خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است






بعضی فکرها مثل خوره میافتند به جان آدم. مثل امروز صبح. وقتی نان را با دقت پنیرمالی می کردم، به سرم زد چرا یک انتشاراتی نزم؟!









پ.ن: اصلا نمی دانم در ایران چقدر یک کتابفروش یا یک انتشاراتی و هر نوع دم و دستگاهی مرتبط با کتاب موفق است. فقط می دانم به خودم ظلم می کنم اگر کاری برای کتاب نکنم.




حضرت رهبر (قلبی فداه): من هر زمانی که به یاد کتاب و وضع کتاب در جامعه خودمان می افتم، قلبا غمگین و متاسف می شوم.







خارج از پست: یک کلاس مکالمه عربی هست که اگر نگویم فوق العاده است بی انصافی کرده ام. مکانش در خ وصال شیرازی. کسی طالب است بگوید تا اطلاعات دقیق تر بدهم. (من بودم اصلا از دست نمی دادم)





۸ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۰۵
احلام





لحظه ای برای خودم استراحت قائل نیستم. فکر می کنم هر چه چشم هایم گود بیافتد بیشتر انسان تر می شوم. انگار باید رنج داخل چشم هایم وول بخورد تا بدانم آدم بزرگی شده ام و البلا للولا خط مشی ام. می گریزم و می گریزم از چیزی به نام دلتنگی، خواستن و هوس چیزهای ریز و درشت. جنگ مرا رها نمی کند و من او را! اما حالا، امشب، در این لحظه یک چیز رهایم نمی کند، اسمش هوس است، خیال است، حال زودگذر است، اصلا هر چه که می خواهد باشد ولی در اکنون من نفوذ کرده است. دلم سنگ سرد صحن را می خواهد. که سردی اش شیره ی گرم وجودم را بگیرد. که یخ بزنم تمام شب را. شاید گاه سحر بیاید خورشید. و اگر نیاید، می میمیرم. می میرم از یخ زدگی، روی همان سنگ سرد صحن متعلق به خودش...











پ.ن: آخرین ملاقات با خورشید موجی ام کرده است... عفوا





۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۵ ، ۰۱:۲۳
احلام






بالاخره اومد دختر بارون

 گیسو سیاه

اهدایی امام رضا :)







پ.ن: 9 ماه موجود زنده ای رو در درونت یدک می کشی. وجودش به تو بنده و قلب تو به اون بند. وقتی چشاتو می بندی خوشحالی که هست و تو تنها نیستی. دلت 9 ماه تموم بال بال می زنه که روی ماهشو ببینی..

9 ماه تموم میشه و خدا بهت یه ریزه میزه میده :))






+ حنانه زینب قرار بود دو قلو بشه و بین من و مادرش تقسیم بشه، ولی خوب تقدیر الهی یه قلش کرد، حالا نمی دونم چجوری تقسیمش کنیم :))




*دوستانی داریم بهتر از آب روان....







۹ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۵ ، ۰۰:۱۶
احلام



هنوز معتقدم معلمان ابتدایی باید دکتری داشته باشند

















پ.ن: اینکه بیاییم و بگوییم که هر چه پدر و مادر باشند بچه هم همان می شود شاید درست باشد اما در این صورت نقش تربیت را صفر می کنیم.








دستور:
اگر در مدرسه کودکانتان استعداد یابی نمی شوند خودتان دست به کار شوید! نیافتن استعداد ها مثل این است که به گل قشنگتان اگر شمعدانی است اندازه کاکتوس آب بدهند!







+ کار برای کودکان عمیق ترین فکرها را می خواهد :)





۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۵ ، ۲۰:۰۲
احلام



ساعت 8:15  صبح

شانه ام را تکان میدهد. با چشمان نیمه باز می بینم که لباس هایش را پوشیده و آماده رفتن است. می گوید آماده باش زده اند. بیدارم کرده تا شربت پوریا را سر وقت بدهم. می خواهم بگویم تازه از شیفت شب آمده، اما سریع تر از انچه فکرش را بکنم، رفته است.


ساعت 9 صبح

 پوریا انگشتش را داخل مربا می کند و من اصلا جلودارش نیستم. تلویزیون را روشن می کنم تا شاید حواسش پرت شود. یکهو می بینم که پوریا تمام دستش را داخل مربا کرده و چیزی از مربا داخل پیاله نمانده! اخبار از آتش سوزی می گوید. حواسم را به تلویزیون می دهم. ساختمان پلاسکو تهران آتش گرفته است. تصاویر را که می بینم بدنم سرد می شود. معنی آماده باش حبیب را فهمیدم. پوریا دست های مربایی اش را جلوی صورتم می گیرد و می خندد


ساعت 9:50 صبح

چهارمین بار است که با حبیب تماس گرفته ام اما جواب نمی دهد. زیر نویس شبکه شش از چند جمله بیشتر خارج نمی شود. پلاسکو می سوزد و دل من هم همراه با او می سوزد که آیا حبیب آنجا هست یا نه!؟ پوریا با خانه سازی هایش سرگرم است. بالاخره خودش تماس می گیرد. در پلاسکو است و اوضاع خیلی خوب نیست! می گوید که نگران نباش و گوشی را قطع می کند. پیش خانه سازی های پوریا می نشینم. هر وقت می گوید نگران نباش بیشتر نگران می شوم. پوریا امان نمی دهد، هر چیزی می سازد همان لحظه هم خراب می کند. به دل خودم فکر می کنم که با هر ماموریت حبیب  همینقدر سریع تخریب می شود.


ساعت 10:13 صبح

 مامان تماس می گیرد.  سریع می پرسد حبیب که پلاسکو نیست؟ می گویم که رفته است. جفتمان ساکت می شویم. می خواهم بگویم که دل توی دلم نیست، اما تمام این سال ها به خاطر شغل حبیب غر نزده ام. مامان می گوید خیر است و نگران نباشم. باز هم کلمه نگران نباش زمینم می زند.


ساعت 10:28 صبح

لباسم را می پوشم. پوریا را توی بغلم می گیرم و می روم دم آپارتمان نسرین خانم. از دیدن پوریا خیلی خوشحال می شود. می گوید اشکالی ندارد، او هم با وجود پوریا از تنهایی درمی آید.



ساعت 11: 11 صبح

انتخاب مسیر سخت است. هر چه جمهوری را به سمت پلاسکو می روم، جمعیت بیشتر می شود . بالاخره دود های پلاسکو را می بینم. یک نفر پایش را می گذارد روی چادرم و سکندری می روم. زنی محکم دستم را می گیرد تا زمین نخورم. می گوید: چه خبرته خانم، مگه چه خبره اون جلو؟ نمی توانم بگویم تمام پایه های دلم به خبرهای آن جلو مربوط است.


ساعت 11:30 صبح

خیلی دور ایستاده ام. اما می بینم که پلاسکو از هر چهارطرفش دود بیرون می زند. هر کس حرفی می زند، اما نمی شنوم، یا نمی خواهم که بشنوم. ناگهان صدای شکستن و انفجار می آید. پلاسکو در هاله ای از دود گم می شود. عده ای از جمعیت فریاد می زنند که وای ریخت!


ساعت 11:35 صبح

من هم با پلاسکو فرو می ریزم. جسمم روی دلم آوار می شود. ناله های دلم را می شنوم اما نمی توانم کاری بکنم. حالا انتظار عمیق تر در جانم رسوخ می کند. سرد است خیلی سرد است این انتظار!










پ.ن: دیروز دل های زیادی زیر آوار پلاسکو سوخت و جاماند! اما یادمان نرود که در آنسوی تهران و ایران ما، انسان هایی هستند که هر روز بی صدا تمام خانه و  وجودشان فرو می ریزد و صدای ناله ی مظلومیت شان را کسی نمی شنود.






۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۵ ، ۱۱:۱۳
احلام