خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۶ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است




صبح های شنبه را خیلی جدی بگیرید. خیلی سرحال و شاد و شنگول باشید به جای اینکه تو تلگرام از شبش آیه یاس بفرستید که وای فردا شنبه اس!
پنجره ها رو باز بکنید. هوای خونه رو عوض بکنید. یه پیاده روی جانانه توی سرمای استخوان سوز داشته باشید. و عین بختک بیافتید روی کارهاتون.
البته بسم الله الرحمن الرحیم یادتون نره










پ.ن: چه چیزی مانع میشه که شاد نباشید؟؟؟؟ موانع رو بگید



+برای من یکی از چیزایی که مانع میشه شاد نباشم، حسرت از گذشته و ترس از آینده است. خیلی تلاش می کنم که ذره ای از این احساس در وجودم نمونه. تلاشم خوب بوده ولی هنوز عالی نشده. مولا علی می فرمایند: ترس بزرگترین گناهه. نترسید از هیچ چیز و خوش باشید و خوب.



* در ادامه مطلب یک سری غر نوشته شده، دوست ندارید غر بشنوید اصلا نرید اونجا :)








۵ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ دی ۹۷ ، ۱۱:۲۴
احلام


امروز که از امتحان کذایی رسیدم (کذایی به معنای واقعی کلمه) اول برای خودم چایی دم کردم. بعد هم لم دادم و در فضای مجازی کار مفید کردم.(مفید به معنای الکی کلمه) یکهو رفتم و پی دی اف چهار اثر از فلورانس را باز کردم و خواندم. بعد کمی عصبانی گشتم. انجیل تحویل آدم می دهند چقدر زیبا و شکیل، بعد ما اسلام تحویل می دهیم چه زمخت و خشک و غیر قابل قورت دادن. بعد می رویم پایان نامه می نویسیم بررسی دلایل منطقی و غیر منظقی دین گریزی جوانان در حیطه ی شهر و روستای ایران در قرن چهاردهم از دیدگاه اینوری و اونوری! بگذریم (مثل همیشه) بعد هم اذان شد و به زور نماز خواندیم (به زور به معنای اصلی کلمه) و وقتش رسید به شکم. و بعد باز هم چای دم کردیم و .. دفعه اول با خرما، ایندفعه با قند! بعد هم بلند شدم و تمام ریخت و پاش های حاصل از شب امتحان را جمع کردم. یکهو دیدم دارم دکوراسیون خانه را هم تغییر میدهم. گلدان از اینور به آنور چراغ از پستو به رو پستو. گل خاک خورده روی میز! بعد هم که یکهو تگرگ و باران و عن قریب سیل. اما بعدش باران آرام.پتو را دورم پیچیدم و درب هال را باز کردم و شروع کردم به یخ زدنی شاعرانه. حالا یخ نزن کی یخ بزن! سینوس هایم شاد و شنگول از این تجمع سرما! حافظ آوردم دیدم کلا دارد میزند توی سرم: واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند/ چون به خلوت می روند آن کار دیگر می کنند... هر چه به خودم نگاه کردم و بعدش زل زدم به شعر به هیچ نتیجه ی متوازی الاضلاعی نرسیدم. گفتم آخر حافظ جان من که در خلوت تو را برگزیدم، چرا با من چنین کردی؟ شکست عشقی بیش از این؟
سرتان را درد نیاورم چون عدسی نازنیم دارد آبش خشک می شود و باید بروم سر وقتش
خواستم یک جای خوب برایتان معرفی کنم
راستش چند وقتی هست که از گوشی مجهز امروزی به دور هستیم و کارهای نتی کلا بر عهده ی سیستم است، و ایضا خیلی وقت است اینستا نداریم. ولی بعضی صفحات و بعضی آدم ها را نمی شود ازشان یاد نگرفت. مثل خانم منصوره مصطفی زاده. مادر دو گل عزیز. مادر شاد و شنگول و با تدبیر. نمی گویم با همه ی نظراتش موافقم ولی مهم این است از خواندنش شاد می شوم و می گویم وای چه قشنگ! یا عه چه جالب! یا چه کارها!!!
از اینجا بزنید ببینید
بشتابییییید
مخصوصا مادرها سریع تر بشتابید





پ.ن: دلم نیامد اینجا را معرفی نکنم. می دانم همه تان سرتان مشغول کارهای بسیااااااااااااااااااااااااااااار مفید در گوشی است ولی خوب تفریحا سری هم به اینجا بزنید. بالاخره مغز هم نیاز به تفریح دارد . اصلا هم کنایه نزدم. اصلنشم






+ آخر هفته می خواهید چی کار کنید که شاد بشید، برام بگید؟ بگید. بگید. بگید. بگید. لدفن
فقط کارای جالب بکنیدا. نگید می خواهید بخوابید تا لنگ ظهر. والاع





۷ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ دی ۹۷ ، ۱۸:۳۸
احلام


آن روزها سفت و سخت بودم. تنگ و در هم تنیده بودم. اما نمی دانستم. کسی در گوشم نجوا میکرد: تو آفریده شده ای اما باید خودت را بشکنی. من آنقدرها سفت بودم که هر چقدر زور می زدم شکسته نمی شدم. به کلاغ ها التماس کردم که مرا از ارتفاع پرتاب کنند. این کار را کردند اما من همان بودم که بودم. خود را به دست رودخانه سپردم اما آب هم مرا نرم نکرد. دنیا را می دیدم لذت می بردم ولی از خودم در رنج بودم. نمی دانستم چرا گنجشک ها اینقدر خوش حال اند و هر روز می خوانند یا اینکه چرا درخت ها اینقدر باد را در آغوش می گیرند و می رقصند. آنقدر به دنیا خیره شدم تا دیگر خودم را فراموش کردم. روزها سپری گشت تا اینکه باز کسی در گوشم خواند: خودت، خودت را آفریده.. چه شده بود؟ یعنی من هم به اندازه ی این دنیا زیبا بودم؟ خودم را نگاه کردم. سراسر سیاه و سفت و زمخت. ناامید بودم. اما من چطور آفریده ای زیبا بودم؟ به درون چاله ای خزیدم. فکرهای مختلف به سراغم می آمد. آنقدر مشغول فکر شدم که نفهمیدم زیر خروارها خاک دفن شده ام. زمزمه ای دوباره گفت: حالا وقتش رسیده، بشکن.. تمام وجودم به لرزه درآمد. چشم هایم را بستم. و شکستم. شب سختی را گذرانده بودم. فکر می کردم دیگر هیچوقت دنیای زیبا را نخواهم دید. بیهوش و ناتوان به خواب رفتم. اما بیدار شدنم آن قدر مرا به شگفت وا داشت که مرا به جنب و جوش درآورد تا از خود برون شدم و هسته ام را رها کردم. هر روز مشغول کندن خاک های دور و اطرافم بودم. دلم می خواست خودم را به همه نشان بدهم. آن روز موعود فرا رسید. سر از خاک بیرون آوردم. لب هایم به خنده باز شد و دو برگ کوچک از آن بیرون جست. زمزمه اینبار بر من وزید: او آفرید و تو بالاخره آفریده شدن را فراگرفتی....










پ.ن: این دنیای گوشی ها و تلویزیون ها یک چیز بزرگ را می خواهند از ما بگیرند و آن "تفکر" است. چیزی که خدا در قرآنش ما را بسیار به آن فرا می خواند....





+ ما خالق چه هستیم؟





۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۷ ، ۱۶:۱۶
احلام


بعضی وقت ها غروب خانه مان دلگیر می شود. یعنی دلگیر که نه، یک سکوت خاصی که آدم دلش می خواهد ساعت ها توی هال راهروی منتهی به حیاط بنشیند و هی سرما از نوک انگشتان پایایش خود را بکشد بالا. سرمای زمستان نیست اما یک جوجه سرمای کوچک است که عجیب سوز دارد. راستش را بخواهید خیلی وقت است که کتاب شعری دست نگرفته ام. البته تا هفته پیش فقط حافظ را. دلم در این غروب یک دیوان شعری می خواهد که اصلا شاعرش را نمی شناسم. شعرهایی جدید بگوید آن هم از دل طبیعت . مثل سهراب. اصلا چرا ما آدم ها همه مان شعر نمی گوییم. فکرش را بکن هر کس به هر جایی می رفت شعری می نوشت و یک جایی نصب می کرد و بعد نفر بعدی به همین منوال. آن موقع به نظر من آدم های روستایی شاعرهای خوبی می شدند. تازه تک درخت های صحرا هم دیگر تنها نبودند و هر از چندگاهی آدمیزادی برگی از شعر آویزانش می کرد. از این فکر و خیال ها بگذریم. برگردیم به همان راهروی باریک منتهی به حیاط 22 دی ماه 97 خانه ی ما. شاید خودم باید اول از همه شعر بگویم:
تن درختان همه سرد است
اما تن زمین نه!
ریشه ها لحافی از گرما کشیده اند و فقط خوابیده اند
مگر این که مرگ دست درازی کند و..
تن من سرد است
اما قلب من هرگز سرد نخواهد شد
حتی پس از مرگ
این است تفاوت اشرف مخلوقات است با غیر
چون ممات ما عین حیات خواهد بود اگر با عشق گرم شده باشیم...


اصلا شبیه شعر نیست، اما شبیه معر که هست :)







پ.ن: قلب تپنده ی عالم همین اکنون در کجا می تپد؟ شاید کودکانه باشد این خیال اما دلم می خواهد با همین دست هایم شالگردنی برایش ببافم از رنگ سپید. با شیارهایی عمیق. دلم می خواهد اگر قلبش از من و امثال من سرد شده باشد یکطوری با این شالگردن جبرانش کنم.
می شود بگویی کجایی حضرت صاحب؟





۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۶
احلام




به نظرتون توی 79 روز باقیمانده از سال چه کارهای خوبی میشه کرد؟ چه مهارتی میشه یاد گرفت؟









پ.ن: تنبل ها چی میگن: هعی امسالم داره تموم میشه، از سال جدید ایشالله شروع می کنیم :/




۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ دی ۹۷ ، ۱۷:۴۶
احلام


فاطمه خود را برای رفتن آماده می کند. من نیز به دنبالش روان می شوم. اما به گرد پایش هم نمیرسم. در را باز می کند. بوی او می وزد. فاطمه خضوع می کند گویی تمام عالم به پشت در آمده باشد. چشمان پیامبر روی مژه های بر روی هم رفته ی فاطمه است. و فاطمه هنوز شرم چشم در چشم شدن با پدر را دارد. پیامبر که پا به خانه می گذارد متوجه می شوم که تمام وجودش می لرزد. من و فاطمه به هم نگاه می کنیم. یعنی آیه ای جدید بر او نازل شده؟ پدر هر چقدر هم بلرزد باز هم قربان صدقه دخترش می شود و دختر گوی سبقت را از پدر هم می رباید. از فاطمه طلب ردایی می کند. وقتی خود را به آن می پیچد به گوشه ای خیره می ماند. فاطمه از او می پرسد که غذا را آماده کند. اما او جواب می دهد منتظر باش. دوباره در می زنند. باز هم این بار فاطمه زودتر از من میرسد. من چارقدم را تا زیر گوشم جا میدهم و رویم را می پوشانم. صدای علی می آید. وقتی وارد می شود یک جمله می گوید: بوی پدرت از خانه می آید. همیشه از این خاندان در عجبم، گویا جانشان به جان هم بند است. فاطمه در مقابل علی سراسر ناز است. طوری قدم برمی دارد که گویا برای اولین بار می خواهد دل علی را برباید. علی وارد اتاقی می شود که پیامبر در آن است. پیامبر آغوش باز می کند و او را در کنار خود زیر ردا نگه می دارد. به دنبال علی، حسن و پس از او حسین وارد می شود. فاطمه تمام محبتش را با کلماتش نثار فرزندانش می کند. من در گوشه ای نشسته و این آمد و شد عاشقانه را نظاره می کنم. اتاق مملو از نور شده. فاطمه که همه را به آغوش نبی کشانده حالا خود نیز به نزد پدر می رود. لحظه ای به دلم می افتد که من نیز به زیر عبای پیامبر بروم. از جایم نیم خیز می شوم. اما نبی دست خود را بالا می آورد و مرا از حرکت باز می دارد. با لبخند شیرینی می گوید تو در راه خیری همسرم. همین خبر برای من بزرگترین شادمانی است و می دانم که مرا در میان آن پنج گوهر جایی نیست. پیامبر دست به دعا برمی دارد. اهل بیت خود را دعا می کند. عطری عجیب در خانه می پیچد. تاب و توان از من گرفته می شود. بی اختیار اشک می ریزم. صحنه ی باشکوهی در مقابلم رقم خورده و من نظاره گر چیزی هستم که هر کسی به آن دست نیافته است. فاطمه و علی چشم بر هم گذاشته اند و حسنین خیره به پیامبر نگاه می کنند. بر دلم می افتد که اتاق را ترک کنم.

بر می خیزم و در اتاق خود به کنجی پناه می برم. زیر لب شکر می گویم و اشک میریزم. شکر می گویم که من دوستدار چنین خاندانی هستم. به ناگاه چشمم به شیشه ای می افتد که کنج طاقچه است. آن خاک. آیا روزی می رسد که خون در آن جاری شود؟؟؟









۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ دی ۹۷ ، ۲۲:۴۷
احلام