خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۰ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است







و عروس را در حال نماز یافتیم...











+ وصال با یار حقیقی..







پ.ن: برادر هم  به خانه ی بخت می رود و احلام در خانه ی پدری به امپراطوری می نشیند :))

نمی دانم حُسن است یا نه! فعلا به عنوان ته تغاری دچارش شده ایم :)




+ انگار یه کوه از رو دوشم برداشتن، پر از هوای نوشتن شدم....

+عکس رو هم که خودم گرفتم :)




۵ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۱۷
احلام



فکر می کردم باید سرد باشد، باید وقتی سراغم می آید دندان هایم از سرمای حضورش بر هم بخورد، طوری که اطرافیانم صدای ترق تروقش را بشنوند! اما گرم بود، گرمایی غیر قابل وصف، منشاش از قلبم سرازیر میشد. به طرز دیوانه واری در بدنم پخش می شد. گاهی به سمت پایم می دوید و گاهی به دست هایم هجوم می آورد. هیچ عرق کردنی در کار نبود و اطرافیان وقتی به من دست می زدند میگفتند چقدر دست و پایش سرد است! و باز پتو روی پتو بود که روی بدنم می انداختند! گرما زبانم را خشکانده بود و نمی گذاشت حتی یک مویه ی خفیف بکنم! هیچ خاطره ای در ذهنم نبود، هیچ حرفی و حتی حیلت و تفکری برای رهایی از این وضع! بالاخره کارش را شروع کرد، آن هم از پاهایم!  سلول هایم یک به یک می مردند و دیگر تولید نمی شدند! سلول های مرده مثل بتنی سرد تا بیخ گلویم ریخته شد اما در گلویم متوقف شد! سرم هنوز از حرارت داشت آتش می گرفت! می دانستم تمام بغض های این سال ها حتی مانع از عبور مرگ می شود. عمیقا دلم برای خودم سوخت و قطره اشکی از چشم چپم سرازیر شد! اینطور شد که بغض شکست و مرگ از گلویم هم بالا رفت..
هیچ نبود جز سکوت، من به سکوتی در تنهایی رسیده بودم، معنا و مفهمومی نداشتم، جز سرما! سرما را حس می کردم، سرمایی از رخوت و بی کسی!
چشم هایم جایی را نمی دید جز هاله هایی از سیاهی و سفیدی..
انتظار خوره ای شده بود بر جانم، تا که خورشید را حس کردم!
خورشید هم از پاهایم شروع کرد، تابید و تابید تا به چشم هایم رسید، ناگهان متوقف شد، شعفم از حرکت ایستاد! ترس همه ی وجودم را گرفت، اگر خورشید برود و نتابد؟
دستی به روی چشم هایم رفت: چشم هایت قدرت دیدن خورشید را ندارند باید قوی بشوند!
دست کنار رفت و من خورشید را دیدم!
فکرش را نمی کردم یک روز با خورشید چشم در چشم هم بشویم و من تاب بیاورم آب نشوم..
اما یک تفاوتی احساس می شد، خورشید بوی خاصی می داد، بویی که پیشتر هم آن را بوییده بودم!
چشم از خورشید بستم و بو کشیدم، بوی حرم می آمد!
چشم باز کردم و خود را بر دوش آدمیام دیدم که به گرد خورشید می چرخیدیم...




 







پ.ن: گاهی برای دیدن تو چاره ای جز طلب مرگ ندارم! هر چند هنوز هم مرده ای متحرکم و به امید طوافی دوباره بر گِرد تو زنده ام!






+ روز عیدی یکم ژانر وحشتی شد :)





_ عکس هم از آخرین دیدارمان است! صحن آزادی بیتوته می کنم و مرگ ها را می شمارم و غیره و غیره





۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۰۳
احلام



جوجه ها خوب پخته است. البته نه آن بخشی که آقای داماد به خاطر گرمای صحبت با عروس خانم کمی جزغاله شان کرده. این روزها آنقدر از ریزترین تا درشت ترین رسم ها و اعمال و آداب برگزاری مراسم عروسی صحبت شده که گاوگیجه گرفته ام و نمی فهمم چه می خورم. مثل اینکه آتلیه باید چقدر طول بکشد؟ بروند پارک یا نه؟ چه تایمی عروس باید از خانواده پدری خداحافظی کند؟ مولودی خان دف بیاورد یا نیاورد؟ مراسم پاتختی باشد یا نباشد؟ و هزار تا چیز ریز و درشت که حالا بین دوخانواده کشیده شده به سفره ی غذا! فرصتی نیست و یکسری مسائل هم باید وقتی جوجه را به نیش می کشیم حل بشود. سلایق ما آدم ها خیلی به همدیگر نمی خورد و برای هر هماهنگی ای باید کلی سرش بحث بشود. اما تمام این دوندگی ها هر چقدر شیرین باشد یک چیزش برای من آزاردهنده است. بین صحبت کردن ها سکوتی چند دقیقه ای حاکم می شود. سعی می کنم به عنوان آخرین عضو خانواده حرف را در دهانم مزمزه کنم و بعد بیرون بدهم که نگویند: تو چی میگی دیگه جوجه؟

پایین سفره نشسته ام و همه به طور مساوی در دوطرف من هستند. آخرین لقمه ام را قورت می دهم و حرفم را می زنم: دوستی داشتم که تعریف می کرد از مادر مرحومش، می گفت مادرم وقتی راجع به مراسمات عروسی برادرم صحبت می کردند و هر دو خانواده جمع بود گفت: نه رسم ما و نه رسم شما، رسمی که خدا قرار داده!

سکوت دنباله دار شد. هیچ کس حرفی نزد. بابا سرش را پایین انداخت و نیمی از نگاه ها سمت من بود و نیمی جایی دیگر.





                      






پ.ن: با تمام توانی که برای ساده برگزار کردن مراسم عروسی برادرم داریم ولی باز هم احساس می کنم ساده نیست. باز هم بعضی چیزها اضافه است و فقط برای دلخوشی مردم و خانواده ها برگزار خواهد شد. سنت پیامبر ازدواج است. مهریه ای سبک که توان پرداخت را حتی همان شب عروسی به داماد بدهد. جشنی که  ولیمه ای ساده دارد که در این وضع جامعه باید دل فقیران را بیشتر سیر کند. جهازی که مایحتاج اولیه باشد و کمر شکن نباشد. حذف مراسم هایی که به خاطر تغییر ماهیت از گذشته به امروز فقط تجمل را ترویج می دهد و جنبه شادی و بار معنایی خود را از دست داده اند. مثلا آیا حنابندان های امروزی مثل گذشته با یک کاسه حنا برگزار می شود؟؟ یا هزینه آرایشگاه و لباس و خرید عروسی یک شب حنابندان اندازه ی میلیون ها کاسه ی حنا است؟

جهاز بَرون دیگه چه صیغه ایه؟





+ امکان ساده زیستن وجود دارد فقط باید از اعماق قلبمان به آن باور داشته باشیم، آنوقت اطرافیان  با قلب ما هم آهنگ خواهند شد





:) نوشت: خدا رو شکر خانواده ما اصلا در قید و بند این چیزها نیست. پدرم عاشق ساده زیستی است و همه ما را آنطور بار آورده.  به علت مخالفت های من با خیلی از چیزها، هر چیزی می شود همه زود توی کاسه ام می گذراند: تو که می خوای ساده بگیری :))) بدوبخ شدیم رفت :))






۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۵۸
احلام


نمیدونم چه اصراری دارم که خودمو مقاوم نشون بدم..

لبخند بزنم و بگم: چیزی نیست، همه چیز عالیه!

ولی میشه یه بار در این عمر وبلاگی به شما بگم؟

بگم که : خسته ام...








پ.ن : خستگی به این معنی نه که نیاز دارم خودم را گوشه ی دنجی مخفی و کنم و  استراحت کنم، بلکه بیشتر از هر وقتی نیاز به حرکت دارم...

اصلا خستگی در من یعنی می خواهم از پوست خودم بیرون بزنم و تا ته دنیا بروم، چون کم آورده ام! آخر نامم آدم است...




+قطعا موقت، چون بعدا نمی خوام به خودم بگم: چنین چیزایی این جا نوشتی آدم ضعیف؟






۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۳ ۱۲ مرداد ۹۵ ، ۲۲:۱۵
احلام



ماه های آخر یادداشت حسن باقری را با حسرت تمام خواندم. او در 9 بهمن 61 رفت وجنگ با تمام ناملایمت هایش ادامه یافت. خیلی از عملیات های بعد از او با یتیمی بزرگ شدند و جای خالی اش را حس کردند.

انقلاب ما جوان بود که جنگ به او تحمیل شد، پس نمی توان خرده گرفت که نیروها خیلی منظم و توجیه عمل کنند یا مثلا با خیانت بنی صدرها فجایعی مثل هویزه رخ ندهد!

شاید بیشترین انرژی ای که از نیروهای کارآمد مثل حسن باقری گرفته میشد،  بیان کردن مختصات جنگ بود تا تاوان ما سنگین تر نشود. به صراحت می شود گفت که حسن باقری در اتاق عقل جنگ می جنگید.

پدرم دیشب یاد خاطره ای افتاده بود، می گفت ما جایی رفته بودیم و قرار بود با دشمن مقابله کنیم، به فرمانده گفتم: "چرا ما رو اینجا آوردی اونم تو این لحظه!؟ دقیقا تو تیررس دشمنیم!" چه جوابی داده باشد خوب است؟ فرمانده گفته بود: فلانی خوب ما آمده ایم برای شهادت!!

جنگ همانطور که ایمان و عقیده می خواهد، عقل هم می خواهد! نمی شود یکجانبه حرکت کرد.



بخش هایی از کتاب را برایتان عکس گرفتم، دوست داشتید بخوانید



                        

* جلسات بسیاری بین سپاه و ارتش رخ می داد تا هماهنگ عمل کنند. که گاهی به جر و بحث های طولانی می کشید.





باقی در ادامه مطلب پیگیر باشید






۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۸
احلام








9 مرداد 95/ شهادت امام صادق علیه السلام



داخل سینی زغال ریخته بود و دورتادورش را با لاله های مقوایی تزئین کرده بود. سینی را روی سرش گذاشته بود و  از هرم گرما چفیه ای بین سرش و سینی قرار داده بود. هر کسی میامد دستی به اسفند می انداخت و روی زغال می ریخت. از کنار ماشین جای دیگر نمی رفت. اشک و عرق پیشانی اش درهم بود. نماد یک مادر که برای قد و قامت پسرش اسپند دود می کند. مثل آنوقت که او را در لباس دامادی می بیند و اشک شوق می ریزد و به بقیه می گوید اشکش از دود اسپند است. داشتم فکر می کردم، چرا اسپند دود می کند، کسی قرار است چشم بزند به شهدا!؟ کسی یک تکه تابوت  و چهارتکه استخوان را چشم می زند؟؟ چشم زدن دارد مگر؟







پ.ن: به گمانم چشم زدن دارد، آخر چشم همه به دنبال همان چهارتکه استخوان کادوپیچ شده بود...

        (عکس خودانداز)






+ شهدای امروز آرام بودند و سر به زیر.. نمی دانم چرا همچین حسی نسبت بهشان داشتم

+ امروز تشییع شهدای گمنام به یادتان افتادم..









حاشیه ای بر امروز: وقتی داشتیم از تشییع برمی گشتیم متوجه شدم که کیف پولم را دزدیده اند. خم به ابرویم نیاوردم، گفتم اگر جزو پذیرایی شهداست پس بنوش احلام. البته درگاه باتری دوربینم هم در بین جمعیت افتاد و گم شد. ( می دانستم همه ی این ها به چه دلیل است پس فقط خندیدم)

همین الان که دارم این پست را می نویسم یک بنده خدایی تماس گرفت که بیا و لاشه ی کیف و مدارکت را ببر. خنده ام گرفته واقعا! من همان لاشه ی کیف نیازم بود، کیف چرم ساده ی مردانه ام را به هر کیف گل منگلی ترجیح می دهم. شاید بیست تومانی هم تویش پول بود، اگر جناب دزد محتاج بود، نوش جانش! اگرم محتاج نبود باز هم عیبی ندارد. برای هدایتش از خدا مسئلت می خواهم که فکر و دست کجش صاف بشود. حالا که دارد در مجلس شهدا دزدی می کند همین شهدا یکجوری دستش را بگیرند. آمین




۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۹ مرداد ۹۵ ، ۱۸:۰۲
احلام







فکر کنید سر رسید خاطرات شخصی که همیشه ازش چیزهای ناقصی شنیده اید افتاده است دستتان، فکر می کنم کیفور می شوید که بدانید در سرش چه می گذشته. این روزها مشغول خواندن و سرک کشیدن در خاطرات یک مرد جنگی هستم. مرد جنگی که در گلف یک اتاق برای خودش دارد که دیوارهایش پر از نقشه است. مرد جنگی ای که سرش درد می کند برای شناخت دشمن. حسن باقری که به قیافه اش می خورد مثلا هفده سال داشته باشد اما بیست و شش ساله است و به اتاق فرماندهی جنگ راه یافته است. کتاب "روزنوشت" یادداشت هایی است که شهید حسن باقری در سالنامه ای یادداشت می کرده. این کتاب بی هیچ کم و کاستی همه ی دست نوشته ها و حتی حاشیه ها را جمع آوری کرده است. نمی دانم خاطرتان هست یا نه که چند سال پیش کتابی 5 جلدی به نام "گزارش روزانه جنگ" رونمایی شد. گزارش روزانه جنگ بولتن های روزانه ای بود که حسن باقری و دوستان از اخبار جنگ برای فرماندهان و ارشدان جنگ تهیه و ارسال می کردند.یعنی یک کتاب فوق العاده. اما کتاب روزنوشت که در واقع ادامه ی آن کار است، دست نوشته های شخصی شهید است که البته دور از  مسائل جبهه و جنگ نیست و گزارش وار کارهایش را درونش نوشته است.




نمونه ای اتفاقی از کتاب:


چهارشنبه 9 / تیر/ 1361

صبح آمدیم قرار گاه کربلا. با برادر محسن [رضایی] و رحیم [صفوی] و دیگر قرارگاه ها راجع به طرح مانور بحث کردیم . محسن [رضایی] راجه به تشکیلات سپاه می گفت که ما کادر طراح کم داریم و نیروی عملیاتی می توانیم پیدا کنیم. راجع به تبلیغات نیز قرار شد پیگیری کنند که صدا و سیما بیشتر کار کند در این زمینه. ساعت یازده با سرهنگ [عی صیاد] شیرازی راجع به طرح و عملیات همفکری شد. ساعت یازده و نیم جلسه هماهنگی با ستاد ارتش در [قرارگاه] کربلا برگزار گردید. عصر آمدیم اهواز. خرید کردم. شام خانه بود.

[در حاشیه سالشمار آمده است:] روزه نگرفتم.








پ.ن: همانطور که از نمونه کتاب مشاهده می کنید، شاید برای بعضی، کتاب حوصله بری باشد ولی برای من جذابیت خاصی دارد و نمی توانم ازش جدا بشوم (طوری می خوانم که دیروز حواسم پرت شد و پایم خورد به عسلی و نصف ناخنم پرید و خون و.. اتفاقا آن وسط دخل کتاب یک نفر رفته بود روی مین :) بازسازی صحنه ای شد خلاصه )

سال ها منتظر بودم کتاب گزارش روزانه جنگ را گیر بیاورم و بخوانم، که نه پولش را داشتم و نه کتاب خانه ای داشت و نه در دست و بال دوستان موجود بود. ان شالله با خواندن این کتاب فرجی بشود تا آن کتاب 5 جلدی را هم گیر بیاورم برای خواندن. (خداوکیلی آدم بعضی وقت ها برای خواندن یک کتابی گلرزیان لازم می شود)





+ کتاب را دور از قهرمان سازی هایی که برای شهید حسن باقری است می خوانم. او را یک آدم عادی تصور می کنم که مثل خودم نمازش قضا می شود، با دیگری پرخاش می کند و ..

همانطور که سال ها پیش خاطرات بوتو و گوبلز و رفسنجانی و ... را می خواندم این کتاب را می خوانم و دوست دارم خود حسن باقری به من بگوید که چه کارها کرده است





+ عکس از روی جلد هم کار خودم است. ببخشید زیاد حرف زدم..



۷ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۴۱
احلام

بسم الله



دیروز خیلی اتفاقی شایدم غیر اتفاقی با رفیق شفیقی قدیمی رفته بودیم مرکز تبادل کتاب. همان که در چهارراه ولیعصر است. من که پیشترها ماجرایش را شنیده بودم اما خوب از نزدیک ناظر قضیه نبودم. وقتی وارد مرکز تبادل کتاب می شی بوی کتاب آدم رو کیفور می کنه. آن هم بوی ورق های قدیمی که من رو یاد یک کتابخانه ای تخصصی می انداخت که یادآوریش هم برام لذت بخشه. البته نه من و نه رفیق شفیق هیچ کتابی نیاورده بودیم و البته مثل همیشه هم جیبمان خالی بود، البته کارت بانکی رفیق فکر می کنم پر بودها! :)

خلاصه چرخی توی مرکز زدیم و من بیشتر از اینکه به کتاب ها نگاه کنم رفته بودم بالای منبر و روضه ی کتاب می خواندم. البته کتابی هم خواستم که شکر خدا موجود نبود تا کارت  دوستم از سرش کمی کم شود.

از قفسه های زیاد آن جا خوشم آمد، قفسه هایی مملو از کتاب تا جایی که نظم دادن به بعضی قفسه ها به علت تعداد زیاد کتاب ها میسر نشده بود و به قولی درهم چپانده شده بودند. :)

قضیه از این قرار است که تعدادی کتاب که خوانده ای یا دیگر برایت قابل استفاده نیست میاوری آنجا و بعد از کارشناسی قیمتی رویش گذاشته می شود. تا به فروش برسد. (که قطعا قیمت یا کم می افتد یا اگر نایاب باشد بیش تر)

 و یا اگر کتابی هم ندارید برای فروش، می توانید کتاب بخرید با قیمتی پایین تر از بازار!

و چیز دیگری که مورد توجه بود، این بود که می توانستی کتابی را برداری و همانجا شروع کنی به خواندن و باز هم به قفسه برگردانی.

در اولین نظر غیر کارشناسی بنده این میشد که یک کتاب دست دوم فروشی باکلاس است :)

فکر میکنم ایده ی خوبی بود بشرطها و شروطها! بشرط اینکه این کار، فرهنگی اداره شود و به آن مثل قضایای دیگر سیاست و اقتصاد (چشم طمع و از این قضایا) را وارد نکنیم تا آخرش به طرز مفتضحی ازش یاد کنیم. خواهشا راجع به کتاب فرهنگ بسازیم نه صرفا پیاده سازی یکسری طرح های ناقص! ببینیم و تعریف کنیم..










پ.ن: چند وقت پیش یک بنده خدایی بود رفته بود روسیه، مسکو. از مکان های مختلف که مردمانش به وفور در حال کتاب خواندن بودند عکس انداخته بود. من جمله مترو، در آن ازدحام جمعیت مترو یک نفرشان فقط داشت به گوشی اش نگاه می کرد. تعداد قابل توجهی هم کتاب دستشان بود. من هم دیروز توی مترو وسوسه شده بودم که عکسی بگیرم (به خاطر شئونات اخلاقی نمی شد، اینقدر وضع حجاب فوق العاده است در واگن خانم ها، خیلی زیاااااد) از ده نفر، نه نفرشان سرشان در گوشی بود. به مدد آویزان بودن بنده از میله قابل مشاهده بود که تعداد هفت نفر از آن نه نفر هم مشغول بازی بودند، حتی بازی پو :\ ،  البته یک نفر هم داشت کتاب درسی می خواند، بعد از پنج دقیقه دیدم جذب گوشی اش شد و تا آخر مسیر کتاب بسته و گوشی باز شد! یعنی خودم را از همان میله حلق آویز می کردم به حق بود و جا داشت! حالا نمی گم همه کتاب بخونیم، ولی محض رضای خدا کم از ماسماسک استفاده کنیم.







+ یه اتفاق کتابی دیگه هم افتاده برام، بعدا مفصل می گم :)





* آدرس این مرکز تبادل کتاب: چهارراه ولیعصر، ابتدای مظفر شمالی (همونجا که سنگ فرش شده. گلخونه هم داره این مرکز تبادل کتاب، جالب بود و غیره و غیره)




۸ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۰۶
احلام






گفت: بمون و جهاد کن!
گفتم: جهادی که پایه اش تقوای توام با علم نباشه یک پشه را زمین نمی زند چه برسد به دشمن!








پ.ن: تکلیفمون رو با عرصه ی جهادی که ازش دم می زنیم مشخص کنیم! کم دروغ بگیم که: لبیک یا خامنه ای!

      





طرح یک سوال: ما دقیقا در فضای مجازی چه می کنیم؟ اگر سنگر است آیا سرباز کارآمدی هستیم یا عملا در جبهه ی دشمن می جنگیم و خودمان خبر نداریم؟




حال من






۱۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۱۷:۴۶
احلام



دیروز همینطور توی مترو دنبال سوژه می گشتم تا در موردش فکر کنم یا به قول استاد برای پر کردن بانک ذهنیم دزدی بکنم. هیچ بشری چنگی به دل نمی زد. حتی آن خانم بارداری که داشت گدایی می کرد و به قول خودم داشت ستم می کرد به آن بچه ی تو شکمش! یا پسر بچه ای که داشت چسب زخم می فروخت و کلمات را طوری ادا می کرد که فکر می کردی مثلا اوتیسمی، چیزی دارد. البته نمی دانم چرا مدت هاست که اینقدر رفته ام تو نخ این فروشنده های مترو که روز به روز هم دارند بیشتر می شوند طوری که صنفی عمل می کنند و با هم هماهنگ اند. مثلا هیچکدام حق ندارند در روز عادی حراج کنند و قیمت ها را بشکنند، حراج برای روزهای جمعه است. یا مثلا می دانم لوازم ارایشی ها کجا می روند برای ناهار:) حالا با درستی و غلطی کارشان کاری ندارم (هر چند غلط می دانم و دلایل بسیار دارم) هر چه هست به نظرم مسئله دارد جدی می شود. بگذریم. نتیجه ی این دزدی بی نتیجه من این شد که خانمی که داشت فروشندگی می کرد، کنار من نشست. من هم خسته نباشیدی گفتم. گفت: ممنون، امان از بی فروشی، شما هم خسته نباشید ظاهرا شما خسته تری! :) خندیدم به تابلو بودن ظاهرم که خستگی ام را لو می داد. سن مادرم را داشت. حتی شبیه مادرم هم بود. فکر من هم که چفت و بست ندارد. رفتم توی این فکر که اگر مادر من این کار را می کرد چه می شد! اصلا چرا می آمد برای این کار!؟ بارها شده بود که با این ها صحبت کرده بودم و دلیل انتخاب این کار رو پرسیده بودم. دلم نیامد از او بپرسم چون سرش را به شیشه تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود. قطعا دلایل زیادی داشت که با این سن و سال هر روز راهش را بکشد به این مترو خراب شده که جز سرسام برای آدم ندارد. کاری که شاید همه ی ما مسافران مترو با تحقیر به آن  نگاه می کنیم. کاری که باعث می شود عده ای برای حفظ آبرویشان حتی ماسک و عینک بزنند تا شناخته نشوند. امروز صبح در همین شبکه های اجتماعی فیلمی دیدم که باعث شد این ها را بنویسم. پسربچه ای توی یکی از ایستگاه های مترو زانو بغل گرفته و سر به زانو گذاشته و قرآن را از حفظ می خواند و مردم به او پول می دهند. معلوم است که خجالت می کشد که این کار را می کند و نمی خواهد چهره اش معلوم شود. خیلی دلم می خواست آنجا بودم و سرش را از زانویش بر می داشتم و می گفتم تو سرت را بالا بگیر، بگذار کسانی که حقوق نجومی می گیرند سر به پایین باشند. به نظرم دیدن این تصاویر برای ما یعنی عذاب الهی! فکر می کنید خداوند حتما باید زمین بشکافد و صاعقه بفرستد؟ عذاب یعنی همین چیزها! یعنی خودفروشی یک زن به خاطر سی هزار تومن! آنوقت یک کیلومتر آن طرف تر دختری هزینه ی پاستیل ماهانه اش چهارصد هزارتومن باشد! 









پ.ن: دنیا با همه ی بزرگی اش تنگ می شود برای من وقتی افکارمان اینقدر دنیایی شده. با توام دختر مذهبی که ادعایت می شود ولی خبر دارم که حتی از یک تور لباس عروست نمی گذری و هر روز و شبت را از این روضه به آن روضه می روی و کرور کرور اشک می ریزی! با توام پسر مذهبی که برای رسیدن به فلان مقام داری زیرآب می زنی و از هیچ پارتی ای دریغ نمی کنی و حتی دروغ! با توام روحانی مفت و مسلم که جلوی چشمانم مال یتیم می خوری و آیه ها روی منبر می خوانی! با توام که هیچ سمتی و دین و مرام و مسلکی نداری و بزرگترین نامردی ات همین سر در لاک فرو بردنت است و زندگی حیوانی ای که در پیش گرفته ای!




+ متن کاملا بداهه است، شاید احساسی بنامی اش، ولی احساسی نیست. من برای این عذاب الهی که پیش رویم است خودم را مسئول می دانم و زیر آتشش دارم آب می شوم. خواه شما خودت را مسئول بدانی یا ندانی!





- ببخشید به دوستان سر نزدم این مدت. به زودی همه را خواهم خواند




۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۵ ، ۱۳:۰۴
احلام