خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها



نمی دانم آدم باید برای دل خودش بنویسد یا دل مخاطبش! اما چیزی که مفت و مسلم است و با هر چرتکه ای حساب کنی همان نتیجه را می دهد این است که: مطلب اگر مفید باشد و جذاب مخاطب خودش را پیدا می کند.
ما که در مفید نبودن خودمان شک مقرون به یقین داریم. و این را از تعداد مخاطبینی که ما را می خوانند، با جان و دل می پذیریم.
راستش احلام هم هیچوقت از آنها نبوده که دنبال مخاطب بدود و مثل مهمانی های خانوادگی با هر دیدی به فکر بازدیدش باشد. به قول امروزی تو فالو بده من بک بدم. لایک کنی لایکت می کنم و از این چرندیات. طبق همون اصل بالا که مطلب اگر مفید و جذاب باشد مخاطب خودش را می رساند ولو از کره ی مریخ.
این ها را گفتم که همه بنده را انفالو کنید. چون بنده نه مفید خواهم شد و نه خاله بازی خواهم کرد. 
ولی این را بدانید که هر چه باشد جانم به جان مخاطبم بند است. من این جا برای یک نفر (که همان خودم باشم) هم که شده می نویسم. به خاطر همان نون والقلم..





پ.ن: خوشم نمی آمد از این پست ها بگذارم (اصلا در شانیت حضرت احلام نیست) اصلا  :)



+ دوشنبه ارائه دارم. به قول ما قدیمی ها کنفرانس :) قبلا گفتم به مدد سرلیستی نامم، اولین قربانی کلاس می باشم. موضوعم را از خطه ی شیعه برداشتم که مرا تاب موضوعات دیگر نیست. دعا نمایید. (آخه من اینجا چی کار می کنم؟؟)


۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۳۳
احلام



شماره ناشناس است. برنمیدارم. دو ساعت بعد دوباره تماس می گیرد. برمیدارم. از راهیان کربلا تماس گرفته. اسمم برای اربعین درآمده. من که نمی دانم راهیان کربلا چیست و کجا هست. همه اش دستپخت عارف است. می گوید تشریف میاورید؟  جوابش را نمی دانم. قرار می شود تا فردا خبر بدهم. به عارف می گویم خوشحال می شود اسمم درآمده و من ناراحت که اسم او درنیامده. می گوید بگذار ببینم راجعون درآمده ام یا نه! اسم خودش را نمی بیند. اما اسم من را واضح در لیست می بیند بی آنکه حتی در ذخیره ها باشد.









پ.ن: هراس دارم از یک چیز! این من با چه رویی وارد خیل عاشقان حسین خواهم شد؟؟







+ در این غروب جمعه ای دعا کنید که بتوانم راهی شوم... ظاهرا پرده ی سوم حاجت می دهد.  :) سومین پرده....





۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۱۷:۴۳
احلام




ساعت 12و 45 دقیقه

همینطور که استخوان ها را با وسواس خاصی از ماهی جدا می کنم برای گوهر تعریف می کنم که حاج حسین صد و بیست و سه شب در حرم امام حسین تنهای تنها مشغول کار بوده است.  پوست لزج ماهی حالم را بهم می زند و حتما باید جدایش کنم، همینطور دارم می گویم که حاج حسین دیگر نتوانست به ایران برگردد و پابست آنجا شد. سرم را بالا می کنم تا ماجرای نسیم های حرم را بگویم که می بینم گوهر اشک هایش عن قریب است بریزد روی صورتش. بی رحم تر از این حرف هایم، از آن روضه خوان های بی رحم. ماهی ها را تکه تکه می کنم و می گویم از نسیم کاشی های حرم، می گویم از آب دور ضریح اباعبدالله. دلم برای خودم می سوزد که ندیده پدیدم. یعنی کلا آدم ندیده ای هستم. کربلا را می گویم.




ساعت 15

روی صندلی نشسته ام و فاطمه سید مجبتی را توی بغلش تاب می دهد. فاطمه یکهو می گوید: راستی آخر مهر میریم کربلا ان شالله. کلا هیچ کلمه ی محترم و حسرت آمیزی روی لبم نمی آید. ولی مجبورم بگویم: خوشا سعادت






ساعت 17 و 30

اصلا حوصله ندارم که هیچ صدایی بشنوم به خاطر همین هندزفری را تا حلزون گوشم فرو کرده ام. خانم کناری ام بلند می شود که پیاده شود. یکهو دستش را جلویم تاب می دهد که یعنی حواست کجاست. قضیه از این قرار است که پیرمردی می خواهد روی صندلی کناری من بنشیند از بی جایی! کنار می کشم و باز هم پلی را می زنم. خیلی به آخر مسیرم نمانده که متوجه می شوم پیرمرد همینطور بلند دارد چیزهایی می گوید. اولش مشتاق نیستم و حتی می ترسم که نکند دارد به من چیزی می گوید که در هپروت بوده ام. اما نمی توانم جلوی خودم را بگیرم هندزفری را از گوشم بیرون می کشم. دارد رجز می خواند. اشعار را پشت هم با تمام شور و حرارت می خواند. دقیق تر نگاهش می کنم. مثل عرب ها دستاری از چفیه ی عربی بر سرش بسته. دلم می خواهد تا آخر تعزیه را بنشینم اما باید پیاده بشوم.





ساعت 18 و 30 دقیقه

همینطور آرام راه می روم. سنگینی کیفم را بیشتر احساس می کنم. از سر خیابان دارم به تکیه ها و هیئت ها نگاه می کنم که این چند روز حسابی رو آمده اند. از کنار یکی از ایستگاه های صلواتی رد می شوم که در دست احداث است و دورش را گونی پوش کرده اند که یکهو گونی پاره می شود و میله ای آهنی مستقیم جلوی من علم می شود. می ترسم. از جایم تکان نمی خورم. چند تا جوان بیرون می آیند و عذرخواهی می کنند. هیچ نمی گویم و راهم را ادامه می دهم. همینطور که به خانه نزدیک می شوم می گویم کاش میله دو شقه ام می کرد و از این حالت خنثی بودن در دستگاه اباعبدالله در میامدم.










پ.ن: ارباب، بیا و خودت مرا به صحرای محرمت برسان....






۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۵ ، ۰۰:۲۳
احلام



مجلس آراسته بودند. و من محو تماشا بودم. تمام چهره هایی که تا به امروز با نامشان عشق بازی کرده بودم در صدر محفل نشسته بودند. نیرویی فاصله ای بین ما ایجاد کرده بود، از طرفی گویی فرسخ ها فاصله داشتم و از طرفی گرمای نفس شان را حس می کردم. صوتی به زیبایی قرآن می خواند صوتی دور اما نزدیک. کسی کلامی نمی گفت. در میان قرآن ها سخنانی رد و بدل می شد که صدای قرآن را منقطع نمی کرد. چیزهایی شبیه به مدح، یا حتی شعر. همه چیز از حسین بود و حضار در حال گریه بهجتی داشتند. اینجا واقعا مجلسی بود با مرزهایی شکسته شده. مجلس به آخر می رسید و من دیدم که همه دست ها را دراز کردند. من هم بی اختیار دست دراز کردم. بانویی از میان همه رد شد. بانویی که نه قامتی از او معلوم بود و نه چهره ای. قطره ای در دستم افتاد. سوزان بود. انگار به مذاب می ماند. قطره را در قلبم فشردم. شعله ور شدم. تازه فهمیدم اشک مادر برای حسین یعنی چه!










پ.ن: فکرش را می کردم آن مجلسی که می گویند هر شب جمعه در کربلا برگزار می شود به چه کیفیتی است. تصوارتم خیلی بیشتر از این بودی که به زبان آوردم....

ببخشید که خیال من سندی ندارد...




+ ابوعلی از زبان تو گفتم. لابد تو هم به مجلس دعوتی دلاور!







عذرنوشت: دو شب جمعه ی هفته های پیش بنده در مسیر مسافرت بودم و امکان پست گذاشتن اصلا مقدور نبود. وگرنه در دلم حسرت بی توفیقی ام را کشیدم







۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۵ ، ۲۳:۰۷
احلام



امروز آفتاب سی و یک شهریور دقیقا چشم راستم را داشت از کاسه در می آورد. مستحق لعنت بودم که برای یک عینک (آفتاب تار کن) اینقدر امروز و فردا کرده ام. حالا این ها به کنار نمی دانم چرا باید ساعت 6 و 45 دقیقه صبح اینقدر آدم توی اتوبوس باشد!!؟ یعنی هر روز هستند و من بی خبر بوده ام؟ هیهات من الاحلام!! بگذریم از کوله ی خانم کناری که تا حلق ما رفته بود, چون آنقدر عزیز بود که سفت سفت در آغوش کشیده بود.

مدتی است به پاقدم خاص الخاص خودم رسیده ام. نشان به آن نشان که چند روز پیش ها که رفته بودم کتابخانه و با خودم عهد کرده بودم بنشینم و در فراق اینترنت و سکوت آنجا، طرح داستانم را بنویسم، با صحنه ای باورنکردنی روبرو شدم. مشتی بچه ی قد و نیم در یک گعده که خروجی اش صرفا آلودگی صوتی بود درست جلوی سالن کتابخانه جمع شده بودند. شانس آوردم به زور هندزفری و آهنگ چند تا کتاب از قفسه پیدا کردم و در رفتم از آن بلبشو. البته نکته ثانوی آنجا بود که برگه ای وسوسه انگیز روی در و دیوار کتابخانه دیدم: برای فعال کردن اینترنت در کتابخانه به متصدی مراجعه کنید :\

حالا این قدم خاص الخاص پایش را گذاشت دقیقا پشت کلاس 310. اتفاق خاصی نیافتاد، فقط  من که بی مقدمه داخل کلاس شده بودم و هیچ تصویری از هم کلاسی هایم نداشتم با یک مشت چشم خیره به خودم مواجه شدم. و قاعدتا سوال پرسیدم: اینجا کلاس تفسیره؟ و همه یکسان گفتند خیر!

کم کم چند نفر دیگر آمدند و من که پشت کلاس ایستاده بودم توضیح دادم که کلاس تفسیر لاموجود! و این اولین برخورد با هم کلاسی هایم بود.

البته از اطلاعات به دست آمده اینطور برداشت شد که نه تنها دوشنبه ی گذشته بلکه چهارشنبه ی پیش هم کلاس ها با استاد و دانشجویان شیرین پلو تشکیل شده اند آن هم تمام و کمال و فقط احلام بوده که فکر می کرده مثل دبستانی باید از اول مهر وارد دانشگاه میشده (البته دلخور بودم که چرا سی و  یک شهریور می روم)

خوب خاص الخاصی به اینجا ختم نشد، کلاس دوم هم از طرف آموزش به سمعمان رسید که تشکیل نمی شود و اما کلاس سوم در هاله ای از ابهام ماند. و این هاله باعث شد که اینجانب و تعدادی دیگر تا ساعت یک طوری خودمان را مشغول کنیم.

و اما کلاس سوم هم تشکیل نشد، و ما روز اول دانشگاه را دست از پا درازتر به خانه برگشتیم. با کلی جزوه و تعریفات ضد و نقیض از کلاس های ماضی! تازه فهمیدم شخص شخیصم به علت سر لیستی کلاس دو هفته دیگر باید کنفرانس ارائه بدهم!!

البته خیلی هم برنگشتیم. رفتیم به عنوان خرید سال تحصیلی حداقل یک مداد نوکی بخریم که همان هم به ضایع شدن حقیر انجامید چون کارت بانکی که دویست تومان داخلش بود را اشتباهی آورده بودم :\









پ.ن: یعنی اگر به جزئیات دیگری که اتفاق افتاد اشاره می کردم، یک مثنوی میشد! فقط به علت ارتباطات به سرعت نورم همه کلاس خیلی راحت صدایم می کردند احلام!! :) و حرف های جالبی هم شنیدم. همه دسته جمعی گفتند چرا به جناب خان بله نمی گویم، پیر شد بدبخت! یکی هم گفت خیلی دوست داشتم احلام را ببینم که دیدم و غیره و غیره. البته باید به همه توضیح میدادم که اسم مستعار شش ساله ام احلام است و جناب خان تازه عاشق ما شده!! :))




عکس نوشت: با اینا دانشگاهو سر می کنم :) حالا خیلی ریز نشید که مثلا اسم گوشی را بدانید و ببینید گوشه قرآن خم شده و از این چیزها!!





اصل نوشت: قرآن کتاب درسی من شده است. و من در درس زندگی ام می لنگم







۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۵ ، ۲۱:۱۸
احلام



پرده ی کجاوه را کنار میزند. نور آفتاب و جمعیت مانعی برای دیدن او به حساب نمی آید. چشم هایش مثل قطب نمایی به هر طرفی می رود به سمت چشم های او متمایل است. طولی نمی کشد که به کنار یکدیگر می رسند. فاطمه لبخند می زند. اما علی سر به درون دارد و کلامی نمی گوید. حالا مردش ولی امر او نیز محسوب می شود و بر او ولایت دارد. صدای بخٍ بخٍ ها هنوز بلند است. علی می خواهد حرفی بزند اما ترجیح می دهد جلوی حسنین و زینب کوچکش فقط فاطمه را نگاه کند. فاطمه آداب و نگاه علی را از حفظ است. خوب می داند علی تنها روی او حساب باز می کند و دلخوش هیچ احدی نیست. پرده ی کجاوه را می اندازد و به علی می گوید: مولای من گاه رفتن رسیده است، سلسله ها را از دل بگشای که راه درازی در پیش داری...












+  الحمدالله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام..





پ.ن: صاحبنا، در غروب غدیر، ولایتعهدی تو را می بینم. تو بر تختی از نسیم نشسته ای و ما تو را گمشده ای می پنداریم که روزی ظهور خواهی کرد. اما ما گمشده ایم، دعایی برای ظهور ما کن.

شرمم کشد که بی تو نفس می کشم هنوز

تا زنده ام بس است همین شرمساری ام






- از عکس های فاقد کیفیت خودم می باشد



۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۵۱
احلام



دو سال پیش و شاید بیشتر، رم گوشی ام را کمپلت خالی کردم در هاردم و گفتم همه ی قبلی ها تعطیل، حالا از اول جمع کن. امروز رم جدیدی خریدم، گفتم بنشینم از میان آهنگ ها با حوصله گلچین کنم (کاری که اصولا به علت تعداد بالای آهنگ ها آدم هیچوقت انجامش نمی دهد) سری هم به همان محتویات رم مغفول زدم.

خیلی جالب بود، یعنی در وهله اول به حسن انتخاب های خودم تبریک گفتم. عجب آهنگ های توپی مصرف می کرده ام. البته همه اذعان می کنند که در انتخاب آهنگ (مداحی هم شاملش می شود) لنگه ندارم (همه = خودم)

زنده شدن خاطرات هم در وهله ی دوم شاید هم غم انگیز بود هم شادی آور. مثلا فلان آهنگ را حتما باید در فلان جاده گوش می کردم. مثلا وقتی فلان اتفاق افتاد در حد مرگ فلان آهنگ را گوش داده ام (اساسا شور یک آهنگ را در گوش کردن درمیاورم، خیلی ها اینطورن طبق تحقیقات میدانی من)

 چیزهای جالبی پیدا کردم مثلا سکانس آخر سریال پروانه. وقتی پروانه برمی گردد پیش امیر و .. خودتان یادتان هست دیگر. چقدر دوستش داشتم. آنقدر که حتما باید توی گوشی ام میریختم و میدیدمش :)

آهنگ سایت دوئل را شاید خیلی ها یادتان باشد، نوستالژیکی است برای خودش..

آهنگ های بی کلام علیرضا کهن دیری، روز سوم و زندگی با چشمان بسته و..

آهنگ بیست دقیقه ای خاک سرخ..

مداحی های عربی که تمامشان من را یاد آن مغازه صوتی تصویری گذرخان قم می اندازند. نمی دانم هنوز هم صدایش در گذر می آید یا نه!؟ صلی علیک ملیک فی السما..

فایل مداحی های حاج محمود که حسابی پر و پیمان است و من هنوز همان مداحی سبک سنگین سال 83 را عاشقم: حدیث عشق تو دیوانه کرده عالم را..

حب الحسین شاکرنژاد..

از همه ی این ها بگذریم به تعدادی صدای ضبط شده رسیدم که اسم گذاری هم شده بودند :) اصلا یادم نمی آید چنین ایده ای زمانی در سر اینجانب بوده باشد. بنده  بخش های جالب کتاب ها را می خواندم و ضبط می کردم. کتاب جان شیفته، دیلماج، پیرمرد و دریا و.. مطمئنم که از زیر یادداشت کردن در میرفتم. البته خوب ایده ای عالی است. صرفه جویی در وقت هم محسوب میشود. از لحاظ مکانی هم مفید است، چون ما قابلیت داریم لای جرز دیوار هم که رفتیم، گوشی را هم حتما ببریم (البته بعید میدانم کتاب را با خودمان ببریم)

تصمیم گرفتم حتما باز از این کارها بکنم، در نوع خود اگر مفید و خوب نباشد، بعدا موجبات خنده خودم که خواهد شد :)









بخش هدایا:

هدیه ی عیدی تان دو تا آهنگ و مداحی است (قدیمی هم باشند من یکی دوستشان دارم)

آهنگ فیلم به همین سادگی. فیلمی که خیلی دوست داشتنی است و همیشه خودم را جای طاهره ی داستان تصور می کنم.

آهنگ وسعت سبز که فکر نمی کنم آن جدیدترها یادشان بیاید.


مداحی یک شهید که نامش خاطرم نیست. قبل ترها آهنگ  آتش سودا هم بود

این هم حدیث عشق تو، حاج محمود کریمی.







پ.ن: ببخشید که سخن به درازا کشید. شانس آوردین سراغ فیلم ها و عکس های هاردم نرفتم :) خوشحال میشم شما هم آهنگی چیزی معرفی کنید.





سوال نوشت: رَم نامه اعمالمو با چی پر کردم؟؟







۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۵ ، ۱۴:۵۷
احلام



چند روزی است فکر می کنم زیادی تغییر کرده ام. وقتی زیر سپیدارهای تبریزی کنار جاده به سگی نان دادم  و گفتم تو مادری، من را دعا کن! فهمیدم چیزی در من تغییر کرده است.

وقتی یکهو یاد پنج سال پیش می افتم که در روز آذری و برفی از دندانپزشکی برمی گشتم و از درد دندانم هیچ نمی فهمیدم از بس عاشق سرما بودم، یعنی اتفاقی برایم افتاده!

وقتی بعد از دوهفته پایم به خانه می رسد و شروع می کنم به شمردن انارهای ریزه و میزه ی درخت و می گویم هشت تا هستند به نیت امام رضا یعنی حالم دگرگون شده است.

شاید از عواقب آمدن پاییز است. آدم وقتی دلتنگ چیزی است، به نزدیکی اش که می رسد حالش دگرگون می شود. آخر پاییز ماه  آدم های عاشق است. هر چند عاشق نیستم، اما دلم برای ادا و اطوار های عاشق گونه ی پاییزی ام تنگ شده است.

راستش را بخواهید صدای قلبم بم شده است. از عوارض وسعت است یا پیری، نمی دانم..

















پ.ن: احلام می خواهد شیوه اش را عوض کند... دعایش کنید... زلزله ای باید

       







سخت نوشت: چند روز است ابوعلی رفته است و من تازه امروز خلوتی یافته ام تا راحت بنشینم و کمی با خودم کنار بیایم که: ابوعلی رفت!

یک سوال بزرگ: حالا رسالت ابوعلی را چه کسی انجام می دهد؟

 همه را دلاور خطاب می کرد، فکر می کنم راه ابوعلی فقط دلاورها را می خواند.....







+ بعد از دوهفته به خانه برمی گردیم. ببخشید که فرصت خواندنتان را نداشتم.





۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ شهریور ۹۵ ، ۱۸:۳۸
احلام



آنقدر با شهدا عکس گرفتی تا آخر خودت هم رفتی....






پ.ن: بالاخره رسیدی به سیدابراهیم. وصالت مبارک. حالا هی برید با همدیگه سر به سر بقیه بگذارید، اکیپ تان در بهشت تکمیل شد.





+میدونستم بالاخره شهید میشه و حرف زدن برای من سخت.




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۹۵ ، ۰۶:۱۲
احلام


یک زمانی فکر می کردم روزها باید عصیان کنم و شب ها به تمام عصیان هایم اعتراف کنم و با چشم های قرمزم با آرامش بخوابم. اما کم کم ماجرا عوض شد. عصیان دیگر دو شیف کار می کرد. روز و شب نمی شناخت. حالا کمتر وقت اعتراف و چشم قرمز کردن می رسد. اسیر روز مرگی نیستم. اسیر عصیانم.
امروز دلم برای تمام عبادت هایی که دودشان کرده بودم سوخت. دلم می خواست برگردم به  اوان جوانی و جلوی خدا با همان چشم های قرمز بایستم و بگویم خدایا منم همان عبد عاصی ات! حتی اعتراف به عصیان هم خودش کیف دارد جلوی خدا!
خط های آخر دعا بود. یکبار خواندم، عربی اش را. دست و پا شکسته فهمیدم منظور چیست ولی باز هم ترجمه را خواندم، باز هم عربی. الهی ان رجائی لا ینقطع عنک و ان عصیتک...











پ.ن: خیلی ببخشید پست ناقص به اتمام می رسد. خبر شهادت فردی رو آوردن که بسیار برام مهم بودن. هر چقدر هم که براشون آرزوی شهادت کرده باشم، برام باور کردنی نیست. کاش دروغ باشه. وای چقدر بدبختم..
وای









۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۵ ، ۲۲:۵۵
احلام