهادت رسید. باید این چیز تحقق بیابد: کشته مرده ی معشوق بودن! حالا اینطور از صبح تا شب صد بار به شهادت می رسی. بگذارید روی قلبمان بنویسند: به فیض شهادت نایل آمد. شناسنامه که برای دنیاست..

(نمی دانم منظور را رساندم یا نه)




_ این شب ها جای احلام یک آه در روضه ها بکشید..



۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ مهر ۹۵ ، ۲۳:۳۵
احلام



امشب شب دختران شهدای مدافع حرم هم هست...













پ.ن: صدا قطع می شود. گریه. چهره ی فاطمه صدرزاده، رضوانه باغبانی. صدای نازک باباجون باباجون. 

اما اسارتی در کار نیست!!

گریه








۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۲
احلام