خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است


طفل در آغوش لیلا دست و پا میزد..

لیلا شاد بود و بی قرار، گویی بال و پری درآورده بود به پهنای زمین..

اما حسین خیره به لیلا بود..

لیلا چشم از طفل برنمی داشت، دست و پایش را می بویید..

چیز نهانی در بو کردن فرزندش حس می کرد که تنها حسین آن را می دانست..

لیلا بوی پیامبر را از کودک استشمام می کرد..

دلش قنج می رفت که پسری برای آخرین عضو کسا به دنیا آورده است..

اما حسین خیره به لیلا بود..

لیلا نگاهی به زینب کرد که خیره به حسین است..

نگاهش تلاقی کرد با حسین که حس شور و شیرینی داشت..

فکر می کرد تمام حواس حسین پی طفل خواهد بود، اما حسین نگاه مهربانش را به لیلا دوخته  بود..

خجلتی وجود لیلا را گرفت، خجلتی که نشان از عشق حسین می داد..

همه رفتند..

لیلا ماند و حسین و طفل..

حالا حسین به طفل خیره شده بود..

نگاهی که لیلا را می ترساند، چون حسین، طفل را با حسرت تمام نگاه می کرد..

طفل در خواب می خندید و حسین را می خنداند..

لیلا طفل را به آغوش حسین داد و گفت: من از علی بوی پیامبر را می شنوم..

حسین خندید..

گفت: آری او شبیه جدم رسول الله است..

لیلا خوشحال بود که حسین حس اش را تایید می کند..

حسین آرام طفل را در پارچه می پیچاند که ناگاه منقلب شد..

اشک از چشمانش جاری شد..

لیلا دلیل نپرسید و فقط اشکی بر گونه اش جاری شد..

انگار قلبشان گره خورده بود به میدان کربلا و عبایی که بر زمین انداخته می شود..

تا علی را در آن...











+ خدایا

وقتی به من لقب جوان را می دهند، از خودم خجالت می کشم در مقابل جوان لیلا!

یا از این خجلت مرا بمیران، یا مرا به گرد خاکی از زیر پای علی اکبر لیلا تبدیل کن...





پ.ن: روز عیدی قصد روضه نبوده و نیست. اما علی اکبر حتی روضه هایش هم نشاط دارد.



تصویر نوشت: کارهای استاد روح الامین تنها نقاشی هایی هستند که از زنده بودنشان لذت می برم
بعدا نوشت: خیلی کاهلیم اگر امروز از ارباب عیدی نگیریم...



۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۸
احلام



حیاط پر از کودکان چشم بادامی است که جز بازی به چیز دیگری نمی اندیشند، حتی وعده ی فوتبال بازی کردن با من را ساده انگاره می پذیرند. خداحافظی در ساده ترین تعارفات می گذرد. تمام این چند ساعت مثل یک عمر برایم گذشت. دلم می خواست تمام شود تا نبینم و نشنوم. زبان گفتن احساسات را ندارند. و این برای من سخت است. می گوید کسی بهشان سر نمی زند. بیشتر حرصم می گیرد. چون می دانم ایرانی هایی که شرایط مشابه دارند وقت سر خاراندن از دعوت ها و دیدار ها ندارند. و این ها اینجا دارند غربت می کشند چون ایرانی نیستند. خانه چون آواری روی دلم است چون محقر است چون اجاره ای است. چون وقتی استکان ها را به آشپزخانه می برم می بینم که جای تکان خوردن ندارد. سنگین تر می شود وقتی می شنوم مادر از پسر نه ساله اش شکایت می کند که بعد از پدرش پرخاش گر شده است. کشیدن عنوان پسر بزرگ و مرد خانواده بزرگش کرده است، حتی اگر همین چند دقیقه پیش از فوتبال بازی کردن به خانه برگشته باشد. درکشان نمی کنم. آینده سید محمد و مهدی و نازنین برایم گنگ است و این رویاهای شخصی و رنگی رنگی من را به هم می زند. از درب خانه که بیرون می زنم سنگیم. نیمی از بدنم به یمین و نیمی به یسار می رود تا به حرم سیدالکریم برسم. وقت شکستن نیست و من باید به پیر شدنم ادامه بدهم......
اصلا بگذریم.....










امروز دیدار با خانواده شهید سید عارف حسینی. شهید مدافع حرم افغانی





پ.ن: 
فکر می کنم از اوان جوانی ام گذشته است که بخواهد شور یک چیز من را بگیرد. تمام لحظه هایم به جنگ می گذرد و احساساتم را چال می کنم تا کمی شعور هم قاطی دلم بشود. 



+ چیزهایی هست که قابل تعریف نیست. ولی دعا کنید....




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۱
احلام


شیرینی تعارف می کرد، میگفت : شیرینی عروسیه بخورید!

گفتم : مبارکه، عروسی کی؟

گفت شب ولادت امام حسین به خوابم اومد و گفت :خواهر، اینجا عروسی کردم..






با قد و قامتی 185 سانتی و متولده سال 65 رفته بود برای دفاع از حریم اهل بیت علیهمالسلام، حالا از بهشت پیغام می فرستد!

شهید امیر لطفی را می گویم...





پ.ن: من خسته ام از این باران هایی که فقط تنم را خیس می کند! پس دلم چرا خشکسالی است؟ کی مجنون می شوم؟؟





+امروز بهشت زهرا



۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۲۹
احلام



عشق را گفتم چرا بر من نبستی راه؟ گفت

راه بر گمراه بستن نیست در آیین ما*










پ.ن: خروشی و طغیانی و فغانی هست و تو نیستی....




*فاضل نظری



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۵ ، ۰۰:۰۰
احلام


 هر بار به زحمت مشتش را باز می کنم. هنوز به هوای جایی که بوده خود را جمع و جور می کند. خوشم می آید وقتی می بینم تمام دستش اندازه کف دست من نیست. انگشت های ریز و بلندی دارد. و ناخن هایی که حتی یکبار هم  رنگ ناخن گیر را به خود ندیده اند. توی دلم می گویم پسر که اینقدر نباید نازک و ظریف باشد، بعد به خودم نهیب می زنم آخر همه اش سه روز است که چشم به دنیا باز کرده چه انتظارها داری تو دختر! با احمد سر اسمش توافق کرده ایم. یعنی پیشنهادی که من دادم، برقی در چشم های احمد انداخت که  بی برو برگرد قبول کرد. وقتی اول شعبان به دنیا آمد، پیشنهاد دومم احمد را شگفت انگیزتر کرد، هر چند چشم های احمد را ندیدم تا گذر برق را به چشمانش ببینم. قرار شد برخلاف همه روز سوم به مبارکی ولادت ارباب روز نامگذاری این وروجک باشد. یک ساعتی هست که همه مان منتظریم تا احمد تماس بگیرد و در گوش پسرمان اذان و اقامه بخواند. پرواز ها به خاطر قضیه ی خان طومان معلق شده است، وگرنه حتما خودش را به امشب می رساند. بالاخره تماس می گیرد، کلی خودش را لوس می کند و مثلا حال مرا جویا می شود، سرخ و سفید می شوم و نمی توانم میان این همه چشم، جواب قربان صدقه هایش را بدهم. گوشی را روی گوش های کوچک و قرمزش می گیرم، صدا روی بلندگو است و همه مان می شنویم! احمد با آرامش و تمانینه اذان می خواند. فکر می کنم همه دارند قایمکی اشک می ریزنداما من همچنان دست در دست پسرم صدای احمد را گوش می دهم. اقامه را که می خواند، بقیه که هنوز اسم توافقی من و احمد را نشنیده اند گوش تیز می کنند. احمد صلواتی هم دنبال اذان و اقامه می فرستد و می گوید: بابایی اسم تو رو می گذارم حسین، به امید اینکه نوکر امام حسین بشی ان شالله!










+ چقدر خوب است تمام معاملات زندگی آدمی با ارباب باشد! 






پ.ن: این روزهای اعیاد شعبانیه مصادف شده است با وضع نگران کننده خان طومان. و هستند خانواده هایی که لحظه هایشان را پر از نگرانی از جگر گوشه هایشان به سر می برند. برایشان دعا کنیم..




+ این متن را برای سایت احتلال نوشته ام. ضعفش را به ضعف نویسنده ببخشید.


+ در حاشیه نمایشگاه بین المللی کتاب بخشی وجود دارد به "نام مدافعان حرم". در بخشی از آن نمایشی کوتاه و زنده اجرا می شود که کار جالبی است. آنجا هم بروید. روی نقشه محلش مشخص است.





۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۰
احلام



امروز فرصتی شد دو سه ساعتی چرخ خوردم در مجموعه ی زیبای شهر آفتاب! (توجه داشته باشید رفته بودم مجموعه را رصد کنم نه پدیده ای به نام نمایشگاه کتاب :)) ) باید بگویم برخلاف این همه اعتراض و نقدهای کوبنده بسیار هم لذت بردم از اینکه بالاخره نمایشگاه را در این فضا برگزار کردند. هر سال انگار در جایی غصبی قدم می زدم. آن ها که دارند زیادی غر می زنند واقعا بی انصاف هستند، قطعا برای اولین بار یک سری ضعف ها را متحمل خواهد شد. جای خجالت داشت که ما حتی در مصلی نمایشگاه لوازم آرایش می زدیم، آنوقت نمایشگاه قرآن را می بردیم در موزه دفاع مقدس برگزار می کردیم. ما فضای مصلی را قبل از ساخته شدن رسما ویران کردیم :) . از این ها بگذریم. فضای کتاب ها انگار کمی کسل کننده بود. یا شاید تصور من چنین بود. تازه های نشر کم بودند. برخی غرفه ها و نشرها وجودشان بی خودی است و بعضی ناشران وجودشان دارد پول مردم را می خورد و یکه تاز ناشران شده است. (اسمش را نمی برم، به شدت معروف است، کلا از تریپ پولدارانه و حریصانه اش خوشم نمی آید) بگذارید برخلاف همه نه مسئولی و نه ناشری و نه کارفرمایی را اینجا نقد کنم. امروز شاهد مردمانی بودم که هیچ از کتاب نمی دانستند. و انگار از صد فرسخی کتاب هم نگذشته بودند. مردمانی که کورکورانه در میان چراغ ها راه می رفتند بی اینکه چیزی ببینند. واقعا جای تاسف دارد که جوان  مملکت ما دوتا نویسنده را نمی شناسد، هیچ از تاریخ و ترجمه و ... نمی داند و کتاب خوب را از بد فقط در طرح روی جلدش می بیند و تعریف های آبدوغ خیاری غرفه دار! نمی دانم مردمان ما کی به صرافت این خواهند افتاد که فرهنگ خود را داخل فر کتاب بگذارند تا از این خامی خارج شوند!!!







این ها خرید من در چرخ یکی دو ساعته نمایشگاه بود. البته خیلی موشکافانه بررسی نکنید، ما در طی سال مایحتاجمان را می خریم، و زود به زود جلوی ویترین کتاب ها سبز می شویم. اولین کتاب از بالا آبنات هل در از مهرداد صدقی (داستان طنز) است. بخش هایی از کتاب را در جایی خوانده بودم و واقعا لذت بردم از چنین نوشتاری و چنین طنزی (ترجیحا از دست ندهید. نشر سوره مهر) کتاب دوم زندگی به سبک جهادی (برگرفته از بیانات رهبری)، این کتاب را از نشر شهید کاظمی گرفتم، کتاب های خوبی داشت، خوشمان آمد. روی جلدش هم زیباست :) . سومی کتاب از فاضل نظری نشر سوره مهر، خوب قطعا می دانید این کتاب را تازه منتشر کرده اند. چهارمی هم مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی است که قبل ترهاااا خوانده ام ولی دوست داشتم که برای خودم هم داشته باشم. دوتای پایینی هم تذهیب و نقوش است از نشر یساولی گرفتم(چو ارزان شود، نوش جان شود) ان شالله باز هم سری به نمایشگاه خواهم زد، چون کامل نشد فضولی های کتابی مان :) 







پ.ن: کمی حرص بخوریم بابت آدم هایی که کتاب نمی خوانند و نمی دانند. شاید اوضاع بهتر شود..




عکس نوشت ها: عکس ها جفتش را خودم گرفتم ولی اینجا اجازه نداد که اندازه واقعی را در پست بگذارم. اگر می گذاشتند آن مجسمه و نماد را با خودم به خانه میاوردم، دوست داشتنی است :)

فقیرانه نوشت: پول هم چیز خوبی است (تو خود بخوان حدیث و غیره و غیره )




برای کامنت گذار محترم : مخاطب عزیزی فرمودند که متن متکبرانه میباشد. خوب نوشته ی ما مایه هایی طنز گونه داشت، البته که اگر با احلام و نوشته هایش آشنا بشوید متوجه این متکبرانه نویسی می شوید. وگرنه الحق که چیزی در چنته نیست که بخواهم نسبت بهش تکبر بورزم! راستش دیروز حسرت یک چیز دیگر هم خوردم، اینکه اینقدر کتاب هست و من اینقدر عقب هستم! هیهات 






۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۵۹
احلام


گاهی از اینکه هزار تکه نمی شوم از خودم تعجب می کنم! به سر و رویم دست می کشم و میبینم سالم است. قلبم می زند، خونم در رگی سبز جاری است و بند بند بدنم روی هم سوار است! آخر انفجاری در درون آدم رخ بدهد و آدم هنوز نفس بکشد؟ این آدم، این روح، اصلا این پوست و استخوانی که خدا دائم در گوشمان می گوید لم یکن شیئا مذکورا، عجیب مخلوقی است. هر روز هم منفجر بشود باز هم فردایش سرپا است و دارد می رود پی زندگی و کارهای روزمره اش. اما باورکنید گاهی نمی شود خیلی راحت با بعضی انفجارها کنار آمد، چطور بگویم! آدم را موج می گیرد. انگار وسط هر کاری موج انفجار می آید سراغت و ندانسته پرتت می کند زمین، و وقتی عبور می کند تو می مانی و نگاه هزارن عاقل اندر تو مجنون! دنبال فلسفه اش نمی گردم! اما کاش می شد هزار تکه شد! موجی شدن دل دریا می خواهد! دریایی از خون!




پ.ن: نوشته ای از ناکجا آباد در وجود آدمی موجی....




+ اصلا غم نامه یا گلایه و.. نیست و نبود. نمیدونم چیه! 

+چقدر حرف ماند در گلویم. شاید یک درصد هم از درونم نبود..




۱۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۳:۰۹
احلام



دنبال یک زندانی آمده ام. نامش داود است. راستش را بخواهی از داود غافل شدم و غفلتم باعث شد او را به بند بکشند. داود زیبا و برازنده است. چون برف سفید و چون آب زلال است. گاهی خیالش به من سر می زند و از خیالش بی تاب می شوم. اما باز غفلتی خیالش را از من می گیرد. دلم می خواهد این فراق چند ساله تمام بشود و  لبخندش را ببینم. از او بنوشم و بپوشم که سخت تیره و مکدر شده ام. به من گفته اند پشت این پنجره سه روز به تو مشغول شوم. گفته اند حتی خیال داود را از سرم بیرون کنم و فقط به تو بیاندیشم.  نمی دانم داود را به من خواهی داد یا قرار است در این سه روز او را از من بگیری تا به تو برسم!





 








پ.ن: به هر دری می زنم تا این "من" به "تو" برسد..

+ متن را ربط به دهید به ام داود و ماجرایش....







عکس نوشت: عکس از پنجره ی مسجدی است که قرار است در آن معتکف بشوم. بی ادیت. عجیب دوستش دارم...

راهنما: با موس روی متن راه بروید جای خالی ها آشکار میشود..

مخاطب نوشت: دعاگویتان خواهم بود به شرط حلالیت شما :) همه را، چه آن ها که اینجا را می خوانند و چه نمی خوانند. میهمان شهیدی خواهیم بود در اعتکاف که سخت بی تابم می کند...



+ من و عهدی با سیدابراهیم... دعا کنید برایم...



۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۰۷
احلام