خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۶ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است


پتو را از روی سرم کنار می کشم. زنی که کنار من خوابیده بود نیست. هول می کنم. نیم خیز می شوم. خیلی ها نیستن. خیلی ها هم خواب هستند. فاطمه با چادری سفید دارد نماز می خواند. غمی توی دلم می آید. حالا توی این وضعیت بچه ی توی شکمش چه می شود؟ ولی چه آرامشی توی صورتش است. رویا با امیر علی اش خوابیده . اما نه به گمانم چشمانش باز است. می خواهم بروم جلوی اردوگاه. دنبال غذا. می دانم فاطمه هم گرسنه است. پیرزنی دست پسر جوانی را که زخمی شده را گرفته. صد متر آن طرف تر از ما او را روی زمین دراز می کند و خودش هم بالای سرش می نشیند و گریه می کند. یک طوری ام می شوم وقتی چادر ندارم. کاش وایمیستادم تا فاطمه نمازش را تمام می کرد و چادرش را می گرفتم. اصلا فاطمه این چادر را در این گیر و دار از کجا پیدا کرده؟ روسری ام را جلو می کشم. تازه یادم میافتد که توی این سه روز اصلا رنگ آینه را ندیده ام. سربازی را می بینم که از در داخل می آید. جلویش را می گیرم. می گویم: غذا؟ جواب نداده می دانم چه می خواهد بگوید ولی می گوید: داره از راه میرسه، خواهش می کنم برگردین سر جاتون. بر میگردم سر جایم ولی فاطمه را می بینم که امیرعلی را توی بغلش گرفته و گریه می کند. تا مرا می بیند می گوید رویا رفت. رویا رفت. سریع امیرعلی را از فاطمه می گیرم و می پرسم کدام طرفی رفت؟ نباید می گذاشتی. جفتمان می دانیم رفته است دنبال عباس. پاهای شلم جان می گیرد تا دنبال رویا بگردم. نباید خیلی دور شده باشد. می بینمش. کنار درب غربی یک سرباز جلویش را گرفته. به رویا که میرسم عقبش می کشم یک سیلی محکم  میزنم توی صورتش: می خواهی بچه ات نه بابا داشته باشه نه مامان؟ رویا عصبانی تر از من است. هلم میدهد: به تو هیچ ربطی نداره. می خواهد به سرباز حمله ور شود ولی من دوباره از پشت می گیرمش. مجبور می شوم فریاد بزنم: فکر کردی فقط خودت نگرانی. منو ببین، فاطمه رو ببین، این زن و مردها رو ببین، همشون اون بیرون عزیزی رو دارن که نگرانش هستن. وقتی کلمه ی عزیز را می آورم بغضم می گیرد. سه روز است از نگرانی داوود چشم روی چشم نگذاشته ام اما به خاطر فاطمه و رویا خواسته ام خود را قوی نشان بدهم....


پتو را از روی سرم کنار می کشم. سرمای صبح و نوری ضعیف که اتاق را در خود پیچانده. صدای خش خش نایلونی از هال می آید. دستم به خواب رفته. داوود توی هال با لباس آماده نشسته کنار سفره. سلام میدهد. ولی من هنوز توی اردوگاهم. به داوود خیره شده ام که دوباره سلام میدهد. می پرسم چرا منو بیدار نکردی؟







*  خواب جنگ به همان ترسناکی خیال جنگ است



پ.ن: از یه جهاتی خیلی خوبه که هیچکس دیگه وبلاگمون رو نمی خونه. هر چه می خواهیم دل تنگمون می نویسیم. مثبت بیاندیشیم :)



+ تشنه ی نوشتن شده ام...



۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۱۲:۱۶
احلام


چند مدتی هست هر وقت تلویزیون رو روشن می کنم دنبال یه برنامه ای هستم که از کتاب حرف بزنه. از شبکه نسیم کتاب باز رو میده که خوب فکر کنم برای خیلی ها جذاب باشه. ولی نمیدونم چرا به من نمیچسبه. از شبکه چهار هم یه برنامه ای میده کاملا بی برنامه که کتاب خون میارن و کتاب معرفی میکنن. خیلی خوب بود ولی :)) ولی دقیق کی پخش میشه نمیدونم. البته شبکه ی چهار یه تبلیغاتی رو هم مدام پخش می کنه سعید بیابانکی میاد و میگه جمعه بیایید کتاب 4. که حتی یکبارم نشد ببینم. فک کنم شبکه 5 هم یه تیزری راجع به معرفی کتاب داره. کوچولو موچولو.

من این برنامه هارو دریافت کردم. فقط نمیدونم اصلا دقیقا کی میدن!! :)

شبکه ی تماشا هم هر وقت من میزنم داره سرزمین آهن میده، خدا برکت به این سرزمینشون هزار الله اکبر.

کلا تلویزیون نگاه نکنه آدم سنگین تره

والا با این فیلماشون







پ.ن: اگه برنامه ای راجع به کتاب و کتاب خوانی موجود است معرفی کنید تا توی یه پستی مفصل تبلیغشون بکنیم :) اینقدر خوابالو نباشید دیگه. زود ، تند، سریع.. fast.. fast...fast....




۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۷ ، ۱۳:۵۴
احلام


جناب مستطاب حسن الدوله ی روحانی ..

اما بعد،

از میان تمام درخواست ها و مکاتباتی که به سویتان در این چند ساله روان شده است، حقیر طالب یک فقره امر فوری دیگر هستم. که امیدوارم جنابتان و حضرت ظریف الممالک مانند آن قضایای برجام و پسابرجام به آن ننگرند.

در ابتدا کمال تشکر را دارم که قیمت ویزا به دولت فخیمه عراق را تقلیل دادید. اما خدمتتان عارضم گویا این تقلیل بر روند صادر ویزا تاثیر شگرفی گذاشته است. مشتاقان اربعین تا ویزایشان برسد دیگر موکب های عراق بساطشان جمع می شود و از اربعین هم می گذرد. تمنا داریم دولت فخیمه تان این امور صدور ویزا را همچون کش تنبان نکشند. خیلی هایمان هنوز با صورت های با سیلی سرخ  شده زندگی می کنیم. دیگر طاقت خوردن کش توی صورتمان بابت جاماندن از قافله اربعین را نداریم.



از طرف کسی که شما باید خدمتگزارش باشید یعنی ملت






ما ز دولت چشم یاری داشتیم که نشد، دیگر حق داشتن چشم تسریع که داریم، نداریم؟




۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۷ ، ۱۴:۰۱
احلام





چند روزی است با هجوم گنجشک ها مواجهم. همین حالا هم چنان سر و صدایی راه انداخته اند که گویی مراسم عروس برون دارند. عادی یا غیر عادی بودن رفتارشان را نمی دانم. اما آن روزها که توی اتاق 448 خوابگاه تختم کنار پنجره بود و هنوز درخت های وسط خوابگاه از سرما قطع نشده بودند یک چیز مهم را کشف کردم. اینکه پرندگان به طلوع و غروب خورشید هیاهویی میکنند مثال زدنی. یادم است یکبار که صبح از خواب بیدار شده بودم با وحیده توی سرویس روبرو شدم. گفت چرا دمغی؟ گفتم اولا هنوز صورتم را نشسته ام، پس نمی توانم بخندم. دوما اینکه این گنجشک ها مخ آدم را می خورند. وحیده خندید. فکر می کنم هنوز هم یک جایی توی این تهران با تمام آن سی و شش تا دندانش دارد می خندد. یادم نمی آید چرا آن روز کلافه شده بودم. اما دیروز وقتی داشتم توی آینه خودم را نگاه می کردم و گنجشک ها پر طمطراق جیک جیک می کردند از خوشحالی توی پوست خودم نمی گنجیدم. انگار دنیا هنوز جایی برای سرخوشی دارد. انگار هنوز می شود بالا و پایین پرید.

یادم است وقتی خیلی کوچولوی کوچولو بودم، وقتی داشتیم با خواهرم از کوچه ای عبور می کردیم یک گنجشکی گوشه ی خیابان مرده بود. من با تعجب پرسیدم: اینکه خونی نشده چرا مرده؟ خواهر هم خیلی بزرگ نبود اما گفت می دانی وقتی گنجشک ها از ذکر خدا غافل بشوند می میرند. آن روز فهمیدم که جیک جیک یعنی ذکر خدا. جیک جیک یعنی همان سبحان الله و الحمدالله ی ما آدم ها. وقتی بزرگتر شدم یادم است توی کلام علامه حسن زاده آملی خواندم که مثلا خروس ذکر یا سبوح و یاقدوس می گوید. دیوانه بودم. جوان و دیوانه. سعی می کردم هر وقت صدایی می شنوم مثل کوکو ی یاکریم با دقت گوش کنم تا شاید بفهمم دقیقا سبحان الله می گوید یا یاقیوم یا...

اما حالا در همین اکنون، که به قول سهراب: زندگی آبتنی کردن در حوضچه ی اکنون است! این قیل و قال گنجشکان را فریادهایی میبینم برای رساندن یک پیغام برای من و تو! اینکه آی آدم ها مثل ما فرار کنید، فرار کنید به سمت بی نهایتی که فقط در دستان خداست. اگر ذره ای دیر بجنبید اسیر خاک شده اید...







+ جمعه ها یک سکوت بزرگ در هفته است. جمعه ها یک رنگ سفید عمیق دارد که تمام رنگ های هفته را پاک می کند. بگذریم..





++ پیشنهاد: موافقید یکم وصیت نامه ی زنده هارو بخونیم؟؟؟







۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۷ ، ۱۲:۵۳
احلام



گوشی ام افتاده کنار پایه ی میز، حوصله ی برداشتنش را ندارم. بهتر است رو به شکم روی موکت بخوابد. برای موبایل که کراهت ندارد رو به شکم بخوابد؟ بوی سبزی پیچیده توی خانه. انگار نذری آش دارم. ولی نذری نیست. برای خودمان دو نفر پخته ام. اکثر زن های دور و بری ام گفته اند سبزی را مثلا یک ساعت مانده به خاموش کردن بریز. اما توی سر من نمی رود، باید از همان اول سبزی را با مواد بریزی! اصلا رنگ و لعابش بهتر هم می شود. این سومین آشی است که در خانه می پزم. و حق دارم ادعای تجربه بکنم.

روی میزم چند تا دفتر، دوتا دیکشنری یک داستان کوتاه زبان اصلی و جلد سوم جنگ و صلح و کتاب فاضل نظری که یک خودکار از دیشب لایش مانده و مقداری انگور دانه ریز توی کاسه هست. با خودم می گویم باز هم داری ادا در می آوری. ادای آدم هایی که سرشان شلوغ است و سرشان به تنشان می ارزد. خیلی وقت است که سرم برای تنم زیادی است. قصد رفتن را ندارم. مثل قبل ها که به رفتن فکر می کردم. دلم می خواهد بمانم. بمانم با این همه کارهای نکرده ام. کاش حافظه ام یاری می کرد و تمام اطلاعاتی که تمام این سال ها خوانده ام یکباره جمع می شدند و می ریختند وسط هال. می نشستم دانه دانه تقسیم بندی شان می کردم. می دانم خیلی هایشان لایق زباله هستند، راستی اطلاعات که فرش لاجوردی ام را کثیف نمی کند؟

دلواپسم. دلواپس شخص خودم. حتی ادای هیچ چیزی را هم نتوانستم درست و حسابی دربیاورم.

بلند می شوم و میروم سری به آش می زنم. بیست دقیقه دیگر می شود دو ساعت. منظورم زمانی است که روی گاز مانده. موقع برگشت و نشستن پشت میز پایم می رود روی موبابل. فکر کنم چرتش را پاره کردم. می نشینم. سه خط می نویسم. باز بلند می شوم تا در راهرو را باز کنم تا شاید هوا بیاید و سرم از این سودا خنک شود. مثل اینکه دیر شده. سه ساعت پیش که خواب بودم باد می آمد. و من خواب خواب..

صدای این شاخه و آن شاخه شدن کلاغ است. راستی چرا مدتی است دیگر قار قار نمی کند. نکند هجوم این یاکریم ها مانع قار قار او شده!!

بیست دقیقه دیگر اذان می گویند. باید نماز بخوانم. اما یاد شعر فاضل می افتم. همان که خودکار گذاشتم و چندباری از صبح خوانده ام. چرا بی عشق سر بر سجده تسلیم بگذارم/نمی خواهم نمازی را که در آن از تو یادی نیست.

پایم را می گذارم روی گوشی ام. به درخت باغچه که کمر خم کرده نگاه می کنم. چند سال است دارد عبادت می کند؟ تا حالا یکبار شده به خدا بگوید من دیگر درخت تو نیستم. ساخته دست تو نیستم می خواهم برای خودم زندگی کنم! اصلا شده یکبار نمازش قضا بشود؟

کاش خدا این اختیار را از ما می گرفت. چه نصیبمان شده از این همه اختیار؟ نه عاشقیم و نه دلداده!

صدای بوق قطار می آید. راستی گفته ام در نزدیکی ما خط ریل قطار هست؟ هر وقت خانه اینقدر ساکت می شود صدایش را می شود شنید. تازه هفته پیش داشتم از رویش رد می شدم و توی خیالات خودم بود که یکهو دیدم صدای بوق قطار می آید یعنی یک قدم دیگر برداشته بودم الان از جسمم چیزی نمانده بود. سریع برگشتم عقب و عصبانیت راننده قطار را دیدم. آخر کدام دیوانه ای قطار به آن بزرگی را نمی بیند؟

شاید مرگ فکر خوبی باشد. اگر خوب نبود چرا آن معصوم دعا می کرد که خدایا اگر دیدی  دارم روی زمینت یاغی گری می کنم مرگم را برسان تا بیشتر از این خجالت زده ات نشوم!!

اما گفتم که نمی خواهم بروم. می خواهم بمانم و جبران کنم تمام یاغی گری هایم را. حوصله ندارم خدا برایم روز قیامت حکم حبس ابد در جهنم را بدهد.

خدایا می شود یک نماز، فقط یک نماز به من فرصت دهی تا برگردم؟ برگردم به همان صبح ها که با بادصبا به نظاره ات می نشستیم....





پ.ن:

گاهی آدمیزاد خیلی خودشو میبازه. خیلی احساس تنهایی می کنه. چون فقط خودش می دونه توی این دنیا چه کارها کرده. اما یک فردی مثل حر بهمون میگه هیچوقت دیر نیست. ولو تا دیروزش قصد کشتن امامت رو داشتی.

روزهای سخت می گذره. بگذارید روسیاهیش به شیطون بمونه.



+ هوا تاریک شده است. درخت را صاف و شفاف نمی بینم. اما هنوز کمانه کرده است. راستی یادم رفته آبش بده ام. بدون وضو نمی تواند نماز مغرب را بخواند که! می تواند؟

اذان می گویند، از آن می گویند..




۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مهر ۹۷ ، ۱۸:۰۹
احلام


شاید چند هفته نداشتن هیچگونه نت و ارتباط اینترنتی آدم رو عاصی بکنه. بالاخره زندگی ما آدم های امروزی خواه ناخواه گره خورده به این تکنولوژی بی در و پیکر. اما خوب من از نبودن اینترنت رنج نبردم. بلکه تازه فهمیدم چقدر نیستم. ما آدم ها خیلی ریلکس یا گاهی پر از دغدغه زندگی می کنیم و وقتی یک مکث کوتاه ما رو  از یکسری مسائل متوقف می کنه توی دلمون پر میشه از شک و شبهه. خوره ی شک تا ایمانمون هم میرسه.(البته نه اینکه در نبود اینترنت من زندگیم متوقف شد، نه. به طور کلی عرض می کنم. نه که ماشالله در نت غوطه می خوریم همه مون، از اون جهت)

خلاصه که شک می کنیم که داریم قدم هامون رو کجا میزاریم و کجا نمی گذاریم. به قول اون فیلمه شک خوبه اما طولانیش نه!

اول محرمی شیخنا بالای منبرش حرف سنگینی بارمون کرد که هنوزم که هنوزه وقتی صبح به قول خارجی ها wake up میشم فکر میکنم کلماتش روی قلبم سنگینی میکنه.

شاید گفتنش اینجا درست نباشه، اما می گم تا شما هم سنگین بشید و توی این دنیا به سختی قدم بردارید. شیخنا بالای منبر عمامه اش رو محکم تر کرد و گفت: فکر کنید وجودتون یه حوض پر از آبه، حالا یه آجر بردارید و بندازید داخلش، مقداری از آب میریزه بیرون و یه آجر کنج حوضتون جا می گیره. حالا فکر کنید چی میندازید داخل حوض وجودتون و چه چیزی بیرون میریزه و از دست می دید!!





پ.ن: هوای پاییز کم کم داره شروع میشه. چرا اینقدر عاشقانه رقم می خوره این فصل؟




+دلم برای شعر تنگ شده خیلی زیاد... 


پاسخی در خور پیچیدگی موی تو نیست

می کشد کار من از فکر تو آخر به جنون


فاضل







۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۰ مهر ۹۷ ، ۱۶:۵۰
احلام