خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


1

عادت بد یا خوب، خطوط و چارچوب های محیط تمام ذهن من را درگیر خودشان میکنند. انگار باید روی کاشی ای بایستم که امتدادش بخورد به کنج چپ پنجره فولاد! شکر خدا هوا آنقدری سرد هست که فرش ها اندک اند و آدم ها رواق های گرم و نرم را به صحن ترجیح داده اند! با این حال پیدا کردن خط مستقیم کاشی ها کار آسانی است. کاشی مورد نظر را پیدا می کنم و پا جفت می کنم. کار بیهوده ای است که بخواهم باد، چادرم را از کاشی بیرون نکشد! اولین دیدارم  با منحنی گنبد که به اتمام می رسد، زن و مرد جوانی را می بینم که از یکدیگر عکس می گیرند، فرآیند دو عکس تک نفره تمام می شود و معلوم است که می خواهند عکس دونفره بیاندازند. نگاهی به دور و بر می اندازند تا آدمی پیدا کنند! چند نفری رد می شوند اما یا وسواس دارند یا خجالتی اند! دل دل می کنم که بروم یا نروم ولی می روم جلو! جلو رفتن من برایشان غیر منتظره است اما درخواست من قبول می شود و عکس دو نفره ای در چارچوبی میزان ثبت می شود. دقیق از کنج چپ پنجره فولاد تا منحنی گنبد طلا! تشکر می کنند و سرشان می رود توی گوشی که عکس را ببینند! بر نمی گردم توی کاشی حساب شده ام! راهی آزادی می شوم.


2

عادت بد یا خوب، صحن انقلاب مکث چند دقیقه ای هر بار زیارت را از من طلب می کند. خطوط قرمز آسمان هنوز از پشت صحنه ی گنبد محو نشده است. صدای نقاره ها به اوج رسیده و قامت ها به سمت او بسته شده! اما من کج رفتارتر از بقیه ام! گیج کاشی سحر هستم که پیدایش کنم و باز همان جا بایستم. اینجا چیزی گم نمی شود، اما تصاحب می شود. مردی دقیقا روی همان کاشی به سمت نقاره ها قامت بسته و فیلم می گیرد! بی خیال شدن هم خصلت خوبی است! اما خوب صحنه ی خانواده ای چند نفره که دنبال آدمی می گردند تا از آن ها عکس بگیرد وسوسه انگیز است! بزرگترها کنار هم ایستاده اند و کوچکترها درهم! فرقی نمی کند، خدا را شکر کادر خوبی بسته شده و جیغ کوچکترین عضو خانواده در عکس نمی افتد! یادشان می رود تشکر کنند ولی من خوشحالم که عکس خوبی شد! کاشی آزاد شده ولی میل ماندن نیست! راهی جمهوری می شوم.


3

عادت بد یا خوب، بچه ها باید با چیزی بازی کنند ولو مُهرهای حرم! آفتاب گرمی است و کاشی های صحن جان می دهد برای نشستن! سومین مهر است که تا پیش پایم قِل می خورد و من به شیوه ی کودکان قِل می دهم به سمت پسر بچه! مادرش آرام زیارت نامه را می خواند، آرامشی عجیب که کمتر در مادران می بینم. دلم نمی خواهد کاشی را ترک کنم اما رد دست مادری که گوشی اش را به سمت من دراز کرده برای ثبت عکس، از ادب به دور است. فکر می کنم آن دیگری دخترش باشد، روسری قشنگی بر سر دارد، کیفیت دوربین گل هایش را براق تر نشان می دهد! گوشی را که به دست مادر می دهم، دستم را سفت می گیرد و طلب دعا می کند. می گوید: دخترم، اما بغضی نمی گذارد بقیه کلامش منعقد بشود. آرام می روند. چیزی می خورد به پایم، مهری است که گوشه اش لب پر شده است. قِل می دهم و لبخند پسر بچه را تماشا می کنم. راهی رواق می شوم.


4

عادت بد یا خوب، تمام زیارتم پر می شود از ثبت عکس هایی که هیچوقت به دستم نخواهد رسید. سحر، طلوع، ظهر، غروب... هر زمان کسی هست که بخواهد در چارچوب حرم جا بشود و آن را ثبت بکند. از هر رنگی و لباسی با پیکسل های قلیل و کثیر! عکاسی در جایی که جیره و مواجبش یک تشکر و لبخند زائر سلطان است! عکاسی از آدم هایی که از دلشان آگاه نیستی و بعد از رفتنشان برای خودت قصه هایی از حاجات دل هایشان می سازی! کاشی پر برکتم را رها می کنم به امید روزی که باز عکاس گذری حرم سلطان بشوم از صحن خارج می شوم!












طلب از خورشید:

شمس الشموس، عنوان مطلبم را لااقل بخوان





پ.ن: دو هفته بود که توی ذهنم چنین متنی چرخ می خورد. اما متن ذهنی ام خیلی بهتر از این بود و شاید هم نبود.



۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۳
احلام


یادم است آن قدیم قدیم ها که ارمیا را خواندم و حتی همین جدیدها که باز هم ورقش می زنم و حتا همان وسط وسط ها که با خودم همه جا خِرکشش می کردم یک چیز من را زمین می زد: خاک جنوب!
چند روزی می شود عجیب هوایی شده ام. شاید از پست قبلی ام هم فهمیده باشید! دلتنگ خاک جنوبم! تفکیک نمی کنم خاک فکه و طلاییه و شلمچه را! من  به خاک خرمشهر و آبادان و دزفول هم تشنه ام!  به خاکی محتاجم که درونش جنگ نفس رخ داده نه صرفا جنگی خونین. جنگ نفسی که آدم های زیادی را به پیروزی و حتی شکست کشانده است!  به خاکی محتاجم که خدا برای آزادی اش رویش قدم زده است!
شاید جنوب یک زمانی برای من یادآور شهدا بود و هجوم احساسات اوان جوانی، اما حالا دلایل بزرگتری دارم! و حتی دلیل هم نه! اجبار عظیمی دارم برای خواستنش! حالا ماهی ارمیا را می فهمم! دوری اش از خاکی که حکم آب را دارد!
خاک جنوب تنها خاکی است که خاک را دفع می کند! آن هم خاک دل! پخش زمینش می شوی و به فکر لباس هایت نیستی که خاکی می شوند، چون می دانی خاکی شدنت، بهای کمی است در برابر چیزی که دریافت می کنی! کمترین بها برای زدودن خاک دلت!




           










پ.ن: کار برای شهدا عجیب سخت است! چون تو را با خودت گلاویز می کند!





* گفتم که احلام را دعا کنید.








۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ بهمن ۹۴ ، ۰۰:۲۷
احلام


1
حسن برف به این است که در شب راحت تر دیده می شود. خوب است برای خواب زده ای چون من که نیم شب ها باید حتما از جایم بال دربیاورم و بروم پشت پنجره! امشبم متفاوت تر از بقیه ی شب هاست و نباید فقط به نور چراغ برق نگاه کنم. حالا هر دانه ی برف قصه ای دارد. هر کدام شاد و خرامان خود را جایی پرتاب می کنند. توی دلم می گویم زمین همچین هم جای خوشایندی نیست که به خاطرش اینقدر توی همدیگر می لولید.



2
مولود مثل یک تکه چوب خشک خوابیده و زهرا توی خودش مچاله شده! از اینکه اینقدر راحت خوابیده اند از حسادت دارم می میرم! آنقدر خیس عرقم که می خواهم از این حسینیه بزرگ بیرون بزنم و کسی نپرسد کجا می روی در شهر غریب! گفته بودند جنوب شب هایش سرد است، اما اینجا که خیلی گرم است. به هر طرف برمی گردم گرما است که هجوم می آورد.



3
ساعت را نگاه می کنم 6 و نیم است. صدای اذان را شنیدم ولی بیدار نشدم. هنوز هوا تاریک است. نماز را می خوانم در نهایت بی حوصلگی! رکوع رکعت دوم یادم می آید که دیشب برف می آمد. حوصله ام برمی گردد. بعد از سلام سر روی سجده می گذارم و خدا را شکر می کنم. می روم سمت حیاط، پله های بالکن لیز است اما مامان با جارو کمی برف ها را کنار زده است. وسط حیاط با چادر سفیدم می ایستم. خدایا چقدر سفیدی از آُسمان می بارد! امروز باد صبا کجاست؟ بلند می گویم طوری که نفس گرمم را در سرما می بینم: من ای صبا ره رفتن به کوی یار نمی دانم ... دستی می رود روی شانه ام..



4
شک دارم  نمازی که می خوانم قضا است یا ادا! ولی همان ادا می خوانم، احکام نماز صبح را طوری نوشته اند که دنبال آفتاب نگردی و فقط بخوانی! مولود و زهرا به هیچ وجه بیدار نمی شوند. باز هم یاد شرعیات می افتم که گفته اند کسی که خودش نگفته بیدارش نکن، دیگر اصرار نمی کنم. جوراب می پوشم و چادر سیاهم را سرم می کنم. حسینیه سرد شده است! میروم به حیاط بزرگ و بی در و پیکری که از آن طرف نرده هایش فقط بیابانی نمناک دیده می شود و سربازهای خیلی دور که تنها دختری که توی حیاط آمده را با تعجب نگاه می کنند. سرد است. پس سحرهای جنوب سرد است و نمناک اما هوایی عجیب حاکم است. چشمانم را می بندم شعر همیشگی را می خوانم: من ای صبا ره رفتن به کوی یار نمی دانم.. دستی می رود روی شانه ام..



5 و 6 و 7 و 8 و الی بینهایت
بهت زده برمی گردم. تویی! خود تو! تویی که اولین بار است می بینم و انگار سال هاست در کنارت زندگی کرده ام. چقدر با ابهت و غم پروری! چقدر حرف می بارد از نگاهت! انگار تمام آدم ها در نگاهت جا شده اند! اینجا چه می کنی صبا؟ نمی خندی اما من تو را با خنده به تصویر می کشم. دستت را از شانه ام برنمی داری و فقط زل زده ای به چشم هایم. می خواهی دامن بکشی از خاک نمناک جنوب و رد پایت را روی برف ها بگذاری و بروی. می دوم دنبالت.. برنمی گردی اما یک کلمه می گویی: تو از یار چه می دانی؟


















پ.ن: عمریست که دلبری اختیار نکرده ایم!!!!!






۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۴ ، ۲۳:۴۰
احلام