با چنگال پنیر را روی نان می مالد و اصرار دارد سوراخ های نان لبالب از پنیر پر بشوند. هسته های خرما را می گیرم و دور گل های بشقاب قاب چین می کنم. این آرامش را مدیون آرامش او هستم. آخر کدام رزمنده ای می نشیند در آرامش برای خودش لقمه درست کند که هادی دومی اش باشد؟ از خرید بدش می آید اما دیروز پا به پای من آمد تا پرده بخریم. می گفت بعد ده سال زندگی تازه خانوم ما هوس کرده پرده های خونشو عوض کنه، پس منم باید باشم چون قراره ده سال جلوی چشمم بمونه! دست می برد و از جعبه خرمایی می گذارد روی نان، مچش را می گیرم: حواست کجاست؟ پس من هسته ی اینا رو برای چی درآوردم؟ انگار بشقاب را تازه دیده: عه ندیدم! حالا خرماهای ختم منو هسته هاشو درنیاری، مردم چندششون میشه هیشکی یه فاتحه هم واسم نمی خونه! روسری ام را سفت می بندم زیر گلویم و می روم به سمت حیاط: شما نگران خرمای ختمت نباش عجالتا! باید قبل رفتنت بری پرده هارو بگیری؛دیر میشه! خیلی ریلکسی به خدا هادی! چشم غرایی می گوید. لباس هایش را روی بند رخت از کوچک به بزرگ پهن کرده ام! همیشه می گوید تو از ردیف کردن و منظم چیدن خوشت میاد! البته اسمش را گذاشته مرض ترتیب! خنکای پاییز را که روی صورتم حس می کنم یاد اولین روزهایی می افتم که با هادی وارد یک زندگی شدیم! دو روز مانده به پاییز، بهار زندگی مان شروع شد. شب ها را از این کوچه به آن کوچه قدم رو می رفتیم. انگار هر شب با پاییز عهدی نو می بستیم. لباس ها هنوز نم دارند، رهایشان می کنم در باد پاییزی و داخل می آیم. میبینم که هنوز اندر خم لقمه درست کردن است : وای خدا! چقدر لفتش میدی، چرا نزاشتی برات کتلتی چیزی درست کنم اصلا؟ آخه اینهمه راه با نون پنیر خرما؟ انگار بسته بندی لقمه هایش تمام می شود. بلند می شود و جلوی من دست به کمر می ایستد: من می خوام خانومم بوی کتلت نگیره روز آخری، مشکلی داری؟ نمی توانم جلوی خنده ام را بگیرم: ای بدجنس مگه من همیشه بوی غذا می دم؟ همینطور که می رود تا کاپشنش را بردارد می گوید: بله همیشه خدا، همین شما من رو زمین گیر کردی با غذاهات! حقش یک سقلمه است که پهلویش را نوازش کند. می رود تا پرده ها را بگیرد. هیچ کاری نیست تا انجام بدهم. جز اینکه حاضر شوم تا وقتی آمد یکراست برویم راه آهن. حساب اینکه چندمین دفعه است که اعزام می شود از دستم در رفته است. تنهایی می شود خوره جانم تا وقتی که برگردد؛ اما دلم نمی آید که مانع رفتنش شوم! وقتی برمیگردد اصرار می کند که پرده ها را بزند بعد راه بیافتیم. پرده های حریر با گل های شیری رنگ خانه را طوری دیگر نشان می دهد. ذوق می کند از سلیقه اش: ببین سلیقه مو! اصلا انگار کل خونه عوض شده. نمی داند هر بار که می رود خانه برای من عوض می شود. خانه مان تا راه آهن فاصله ای ندارد، به اصرار من پیاده می رویم. غروب پاییزی روی سر ما می تابد و من نمی تواند لب از لب باز کنم. هادی یکبند حرف می زند و برای خودش افاضات می کند. می خواهد من حس دلتنگی نکنم. بچه ای سعی دارد از دیوار خانه ای بالا برود تا دستش به خرمالو برسد اما تا ما را می بیند پا به فرار می گذارد. هادی از خنده روده بر می شود: عجب ناقلاهایی هستن این بچه ها! بچه ی ما هم اینجوری میشه؟ لبم از خنده بسته می شود؛ کدام بچه ی ما؟ هادی انگار متوجه تلخی من می شود. کوچه خلوت است از آدمی و برگ درخت ها تنها عابرانی هستند که عجله می کنند برای عبور و مرور. هادی می ایستد. دست مرا می گیرد و بالا می برد. شرم می کنم وقتی دستم را می بوسد:این چه کاریه هادی وسط کوچه؟ هادی حالت جدی اش را باز به همان شوخ طبعی برمی گرداند: اینجا که کسی نیست خانوم خانوما! تو که می دونی چقدر برام عزیزی،نبینم تا اسم بچه میاد به هم بریزی! ان شاالله به ما هم میرسه از این فسقلی ها! زیر لب آمین می گویم و راه می افتیم. هادی می رود و من در مسیر بازگشت باز از همان کوچه برمیگردم. باز هم تنها عابران کوچه ابرهای زرد پاییز هستند. برگی از زمین برمی دارم. زرد است اما هنوز مثل برگی سبز نرم است. خودکاری از کیفم در می آورم، برگ را روی زانو می گذارم و می نویسم: گویند رمز عشق مگویید و مشنوید،مشکل حکایتی است که تقریر می کنند.. برگ را رها می کنم. به خیل یارانش می رود و ردیفی کنج جدول می ایستند تا سوار بر باد بشوند...