اذان ظهر دارد تمام میشود
مامان خانه بی بی مانده تا کمی کمک حالش باشد
دایی حمید همراه محسن از صبح دنبال کارهای مراسمند
اما من...
باید قبل آمدنت یک سری به آن کنده ی قدیمی مخصوصمان بزنم
گره روسری ام را محکم میکنم و تنها با همان چادر مشکی بدون چتر میزنم بیرون
باران تند بهار هر جنبنده ای را میکشاند زیر سایه بان، جز بچه های محل که بساط فوتبالشان همیشه به راه است
آن دست انداز سر کوچه تان را یادت هست؟
دیروز شهرداری آمد صافش کرد
محسن از وقتی رفته شورای شهر اوضاع محله هم عوض شده
یادت هست هر وقت می آمدم سر قرار، همیشه روی همان دست انداز سکندری میخوردم؟ و تو هربار قربان صدقه ام میرفتی
امروز سر کوچه تان چادر به پایم پیچید...
بدجور زمین خوردم
نمیدانستم لباسها هم برای ناز کشیدن های تو دل تنگ میشوند
اگر میدیدی حتما زخم دستم را با آن دستمال جیبی که آقاجان برایت از کربلا آورده بود میبستی و ابدا غصه چرک شدنش را نمیخوردی
تو نمیدانی محمد
اما من هر روز می آمدم اینجا...
سر کوچه تان...
و رفتن تو را تماشا میکردم
می آمدم اینجا...
کنار همین دست انداز که حالا دیگر نیست
تو را میدیدم... که چطور بی توجه به من و سمانه و بی بی، آرام و ساکت راهت را میگیری و از پیچ انتهای کوچه گم میشوی
سه ماه است هر روز کارم شده است بدرقه کردن تو
آقاجان جمعه پیش خوابت را دیده بود
دایی با نگاه معنا داری به مامان گفت:
-خیره ایشالا آبجی
ولی فقط من میدانستم خیر برای تو چیست
مامان دوشنبه آش پخت
دخترخاله سهیلا مثل همیشه اصرار داشت دیگ را هم بزنم
ولی یادت می آید سر آخرین قرارمان غروب پنج شتبه چه قولی از من گرفتی؟
یادت می آید قول گرفتی که دیگر منتظرت نباشم و تو هم در عوض تا عید خودت را برسانی؟
قراری که بی قراری را خوره جانم کرد
نرفتم پای دیگ محمد!
سر قرارمان ماندم
منتظر تو نبودن غیر ممکن بود
اما دلم را خوش میکردم به قول و قرارمان
محسن می گوید محمد سرش برود قولش نمیرود
میترسم محمد...
میترسم سرت را برای قولت بدهی
محسن که این حرف را زد
انگار چنگ انداخت به قلبم
از خانه بی بی زدم بیرون
به خودم که آمدم... روی همان نیمکتی بودم که آخرین قرارمان را آنجا سر کردیم
همان کنده ی قدیمی، کنار دور افتاده ترین شهید قبرستان
دیروز هفتم فروردین بود
قرارمان هر ثانیه برایم مرور میشد
دیگر بی ملاحظه منتظرت بودم
صدای اذان بلند که میشود
چادر بسر میکشم
آفتاب ظهر خودش را پشت خاکستری ترین ابر پنهان کرده است
سرکوچه تان چند کارگر مشغول کارند
چشم میگردانم به در خانه تان
محسن دم در ایستاده، سمانه لیوان آبی را برایش می آورد
چشمش که بمن می افتد کیفش را رها میکند روی زمین، لیوان آب را از سمانه میگیرد و می آید سمت من
سلام کردن که یادش میرود، مطمئن میشوم خبر خوبی با خودش ندارد
سرش را پایین می اندازد...
سکوت سنگینش را نمیشکنم
سعی میکنم چشمانش را که به وضوح از من پنهانشان میکند ببینم
لرزش لیوان آب توی دستش رمق پاهایم را میگیرد
تاب نمی آورم:
-محمد کجاست؟
سکوتش را میشکند:
-نگفتم سرش بره قولش نمیره؟
تسبیح تربتم از دستم رها میشود
محسن لیوان آب را میگیرد سمت من
با دست تعارفش را پس میزنم:
-پس سرش رفت!؟
شانه های محسن به لرزه افتاده است
آسمان بغض میترکاند...
اشکهایم قاطی قطرات باران بهتر راهشان را پیدا میکنند...
همه چیز نوشت: مرا هزار امید است و هر هزار تویی....
+ بیاد همسران مدافعان حرم
پ.ن: این نوشته ی حقیر نیست. این مطلب را عارف نویسنده وبلاگ سحیق نوشته اند. ما فقط متن را سرقت نموده و اینجا نشر می دهیم. باشد که رستگار شویم :)