خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها



تو فارغ از من و من در غم تو....




۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۲ ۱۷ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۵۷
احلام



 

دستش را می اندازد روی زیارت نامه ی من. انگشتان کوچکش ورق ها را کج می کند. می خندم و دستش را می بوسم. به من خیره می شود. دستش را بالا می آورد. کف دست کوچک و سفیدش نمایان می شود. بوس کردنی می شوند. بوی شکلات می دهند. دستش را عقب نمی کشد و روی دهانم نگه می دارد. می خندم و باز بوسه بارانش می کنم. مادرش برمی گردد و به بازی من با پسرش نگاه می کند. چشمانش پر از اشک است اما به ما می خندد.  دست کوچکش را میگیرم و طلب دعا می کنم : سلام منم به امام رضا برسون. همچنان خیره به من نگاه می کند. دلخوش می شوم که با دل معصومش مرا دعا خواهد کرد.

 

 

 

آفتاب زیاد و سایه کم است. مجال رفتن به سایه نیست. قامت می بندم. رکوع که می رویم شروع به ناله کردن می کند. کم کم جیغ می زند. موقع تکبیره الاحرام متوجه شده بودم که معلول است. صدای دلداری دادن مادرش می آید اما افاقه نمی کند. جیغ زدنش را ادامه می دهد، انگار از چیزی شاکی شده است. رکعت دوم  که سلام می دهم ناخودآگاه نگاهشان می کنم. کنج رواقی که من کفش هایم را  با سرعت پرتشان کردم در سایه ایستاده اند. جفتشان گریه می کنند. پسر هفت هشت ساله به نظر می رسد و سنگین، اما مادر در آغوش گرفته و چیزی به گوشش می گوید. قامت می بندم به ادامه نماز. نماز که تمام می شود، صدایش نمی آید. مادر آرام آرام کیک را در دهانش می گذارد. پاهای پسر کاملا کج هستند اما به طریقی ایستاده است. برای خلاصی از آفتاب به سمت کفش هایم می روم تا بروم. لبخندی به پسر می زنم و او هم با چشم های قرمزش می خندد. مادرش نمی دانم مضطرب چه چیزی است. مادر بودن برایم ناگوار می آید..

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پ.ن: خوانندگان قدیمی اینجا می دانند که هر سال  در  زادروزم، لباس خادم معنوی امام رضا به تن می کنم و یادی از شمس الشموس می کنم. امسال توفیق شد که از کنار مضجع شریف امام الرئوف این کار را انجام بدهم. امروز  در حرم به نیابت از همه ی شما که اینجا را می بینید جامعه کبیره ای خواندم.

 

 

 

 

+ببخشید که کم است. اینجا خیلی مجال قلم زدن نیست. چه بسا مجال نگاه کردن بسیار است ..

 

 

 

_ هدایای غیر نقدی شما را می پذیریم :)))

 

 

 

 

بعدا نوشت: حرم مثل ساحل امن برای این روزهای من شده است. نفس کشیدن و قدم زدن و.... به قدری آرامش بخش است که تمام طلب هایم گم و گور شده اند....

 

 

 

 

 

۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۵ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۰۸
احلام



عازم خورشیدم








پ.ن: حلال کنید




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۵ ، ۰۹:۵۹
احلام



دست می گذارد روی پیشانی ام. قدبلند و هیکلی تر از هر عربی است. نگاه می کند در چهره ی او و عربی بلغور می کند! لعنت به من که عربی نمی دانم و او می داند. رویم را برمیگردانم، از پنجره تابلو نئون پیداست: "مستشفی" . سرعت روشن و خاموش شدنش روی دور تند است. تا رویم را برگردانم اتاق خالی شده است. حالا می خواهم باز هم چشم هایم را ببندم. کفش هایم در دست، سر بالا نمی کنم و فقط پاهایم را می بینم. او به شانه ام میزند: رسیدیم جایی که می خواستی سلام بده! سرم را بلند می کنم، گنبد در هاله ای از مه است. پرچم قرمزش روی آرام گوشه ای از گنبد را پوشانده. دیگر نمی بینم. هیچ چیز!

چشم باز می کنم، تابلو مستشفی خاموش شده! او کنارم نشسته، اضطراب از نگاهش پیداست و شاید عصبانیت! می خواهم حرف بزنم ولی نمی توانم. اول لب هایش را جمع می کند بعد حرفش را می زند: تب تو الان چهل و دو درجه است! می فهمی!؟

حرف میزند و میزند و من تبم تکان نمی خورد. دستم را بالا می برم: فقط یکم روضه بخون، نتونستم تو حرم گریه کنم! انگار راز تبم را کشف کرده است. صندلی را نزدیک تخت می کشد. انگار می خواهد حرف خصوصی با من بزند: حسین وقتی به زمین کربلا رسید، اسب ها از حرکت ایستادند. حسین را حرکت نمی دادند! زینب پرده محمل کنار کشید و به اسب خیره شد که فرمان حسین نمی برد. حسین چشمش به چشمان زینب افتاد. هر دو فهمیدند اینجا همان وعده گاه عشق است. حسین به آرامی از اسب پیاده شد. اما روز دهم حسین طور دیگری از اسب.........







پ.ن: نمی دانم چرا ولی، دلم بال بال می زند شب های جمعه ی اینجا را پرده ی ارباب بزنم. به رسم تکایایی که از کودکی همه مان جیره خارشان بودیم..

نمی دانم تا کی، به چه کیفیت و کمیتی! شاید اصلا آخرینش باشد. اما نیتم پرده های بیشتری می طلبد. شاید هم فقط چهل پرده...





+ خیلی خسته بودم. و شاید تبدار. به زور خودم را کشاندم پشت سیستم تا این شب جمعه هدر نشود. ببخشید کم و کاستش را. قطعا چنین لقمه هایی برای همچو منی بزرگ است. دیگر شما می مانید و نیت ها خودتان...




۶ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۱۲
احلام


هوا گرگ و میش بود. و شاید فقط آفتابی بود که پرده ای از غبار آن را گرفته بود. صحن خلوت بود. علامه به آرامی راه می رفت و دور و برش خلوت. برای اینکه خودم را به او برسانم باید می دویدم. اما تا قصد دویدن کردم، خودم را نزدیک علامه دیدم. گفتم: جناب علامه برای من دعا کن! همه برایم تعریف کرده بودند که رفتارش عجیب و غریب است، تند و صریح با همه حرف می زند. پایش بیافتد عصایش را هم در سرت می کوبد! تند برگشت به سمت من، طوری که قدمی به عقب برگشتم. گفت: تو قرآن را داری چه نیازی به دعای من!!؟؟ قدم از قدم برنداشتم. علامه رفت. رفت به زیارت بانو.

چشم هایم را باز کردم و دیدم هیچ صحنی نیست و حتی علامه ای! اما کلامش در گوشم زنگ می زد!











پ.ن: بعد از این همه سال بالاخره این را به گوش عده ای رساندم، اما باز هم سنگینم. خواب و رویایی که همیشه تن و بدن من را می لرزاند در تمامی تصمیم گیری هایم! باز هم به ادامه مسیر خوانده شدم. مسیری که حداقل بوی قرآن در آن موج میزند....






* بازگشت دیرهنگامم به دانشگاه آن هم به عنوان یک جوجه ارشد تبریک عرض می نمایم :)






۱۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۱۷:۴۶
احلام


صبح که از خواب بیدار شدم، طعم گس امروز را حس کردم. درست همان معنی که دهخدا برای کلمه گس آورده است.طعمی مثل سنجد و به نارسیده!

به دیدار ام مائده رفتم. نمیدانم باید برای بیمار سرطانی چه چیزی برد، موز می خرم. از دیدنم خوشحال می شود، می گوید پس تو فلانی هستی که اینقدر ازت تعریف می کنند! جوان است خیلی جوان، همان طور که مائده نوجوان است و من در آن قضیه ی فانی به او اجازه فعالیت ندادم و حالا می بینم به خاطر قضیه ی مادر به چه پختگی ای رسیده! نازنین زینب را شش ماه زودتر از شیر گرفته اند و هنوز عصبی است بابت ندیدن های مادرش! شیمی درمانی باید آغاز بشود و من اصلا نمی دانم باید چطور با بیمار سرطانی حرف زد! به بیخود بودن خودم امروز پی بردم. چقدر نگران سه دخترانش می باشد. می گوید مائده را عروس کنم زودی تا حداقل عروسی اش را ببینم!

اعظم مرا به خانه شان می برد! اصلا نمی دانم چطور می شود که حرف می رود سمت فوت مادرش! از نیروی فوق العاده اش در دفن مادرش حرف می زند! و من آن روز را به خاطر میاورم که چقدر اعظم به آداب میت مسلط بود و حیا از سر و رویش میبارید! از مرگ پدرش هم حرف می زند! برای من عجیب است حرف هایش! می گویم خدا این ها دیگر کیستند؟ چقدر خدا را در لحظات سخت راحت و ساده می بینند! حالا اعظم و ام البنین تنها زندگی می کنند و تمام خواستگارانشان بهانه هایی جالب از یتیمی این دو می آورند و سنشان رو به فزونی می رود!

به جلسه شیخنا می روم. خانم وادی من را به آشپزخانه می برد و دور از چشم همه ماچم میکند! دلم خیلی برایش تنگ شده بود! دوست 50 ساله داشتن خیلی خوب است. خانمی تازه وارد است و با سوالاتش همه ما را می خنداند! شیخنا هم جواب هایش را با حوصله می دهد. از صحبت کردن خدا با ما می گوید، هوالاول والاخر و الظاهر و الباطن! همین آیه لو می دهد که خدا همه جوره و در هر شکلی با ما حرف می زند. فقط توجه ما توجه نیست.

سوار تاکسی میشوم و می خواهم افطار را به خانه برسم تا مامان تنها نباشد. بین راه سه تا پسربچه ی کرو کثیف و درب و داغان جلوی ماشین را می گیرند و می گویند پول نداریم، سوار می کنی؟ راننده هم سوارشان می کند! در جامعه ما به آن ها می گویند کودکان کار، و شاید ولگرد! از اول تا آخر یکبند از آرزوهایشان برای محرم حرف می زنند! گویا عاشق اسب اند! در هوای خریدن کره اسبی هستند تا اسب امام حسین باشد و این ها هر شب دسته راه بیاندازند و اسب را با خود ببرند! حرف هایشان را دوست دارم حتی اگر همه اش به همدیگر بپرند! متوجه می شوم که یکی شان گاه پیش پدرش می رود و گاه پیش ننه اش! خودشان می گفتند ننه! یکی اما از کتک عمویش در رفته بود و حسابی داشت ماجرا را تعریف می کرد. وقتی داشتم پیاده می شدم راننده عذرخواهی کرد که این بچه ها مخم را خوردند! به راننده نگفتم که بسیار برایم شیرین بود، هر چند عمق تلخی داشت!

اذان را وقتی در تاکسی دوم بودم گفتند! مامان روزه اش را باز کرده بود و من نرسیده بودم. وقتی سر سفره نشستم، طعم گسی در دهانم بود. شاید علاجش  یک جرعه آب بود. سلام بر حسین....










پ.ن: بعضی روزها، خواه ناخواه اینطور پیش می رود. آدم ها ی آن روز آنقدر پر رنگ می شوند که خودم را گم می کنم. و چه خوب است این گم شدن ها!



+تقاضای عاجزانه دعا برای شفای ام مائده که نازنین زینبش هنوز به دوسال نرسیده! 






 





۶ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۹۵ ، ۰۰:۵۰
احلام



پیام داده بود که متنی برای کارت عروسی ام داری؟ گفتم نه، هیچوقت از آماده های دیگری استفاده نمی کنم، می خواهی برات چیزی بسازم؟ گفت باشه تا 2 ساعت دیگه بهم برسون.

حاصلش این شد:


خانه ی بخت در آسمان ها نیست

بلکه خانه ای در زمین است که بوی خدا می دهد

عشقمان را به رایحه ی چهارده گل خوشبو می کنیم

تا به خانه ی بخت برسیم

***

حسین(ع) مسیرش را از عرفات آغاز کرد، با دعا و قدم هایتان ما را به مسیر اربابمان یاری کنید






* عروسی شان شب عرفه است. دقیقا روز حرکت کاروان امام حسین از مکه. به خاطر همین جمله مناسبتی شد








+ اگر روضه پای کارت عروسی تان می خواهید به اینجانب مراجعه کنید :)




۱۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۱
احلام


خیال می کنم گل های بته جقه ی روسری اش خیلی کم رنگ تر از قبل شده اند. از حکمت می پرسم، از هنر، از کلاس های دکتری از مقاله اش.. بی کم و کاست در حال تعریف کردن است و من دلم موج می زند به گذشته ها! به گذشته هایی که نه من فلسفه ی زندگی می دانستم نه او! جفتمان از یک قماش بودیم، سرخوش و مست و پر شور!

حالا جفتمان خسته ایم و روبروی هم نشسته ایم. من با چنگال پاستا را نوک می زنم و او آب طالبی اش را هورت می کشد. او به نوعی و من به نوعی دیگر،انگار آدم ها همه چیزشان باید با هم فرق کند. خاطره ها یک به یک یادمان می آید و خنده بر لبهایمان جاری می شود.کم کم  به همان سرخوشان قدیم تبدیل می شویم. چنگال دیگری می خواهیم او شریک پاستایم می شود و من با همان نی از آب طالبی اش می خورم. الان هایمان را می ریزیم دور و بر می گردیم به روزهایی که با هم خوش گذرانده بودیم. به سفرهایمان، به مهمانی ها و کلاس ها و ...هیچ لحظه ای فراموش نشده است.

چای سفارش می دهیم. ریسه می رویم از خاطراتی که با چای داریم. دلمان می خواهد بی کلاس چای را بخوریم. حتی برای آب شدن نبات ها در چای با همدیگر مسابقه می دهیم. او همه چیز را تند تند می بلعد و می نوشد و من ناز و کرشمه ای دارم برای خوردن.

همیشه اینطور است، اگر صدسالمان هم بشود باز تا به هم برسیم به طرفه العینی با هم ندار می شویم. خیلی به داشتن چنین دوستی هایی دلخوش می شوم اما هیچ چیز در این دنیا مدام نیست. مثل همیشه او باید به مغرب برود، من در مرکز بمانم و عارف از مشرق بر ما بتابد.






پ.ن: همه ی دوستی ها در پس زمان ها کمرنگ می شوند. چون ما آدم ها در زمان رنگ عوض می کنیم. امروز با کمیل ساعاتی از هر دری صحبت کردیم. از اوضاع فرهنگی گرفته تا اسطوره ها و اوضاع شخصی خودمان. چقدر حسرت پشت حرف های جفتمان بود. دنیا دارد آن روی خودش را هم به ما نشان می دهد. و ما چقدر باید درد بکشیم بابت هر چیزی...




+ کمیل و عارف و احلام، هنرمند و فیلسوف و نویسنده هستند که دیوانگی در خونشان موج می زند :) و از قضا مسافت هایشان از غرب به شرق کشیده شده و رنج دیدار می کشند!

البته  کمیل و عارف، خانم هستند :))) با این اسم مستعار انتخاب کردنشون، والاع







_ عکس هم هنرنمایی کمیل است بر دفترچه کافه شهردخت. آهان راجع به کافه شهردخت بگویم. محیطی کاملا دخترانه و فوق العاده خوب. یک مجموعه خانومانه با تمامی مخلفات، کافه،  باشگاه، آتلیه، آرایشگاه و.... امیدوارم در همه شهرها چنین چیزهایی برپا بشود. کارگر شمالی بین نصرت و بلورا کشاورز. کوچه مهناز

البته بگویم من عاشق میز صندلی هایش شدم :) جان می دهد برای ساعت ها نشستن و نوشتن و نوشتن و نوشتن. بیایید این هم عکسش :



۱۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ شهریور ۹۵ ، ۲۳:۱۳
احلام







آن سوی رودخانه زیر درختان

ارنست همینگوی

200صفحه



معتقدند که این اثر همینگوی هیچ ارزش ادبی ندارد و از همینگوی بعید بود نوشتن چنین چیزی! ولی خوب خیلی هم اینطور نبود و شاید هم بود! یعنی به غیر از آن مکالمات سرهنگ با دختر که کل کتاب رو در بر میگرفت، بخش های مربوط به شکار فوق العاده بود! من را یاد داشتن و نداشتن می انداخت.
و باز هم معتقدند راز خودکشی همینگوی در این کتاب نهفته است. البته که من به شما چیزی نمی گویم، خودتان بروید بخوانید :)

 اینکه نهلیست از کتاب های همینگوی برداشت می شود شاید درست باشد. ولی خوب دوست دارم بعد از خواندن کتاب به فکر بیافتم، از کتابی که فکری دنبالش نیست خوشم نمی آید. ساده و عمیق نوشتن همینگوی را دوست دارم.
+ فکر کنم تمام شخصیت های همینگوی در تمام داستان هایش، پولشان فقط صرف مشروبات الکلی می شود. چقدر می خوردند آخر!!!؟؟






دختری در قطار

پائولا هاوکینز

411 صفحه


نمی دانم این اعتقادم درست است یا نه!  کتابی که زیادی در دست مردم عامه (عامه به معنای مردم کوی و برزن که چیزی از خاص بودن درونشان دیده نمی شود، مخصوصا دختران صورتی)  باشد و تعریفات وااااای خیلی عالی بود، وااااای اصلا یه چیز دیگه بود را نمی خوانم! خلاصه هر اعتقادی هست تبدیل به عادت شده. اما عادت شکستیم و یک کتاب این مدلی خواندیم. دختری در قطار!!!! حتما شنیدید اسمش را.

اولش از زاویه ی شروعش خوشم آمد اما خوب بعد حسابی ناامیدم کرد و در آخر که دیگر کلا افسردم کرد.

داستان خیانت و جنایت و پلیس بازی و.. از این کشکیات که همه جا پر است.

البته بی انصافی است از قصه پردازی کتاب غافل بشویم، نویسنده هیچ جا اجازه نداد کتاب را زمین بگذارم. مجبور شدم یک کتاب 400 صفحه ای را یک شبه بخوانم!

+ حالا همه تعریف می کنند از این کتاب، خوب ما نمی کنیم!! راستش آثار فاخر مزه ی دهان ما را عوض کرده است (اصلا فخر فروشی نبود، اصلا)  :)









بعد از تاریکی

هاروکی موراکامی

198 صفحه


هاروکی موراکامی با هر کتابش من را غافلگیر می کند. این یکی هم از این قبیل بود.

از اینکه حسی درونی یک شخصیت درون یک کتاب به چالش کشیده شود را دوست دارم. دقیقا از آن کتاب هاست که آدم می خواهد بعد از خواندنش مدام فکر کند.

از همه چیز این کتاب خوشم آمد حتی از اسمش که مفهومی چند جانبه داشت.

بگذارید کمی از کتاب را لو بدهم، کاری که هیچوقت نکردم: دختری از خانه بیرون زده و می خواهد یک شب را در توکیو بیدار بماند (صرفا همین) از طرف دیگر دختری که خواهر ایشون هست، به خواب رفته، (صرفا چون می خواسته بخوابد همین) هیچ بیماری ای وجود ندارد او فقط خوابیده آن هم دو ماه تمام....

+ اینکه کتاب حرفی برای زدن دارد و باز هم پای آمریکا در میان است تا ما را به نهلیستی دیگر بکشاند شکی درش نیست.











پ.ن: خوب سرمون شلوغ بود اما نه برای کتاب خواندن! یعنی راستش را بخواهید حالمان خراب بود، گفتیم با کتاب مست بشویم (مست شدن اصلا چیز بدی نیست، آن هم با کتاب)

روز نوشت را دهم مرداد تمام کردم، امروز هم دوم شهریور (البته این ها را اوایل هفته پیش تمام کردم) 20 روز سه تا کتاب خوب نیست ولی بد هم نیست!






+ عنوان مطلب هم مثلا هایکو کتاب است :)





۱۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۹۵ ، ۱۵:۱۷
احلام


پای سپیدارهای تبریزی نباید خوابید، فقط باید دراز کشید و گوش داد. برگ هایش عجیب عاشق اند، صدای دست دادنشان با باد، صدای گل انداختن گونه هایشان از بوسه ی خورشید، همه شنیدنی است.
هنوز گل های پایین دامنم خیس اند.  باز هم بی هوا برای آب خوردن خم شده ام و گل ها تنی به آب زده اند. به گمانم با جلبک های کنار چشمه سر و سری دارند. این ها نیز عجیب بازیگوش اند.
آخ که آلبالوهای داخل جیبم را فراموش کرده ام. کدامین بانو همچون من سر به هوایی می کند، اینجا همه ی بانوان سر به زیر اند!
 آلبالوها سرحال و سرزنده اند، هر چند بعضی شان خونشان را به گل های دامنم اهدا کرده اند. به گمانم باید پای عشقشان خونی ریخته میشد.
اولین روز شهریور خوب دارد خودنمایی می کند و خنکای مهر را به یاد می آورد. باید از این به بعد جلیقه ی ارغوانی ام را به تن کنم، راستی چقدر دلم برایش تنگ شده است. بانوی آذری باشم و سرما به جانم نیافتد؟
چشم هایم را می بندم و تنی به خیال می زنم. به دیشب می رسم. به خوابی که دیده ام. به مصاف خورشید رفته بودم. ضریح به کنار رفته بود و همه مشغول غبار روبی بودند. دست در ضریحی نامرئی گره کردم و گفتم: غبار من دارد به خروارها خاک تبدیل می شود، غبار از من بزدا! باران می بارید در حرم. از صدایش این را فهمیدم..
چشم باز می کنم،  طرقه ای بر بالاترین برگ سپیدار نشسته است. همان برگ که با خورشید هم خانه شده است. دلم می خواهد به کنار من بیاید و هزار ذکر را با من در میان بگذارد شاید من هم عاشق بشوم. اما می رود، باز هم سفری به خورشید. خداکند هزارمین ذکر فراموشش نشود......













+ بر اساس افسانه های خراسان «طرقه» نام پرنده کوچکی است که قصد رسیدن به خورشید را داشت. برای این کار باید هزار اسم خداوند را از بر می کرد تا از سوختن در گرمای خورشید در امان باشد. بنابراین تمام اسمها را از بر کرد و در بالا رفتن ذکر می کرد ولی در نزدیکی خورشید اسم هزارم را فراموش کرد و سوخت...




پ.ن: گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید...




کاش عاشق بودم...




۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۰۶
احلام