خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است












پ.ن: ما خیلی در کل سال کتاب رو تحویل می گیریم. اما این یک هفته را بیشتر تحویل بگیرید. راندمان کتابخوانی تان را بررسی کنید. میدانم سخت است از بین فوج فوج کتابی که خواندید لیستی و آماری دربیاورید ولی خوب بالاخره یکم هم سر از کتاب بردارید و به این مهم بپردازید. والا راس می گم :)




خوشحال می شم بفرمایید همین الان چی می خونید.
من:
وریا
کآشوب




*من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان/ قال و مقال عالمی می کشم از برای تو





۱۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۶ ، ۲۰:۵۶
احلام





 - " مقتل باید آرام اوج بگیرد. فکر کن نشستی مقابل امام صادق. داد می زنی؟ اصلا شاید بهتر باشد روی صورتت یک تبسم باشد از غم. خودت گوله گوله اشک بریزی و با آستین های بلند قبایت آب بینی و چشمت را پاک کنی و همان طور مقتل بخوانی. تصویر کنی که آقا به زخم های شکم شان نگاه کردند. روی اسب شان خم شدند. در همان حال خمیده به خیمه ها نگاه کردند. چشم هاشان سیاهی رفت. دست شان ضعف کرد. شمشیرشان افتاد. اصلا شمشیر را تصویر کنی وقتی می افتد روی زمین. هلهله ی لشکر خصم را. شمشیر یک بنی هاشمی. بعد دست های آقا را تصویر کنی که از ....... "




- ظهر عاشورای آن سال نفسم در نمی آمد. در اتاق کار دانشگاه همیلتون هدفون را گذاشتم توی گوشم و مثل مجنون ها راه افتادم به گز کردن محوطه ی دور دانشگاه مک مستر و تمام فایل های عزاداری ام را چند بار دوره کردم. هیچ مجلسی وجود نداشت که بروم و خودم را زیر پرچم امام حسین گم کنم.





+ متن های بالا بخشی از کتاب کآشوب است. کآشوب بیست و سه روایت از روضه هایی است که زندگی می کنیم. و دبیر مجموعه اش: نفیسه مرشدزاده ی جآن است :)

دو هفته ای می شود که آرام و روایت به روایت می خوانمش. با وسواس. و پر از کاغذهای رنگی پشت چسبی که صفحه ها را پر کرده است. رسم جدیدی که تازه یاد گرفته ام و سر کآشوب در میآورم. هر چه خط کتاب ریز است، معنای روایت ها در قلب من درشت اند. آخر ما تمام عمر را روضه وار زندگی کرده ایم. حالا می خواهد در قم باشد یا تهران یا تورنتو! همه روضه ها حس کردنی اند...

بخرید و آرام بخوانید کآشوب را.. بل آشوب بشوید..





پ.ن: همه دلشان تاپ تاپ می کند. یک عده می روند. یک عده هم مثل من نمی روند. ولی ارباب که مثل ما ظاهر بین نیست. ما هر چقدر هم از جلوی چشمش دور باشیم باز هم ما را می بیند. مگر نه ارباب؟






۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۶ ، ۰۰:۵۱
احلام




ما حاشیه نشین هستیم.
مادرم می گوید: "پدرت هم حاشیه نشین بود، در حاشیه به دنیا آمد، در حاشیه جان کند و در حاشیه مرد."
من هم در حاشیه به دنیا آمده ام، ولی نمی خواهم در حاشیه بمیرم!
برادرم در حاشیه ی بیمارستان مرد.
خواهرم همیشه مریض است.

همیشه گریه می کند، گاهی در حاشیه ی گریه، کمی هم می خندد.
مادرم می گوید: "سرنوشت ما را هم در حاشیه ی صفحه ی تقدیر نوشته اند."
او هر شب ستاره ی بخت مرا که در حاشیه ی آسمان سوسو می زند به من نشان می دهد.
ولی من می گویم: "این ستاره ی من نیست."
من در حاشیه به دنیا آمدم، در حاشیه بازی کردم.
همراه با سگها و گربه ها و مگس ها در حاشیه ی زباله ها گشته ام تا چیز به درد بخوری پیدا کنم.
من در حاشیه بزرگ شدم و به مدرسه رفتم.
در مدرسه گفتند: "جا نداریم."
مادرم گریه کرد. مدیر مدرسه گفت: "آقای ناظم اسمش را در حاشیه ی دفتر بنویس تا ببینیم!"
من در حاشیه ی روز، به مدرسه ی شبانه می روم.
در حاشیه ی کلاس می نشینم.
در حاشیه ی مدرسه می نشینم و توپ بازی بچه ها را نگاه می کنم، چون لباسم همرنگ بچه ها نیست.
من روزها در حاشیه ی خیابان کار می کنم و بعضی شبها در حاشیه ی پیاده رو می خوابم.
من پاییز کار می کنم، زمستان کار می کنم، بهار کار می کنم، تابستان کار می کنم و در حاشیه ی کار، زندگی می کنم.
من سواد دارم ولی معنی بعضی کلمات را خوب نمی فهمم.
مثلا کلمه "تعطیلات" و "تفریح" و خیلی از کلمات دیگر را که در کتاب ها نوشته اند.
از پدرم هم پرسیدم ولی سواد نداشت!
من در حاشیه ی شهر زندگی می کنم.
من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم.
من در مدسه آموخته ام که زمین مثل توپ گرد است و می چرخد.
اگر من در حاشیه ی زمین زندگی می کنم، پس چطور پایم نمی لغزد و در عمق فضا پرتاب نمی شوم؟
زندگی در حاشیه ی زمین خیلی سخت است.
حاشیه بر لب پرتگاه است، آدم ممکن است بلغزد و سقوط کند.
من حاشیه نشین هستم.
ولی معنی کلمه ی حاشیه را نمی دانم.
از معلم پرسیدم: "حاشیه یعنی چه؟"
گفت:"حاشیه یعنی قسمت کناره ی هر چیزی، مثل کناره ی لباس یا کتاب، مثلاً بعضی از کتابها حاشیه دارند و بعضی از کلمات کتاب را در حاشیه می نویسند؛ یا مثل حاشیه ی شهر که زباله ها را در آنجا می ریزند."
من گفتم: "مگر آدمها زباله هستند که بعضی از آنها را در حاشیه ی شهر ریخته اند؟"
معلم چیزی نگفت.

من حاشیه نشین هستم.
به مسجد می روم، در حاشیه ی مسجد نماز می خوانم، نزدیک کفشها؛

در حاشیه جلسه قرآن، قرآن خواندن را یاد گرفته ام.
قرآن کتاب خوبی است.

قرآن ما حاشیه ندارد.

هیچ کلمه ای را در حاشیه ی آن ننوشته اند.
اگر هم گاهی کلماتی در حاشیه آن باشند، آن کلمات حاشیه هم مثل کلمات دیگر عزیز و خوبند.
من قرآن را دوست دارم، خوب است همه چیز مثل قرآن خوب باشد!



قیصر امین پور









+مرگ قیصر را خوب یادم است. توی حیاط دانشگاه، یک جوجه دانشجو بودم. با زهرا رفیق شده بودم، نه خیلی نزدیک ولی قلبمان یکی بود. به خاطر روحش بود. زهرا خوب شعر می خواند و گاهی یواشکی شعرهایش را برایم می خواند. و چقدر خوب شد که زهرا خبر مرگ قیصر را برایم آورد. بغض عظیمی توی گلویش بود وقتی گفت خبر داری قیصر امین پور فوت کرده!؟ من هیچ جوابی ندادم. یادم نیست شاید هم گفته ام: چی؟! همانجا روی نیمکت نشستیم. زهرا از حفظ خواند: پیش از این ها فکر می کردم خدا خانه ای دارد میان ابرها، خشتی از الماس و خشتی از طلا! ... چشم های درشت زهرا اشک های درشتی هم تحویل می داد!

اما من بغضم نترکید، هیچوقت نترکید از مرگ قیصر! چون هنوز حرف هایی هست که با قیصر نزدم. هنوز فکر می کنم دردواره های قیصر در سینه اش مانده! قیصر نباید می مرد، نباید جان می داد! باید می گفت و می گفت! زود بود برای ته کشیدن شعرهای قیصر..



پ.ن: باورم نمی شود از مرگ قیصر ده سال گذشته باشد. امروز در دانشگاه مراسم بزرگداشتش بود. قیصر بزرگ بود، درست مثل عشق! انگار هر کس با عشق خاصی آمده بود. چه آن زن کنار دستی من که پرسید: قیصر چجوری مرد؟ و چه آن دختر ادبیاتی که گفت قیصر را فراموش کرده اند! و من گفتم هیچوقت فراموش نمی شود




عکس نوشت: بعد از دیوان حافظ دیوان قیصر را داشتم و ایضا دیوان اشعار علامه حسن زاده آملی (اگر چیز دیگری هم هست الان در خاطرم نیست :) ) کتاب بی بال پریدن را هم امروز از همان همایش خریدم. تعدادی از نثرنوشته های قیصر است. همه را یک ضرب در مترو خواندم. و باز اعتراف می کنم قیصر روح بزرگ و لطیفی دارد! (متن هم از همین کتاب است)



۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ آبان ۹۶ ، ۲۱:۰۲
احلام


مدتی است به این سیستم آموزشی دانشگاه ها و این موجودات مفلوک که نام دانشجو را گرفته اند می اندیشم. نه اینکه نکات الی ماشالله زیاد است اما یکی اش این است که به نظرم چیزی به نام کارشناسی پیوسته باید در سیستم های آموزش ما حذف بشود!

می دانید چرا؟

از آنجایی که تقریبا هیچ گونه استعداد یابی تا زمانی دیپلم برای دانش آموز رخ نمی دهد (باور کنید خیلی ها همینجوری می روند ریاضی فیزیک یا تجربی یا انسانی یا غیره، یا به حرف این و آن و یا به زور این و آن یا از سر جهل) دانش آموز در آرزوها و فضاهای کودکانه اش چیزی مدنظرش است و کنکور را که می دهد یا می شود و یا نمی شود آنچه باید می شد.

خلاصه بگویم که هر کس هر چه آورد به فال نیک می گیرد و بسم الله! (یعنی کمتر کسی هست که بداند واقعا علاقه و استعدادش چیست و برایش تلاش بکند، باور کنید 90 درصد در جهل مطلق به دانشگاه می روند، دیده ام که می گویم)

بعد چه می شود؟ هیچی بعد از چهار سال چه با علاقه و چه بی علاقه یک مدرک کارشناسی بهش تعلق می گیرد! چهارسالی که برای عده ی بسیاری فقط از زیر کلاس در رفتن و به زور درس خواندن و حتی بعضی باز به خاطر حرف این و آن تا شاگرد اولی می روند. ولی از علاقه خبری نیست! (چرا می گویم خبری نیست؟ چون اگر خبری بود اینقدر دانشجوی فشل در جامعه مثل جلبک رشد نمی کرد، و ایضا اینقدر سرگردان و ویلان! که این را در ادامه ندادن به کارشناسی ارشد و حجم زیادی تغییر رشته از کارشناسی به کارشناسی ارشد مشاهده می کنیم)

البته باید به یک عده دانشجوی جسور هم که بسیار قلیل هستند تبریک گفت که رشته ای را که دوست ندارند رها کرده و باز کنکور می دهند!

خوب حال چرا می گویم باید کارشناسی پیوسته منسوخ شود؟ چون دقیقا طی دوسال آن ریزش ها خودشان را نشان می دهند! و ملت را در چهار سال حبس نمی کند! وقتی دوره کاردانی باشد، اولا آن ها که واقعا مرد علم هستند دوباره کارشناسی می خوانند، دوما هر کس در صدد تغییر رشته است همان در کارشناسی تغییر بدهد بهتر است تا ارشد!

اینکه بگوییم خیلی هردمبیل و هر کی هرکی می شود هم به نظرم اشتباه است. در همان کارشناسی طرف علایقش را بداند و روی آن از جانش مایه بگذارد خیلی بهتر است. منظورم این است هم یک عده علاف از دانشگاه ها حذف می شوند (که اغلب صرفا برای مدرک آمده اند، و دقیقا بعد یکی دو ترم تف توی صورت خودشان می اندازند که عجب خبطی کردیم ها!) هم عده ای که تازه چشمشان رو به استعداد های خودشان روشن شده را نجات می دهیم!

می دانم ریشه سیستم های آموزشی را باید درست کرد (کار که نشد ندارد، بالاخره می شود این ملت باری به هر جهت را کمی جان داد) ولی این هم یک راه حل است!

چون اگر فردی بداند چه می خواهد و دقیقا روی آن متمرکز بشود کارآمدی بالای هم برای خودش دارد هم برای بشریت!







پ.ن: واقعا حرف بسیار است راجع به دانشگاه و دانشجو و اساتید و... خیلی زیاد. ولی حرف بزرگی هست که اینجا می زنم: تا وقتی که هر فردی در جامعه ی ما هر کاری را باری به هر جهت و از سر خود وا کردن انجام میدهد، هیچ چیز درست نمی شود!

اگر مدعی هستید که سینه زن حسین هستید، حسین برای هفتاد دو تن یار خودش که اصلا لشکر هم به حساب نمی آمد، یمین و یسار و سپهسالار و .. تعیین کرد!

کارتان هر چقدر کوچک است، درست انجامش بدهید!



۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۹۶ ، ۱۳:۰۷
احلام









- می دونی چشمات داره شبیه اینا میشه؟
- وا چجوری یعنی؟
- وقتی صبح چشماتو باز می کنی به همین لطافت و بنفشیه، تا نگات می کنم خط قرمزی دور چشمات می بینم که حکایت از خستگی داره!
- چه حرفا می زنی آقا! تا اون سرو نریم حاج رجب نمیزاره بریم خونه ها!
- چشم
- چشمت زعفرونی :)








+خیال های دور..








پ.ن: چندتایی پیازچه بود، کاشتیم توی باغچه فسقلی حیاط خانه! ثمره اش را در عکس می بینید! :) بوی مست کننده ای دارد






۷ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ آبان ۹۶ ، ۲۳:۲۹
احلام






خدا با پیامبرش خیلی ندار است. آنقدر ندار که میاید روی زمین پشت پیامبرش می ایستد! تا او شمشیر بزند و هر کس که جلوی بت ها تعظیم کرد از وسط دو شقه اش کند! :)








پ.ن: نقاشی آقا مهدی راجع به پیامبر و بت پرست ها خیلی نکته داره ما بیننده باید عاقل باشیم.
تقسیم نور و ظلمت و آن خورشید و ابر سیاه منو کشته :)








خبر: بالاخره وریا رسید. وقتی خواندیمش یک پست مبسوط هم می گذاریم :)
با شناختی که از آرزوهای نجیب و خوش فکری اش دارم قطعا کتاب خوبی است.



۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ آبان ۹۶ ، ۰۰:۰۰
احلام