خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۶ ثبت شده است







واقعا فکر نمی کردم این چند هفته این طور بگذره! ویکتور هوگو شخصیت کوزت رو از روی من کپی پیست کرده! البته خدا رو شکر زن تناردیه نداشتیم. ژان والژانم نداریم. فقط همون بخش کوزت در حالت کارگری اش :) مورد الهام جناب هوگو قرار گرفته
خوب بالاخره ما هم به یک عصر بهاری و آفتابی رسیدیم. البته پیاده روی صبحگاهی با هوای باران خورده معرکه تر بود.
خوب چه کتاب هایی پیشنهاد می دید بخونیم؟
(اینجانب با یک کوه درس در جبهه کتاب خوانی ایستادگی می کنم! ایستاده در غبار کتاب! :)  )









پ.ن: دوست داشتنی بود این . یعنی من دوستش داشتم.




+ فکر میکردم چندین اثر از غفارزادگان خوندم. ولی اشتباه می کردم. یعنی با مجید قیصری اشتباه گرفته بودم :) عیبی یوخ حالا اولین اثر رو ازشون می خونم. فال خون
+ دلم برای ادیت کردن با vsco  تنگ شده بود




۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۶ ، ۱۶:۴۰
احلام

چشم هایم باز است ولی خیالم دست خودم نیست. خیال می کنم خانه ی آقاجان هستم. دنبال مشخصه ای می گردم که ببینم ساعت چند است. خانه ی آقاجان نیست، توی هتل روی تخت، انگار مرده باشم. دارد نماز می خواند. پنجره ها حکایت از تاریکی هوا می کنند. می خواهم بلند بشوم ولی چیزی توی سرم مرا می کوباند روی تخت. سعی می کنم روی چیزی متمرکز شوم تا از این حال بیرون بیایم و چه چیز بهتر از نماز او. نمازش که تمام می شود از نگاه و رنگ زردم می فهمد که حالم نرمال نیست. دستی به پیشانی می گذارد و می بیند که تب ندارم. فقط درد سرم توی گلویم سُر خورده است. بلندم می کند و می گوید برویم دکتر. دست جلوی دهانم می گیرم. بوی زردابه های معده ام را می شنوم. بلند می شود و لگنی از داخل دستشویی  میاورد. تمام خواب را عق می زنم. خوابی که پر بود از جن و پری! آمده بودند شکم بدرند و ببرند.

اصرار می کند ولی سرحالتر از او هستم که بخواهم بگویم چشم. رگ های روی گونه ام باز قرمز شده اند. توی آینه ظاهر می شود و می گوید باز لپ گلی شده ای. چادرم روی زمین کشیده می شود. چادر های اینجا به قد و قواره من نیست و هر چه میخرم باید کوتاه کنم.

می بینم که خسته شده. ولی نمی توانم از راه رفتن در بین الحرمین دست بردارم. دعا می کنم که امشب تمام نشود. دلبری های ارباب حسابی مستم کرده است. می ترسم که خواب باشم. دستش را فشار می دهم. فکر می کند جایی در وجودم درد می کند. می گوید بنشینیم. چفیه اش می رود روی سنگ های بین الحرمین تا من بنشینم. من سمت حرم حسین و او سمت حرم عباس...




                                                         بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام
                                                               فهرست تمام آرزوهای منی ...





+ لیله الرغایب و شب جمعه و کربلای حسین






پ.ن: ادامه پرده قبل



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۱
احلام


اولین داستانش :)


شب بود. کلافه از هر دید و بازدیدی. این عکس آمد:





آقا مهدی اولین داستانش را نوشته و امر فرموده اند که برای خاله بفرس :)
اول ابتدایی است. هنوز حروف را کامل یاد نگرفته. ولی ماشالله هم خوب می نویسد و هم خوب می خواند. (در این مقوله های هوش کلا به خاله اش رفته)
قربون دست و پای بلوریش با این دست خط قشنگ و غلط های املایی اش :)









اولین تورق امسالم :)


بالاخره با لایی کشیدن از دید و بازدیدهای عید، تونستم اولین کتاب امسال رو به این رگ های خشکیده تزریق کنم
سالی که نکوست از بهارش پیداست، ماشالله کتاب خوبی بود و لذت وافر بردیم.
 "عاشقی به سبک ونگوگ" نوشته شرفی خبوشان
اول کتاب که خیلی خاص و فوق العاده شروع شد. آخرش هم من را یاد اینجه ممد یاشار کمال انداخت. کمی هم یاد مردگان باغ سبز بایرامی (لذت این کتاب هیچوقت از زیر زبانم نمی رود) .
در کل می تونم بگم که کتاب خوبی بود از هر جهت. از استفاده هایی که از ابزارها مثلا چاه، پای لنگ.. شده بود خیلی لذت بردم.
سرگذشت یک عده آدم که در این سرزمین غصه خوردند و غمشان را زمین خورد. و ما روی این زمین قدم می زنیم بی آنکه بدانیم چقدر خون ریخته است تا شده این زمین سفت!!
خوشحالم از وجود چنین کتابی، و غمگین میشم اگر نخونیدش :(
قیمتی نداره، وزنی هم نداره، وقت گیر هم نیست. بسم الله









پ.ن:
از اینکه دارم توی رجب نفس می کشم، خدا رو سپاسگذارم. رجب طراوت و شادی خاصی داره با آن یا من ارجوه لکل .. هایش




+ اصلا باورم نمیشه که من دانشگاه دارم و مقوله ای به نام درس :\











۶ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۰ فروردين ۹۶ ، ۱۴:۲۲
احلام



وقتی دیشب می خوابیدم دلم برای مامان تنگ شده بود. ولی نمی توانستم غر بزنم که مامان را می خواهم. چون خودم خواسته بودم که بمانم. تازه کلی قول به بابا داده بودم که از دلتنگی حرف نزنم. وقتی چشم هام رو باز کردم هنوز هوا روشن نشده بود. بابا بیدار بود و داشت برای صبحانه چیزی آماده می کرد. وقتی دید وسط هال وایستادم، گفت: بشری ببین چی به سر موهات اومده! رفتم جلوی آینه. باز هم اتفاق همیشگی. فردای بعد از حمام وقتی از خواب بیدار میشم به قول داداش مجبتی می شوم جنگلی! وقتی صبحانه خوردم. وقت لباس پوشیدنم رسید. آقای عباسی آمد که ما را ببرد. دو آقای دیگر هم همراهش بودند. البته همیشه هستند ولی اسمشان را نمی دانم. بابا لباس هایی که مامان دیروز قبل رفتن آماده کرده بود پوشاند. حالا وقت موها رسیده بود. بابا آنقدر آرام شانه کردن را شروع کرد که فکر کردم اصلا شانه نمی کند. فکر می کنم نیم ساعتی طول کشید تا اینکه بالاخره صاف ماند. البته بین خودمان باشد، بابا از آب هم کمک گرفت تا موها صاف بماند. حالا وقت بافتن بود. اما بابا گفت نمی شود حالا نبافیم و با کشی و گلسری قضیه را فیضله بدهیم؟ گفتم نه باید ببافیم. وگرنه همه موها از زیر روسری بیرون میزند و من خجالت می کشم. موهایم را سه دسته کرد اما باز سر می خوردند و پیش هم جمع می شدند. خوب با یک دست که نمی شد. یک ردیف را بافت ولی خیلی شل بود و از هم وا رفت. آقای عباسی گفت بهتر است زود باشیم وگرنه دیر میشود و به دیدار نمی رسیم. وقتی این جمله را گفت اشک توی چشم هایم جمع شد. یعنی می شد نرسیم؟ بابا که دید عن قریب است گریه کنم به آقای عباسی گفت بیاید و کمکش کند. آقای عباسی می خندید. نمی دانم چرا! ولی قرار شد دو سته مو را ایشان نگه دارد و یک دسته هم دست بابا باشد. اما خوب معلوم بود که بابا دارد خودش بافتن مو را انجام میدهد. چون آقای عباسی همان اول گفت که اصلا بلد نیست. بالاخره بافتن مو تمام شد. بابا روسری را که می بست باز آقای عباسی آن را گره زد. دوست داشتم دست دیگه بابا هم سالم بود و آقای عباسی گره روسری ام را نمی بست. چادر را که پوشیدم دو تا آقای دیگر باز لبخند زدند ودستی روی سرم کشیدند. خیلی خوششان آمده بود. بالاخره رفتیم و به دیدار رسیدم. من خیلی به امام نزدیک بودم. از روی پاهای بابا تکان نمی خوردم و به امام نگاه می کردم. وقتی موقع رفتن شد و امام تازه من را می دید. لبخندی زد و دستی به سرم کشید. به آقای که پشت سرش بود گفت: عیدی ایشون رو فراموش نکنید.









 
 خاطره رهبرانقلاب از دیدار نوروزی با امام خمینی(ره)

رهبرانقلاب: یک بار هم من خودم [دخترم را برای زیارت امام] بردم. چهار پنج ساله بود. خانواده ما رفته بودند مشهد و او ماند پیش من برای اینکه بیاید امام را روز عید ببیند. صبح پا شدیم و سرش را شانه کردیم و مرتبش کردیم و موهایش را به زحمت بافتیم.
یک دستی هم که نمیشود؛ من بافتن موی سر را خیلی خوب بلدم اما با یک دست نمیشود؛ دودستی باید ببافند چون باید موها را سه قسمت کنند. رفقای پاسدار آمدند به کمک ما و موی سرش را بافتیم و چادر سرش کردیم و خدمت امام آوردیم.


۸۶/۱۲/۲۶





پ.ن: این خاطره خیلی برای من شیرین بود. خوب است پدر بافتن موی دخترش را خودش به عهده بگیرد :)





۱۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۶ ، ۲۱:۰۹
احلام



سلام سلام

بالاخره بهار امسال هم از راه رسید و چشممان به جمال انورشان روشن گردید

ان شالله سالی پر از خدا داشته باشید

تن و روحی سالم برای رفتن به سمت کمال

و ایضا سالی پر از کتاب داشته باشید :)

هیچ کاری نصفه و نیمه نمونه ان شالله

راستش خیلی دوست دارم اینو از خودم و شما طلب کنم. بیایید امسال رو طور دیگه ای به کتاب راهنمای زندگی مون نگاه کنیم. این همه تصادفات روحی ناشی از بی توجهی به کتاب راهنمای الهی است. قرآن رو از آویز جلوی ماشین برداریم. از روی سفره هفت سین برداریم. از مجالس صرفا ختم برداریم. از بالای کمد برداریم. (والا دیگه الانا طاقچه نیست) برداریم و ورق بزنیم و ببینیم اون بالاسری کجاها رو جاده قرار داده و کجاها بیراهه! والله که وقت زیادی نداریم برای تو راه اومدن. تا چشم بر هم بزنیم سال 96 هم میگذره و ما باز با قرآن قهریم. امسال رو سال آشتی با قرآن قرار بدیم. نمی خواد لزوما برنامه ی سنگینی برای خودتون تدارک بچینید. روزی یک صفحه رو ملزم به خوندن کنید. هر وقت حال داشتید بیشتر و کمتر حتی. با معنی هم بخوانید.

نور بخورید تا نور بالا بزنید :) فقط بپایید منور نشید برید تو آسمونا :)











عکس نوشت: این گلدان زیبا که زیبایی اش چندان هم در تصویر دیده نمیشه. کادوی روز مادر بنده به مامان بود. اون کاغذ مبارک هم من آماده کردم که روش بچسبونم. البته الان چند روزی هست که کاور گلدان شده. :)





پ.ن: در دید و بازدیدهای این چند روز، مشکلات اقتصادی مردم رو بیشتر می بینم. تا الان سه مرد خانه را به علت تعدیل نیرو بیرون کرده اند. یکی هم بود که از مهر ماه حقوق نگرفته بود. یکی هم شرکتش را داشت تعطیل می کرد. مردم واقعا حال خوشی نسبت به اقتصاد ندارند. من تقریبا هیچ رقمه از اقتصاد سر رشته ای ندارم. ولی باید روی پای خودمان بایستیم تا وضع بهبود پیدا کند. اینکه ایرانی بخریم را فقط منتسب به رهبر نکنید و بعد هم بگویید خوب بچه حزب اللهی ها این کارها را بکنند. نه! این متعلق به کشور ما ایرانه. مهم نیست چه دین و آیین و حتی خط فکری ای دارید، فقط ایرانی بودن کفایت می کنه که هوای هم وطن هاتون رو داشته باشید.





+ امروز اتفاقی با فاطمه یک دختر شیرازی که ایتالیا نشین بود آشنا شدم. فاطمه اقتصاد می خواند. گفتم پس بیا اقتصاد ایرانو نجات بده. گفت به نظرم وضع ایران بهتر از اروپاست :) 

ساعت چهار پرواز داشت به شیراز و دل توی دلش نبود که خانواده اش را بعد از مدت ها ببیند. البته بیشتر دلتنگ بازار وکیل.

می گفت وقتی بچه بودیم مادرمان ما را می برد کلاس قرآن و من تا مرحله ریتم آهنگ های قرآن پیش رفته بودم :) (منظورش همون صوت و لحن بود) تازه جزء یک را هم همان موقع حفظ بوده.

الان ساکن شهر پیزا بود. البته من شوخی گفتم که تو برج کج که زندگی نمی کنی؟ :)

موقع خداحافظی کلی ماچ و بغلمان کرد و گفت باید دفعه بعد بیام خونتون با هم حسابی حرف بزنیم :))) (اصلا جذبه نیست که، تو یه ساعت مخشو زدم :))) ) شوخی می کنم البته.



+ ادامه مطلب هم اولین عیدی های دریافتی بنده رو ببینید :))


زیاد حرف زدم؟ نه دیگه عید بود و وسط دید و بازدید از این فرصت خوب استفاده کردم



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۶ ، ۲۰:۵۰
احلام