خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۳۰ مطلب با موضوع «پرده های شب جمعه» ثبت شده است

 

 

هادی امشب قرار است برای همه قهوه دم کند. حالا دوبار رفته کافه ی نوید فکر می کند استاد قهوه شده است. نسترن هم فردا امتحان نهایی دارد و از صبح چپیده داخل اتاقش. مامان هم طبق روال هر شب جمعه کنار گلخانه نشسته و برای بابا قرآن می خواند. بابا که خودش را از ما دور کرد و رفت توی شاهرود برای خودش منزل آخرت خرید. مادر هم که دستش به سنگ مزار نمیرسد هر شب جمعه کنار گلخانه ی محبوب بابا می نشیند و قران می خواند . البته من بارها دیده ام که فقط قران خواندن نیست،زیر لب دارد با بابا حرف هم می زند. وقتی به افسانه می گویم مامان و بابای من یک زوج عاشق بودند همیشه مسخره می کند که خالی نبند، هیچ زوج عاشقی روی زمین نیست، حالا که دست پدرت از دنیا کوتاه شده خوبی هایش فقط یادت مانده. البته قبول دارم، ما ایرانی ها فقط خاطره های خوش را پشت سر مردگان می گوییم. ولی پدر من واقعا عاشق مادرم بود و بالعکس.

یادم است اولین باری که رفته بودند کربلا، وقتی توی فرودگاه رفتیم دنبال شان. شبیه تازه عروس و دامادهایی بودند که از ماه عسل برمیگشتند. هادی بلند توی جمع فامیل گفت برای سلامتی ماه داماد، پدر خان عاشق صلوات. همه خندیدند ولی مادر با خجالت صلوات فرستاد. دو تا انگشتر در نجف خریده بودند لنگه همدیگر. مادر میگفت ما که ان قدیم ها زیاد حلقه و این چیزها نداشتیم، یک انگشتر نشان برای من آوردند که آن را برای خرید خانه دادم و رفت، اما این ها می شود حلقه ازدواج مان.

می روم از در اتاق هادی را نگاه می کنم که نشسته روی مبل خوابش برده، معلوم بود از این بشر هیچ آبی گرم نمیشود. خوشبختانه سماور روشن بود، چایی را دم می کنم. یکی می برم برای نسترن. غر می زند که پس قهوه کو؟ من هنوز کلی درس نخوانده دارم.

می گویم استاد قهوه ساز فعلا دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. تو فعلا بخوان، یه ساعت بعد خودم برات درست می کنم.

دوتا چای هم توی فنجان سفیدهای لب طلایی برای خودم و مامان میریزم. امشب میخواهم دختر خوب بابا بشوم.

مامان قرآن را می بندد. بر می گردد و به هادی نگاهی می اندازد و می خندد. می گوید: چی شده خانم خانما مهربون شدی امشب؟ من هم نه می گذارم و نه بر میدارم می گویم دلم برای بابا تنگ شده مامان!

مامان خیلی آروم میگه: منم.

ساکت به فنجون ها نگاه می کنیم. دلم میخواد مامان حرف بزنه ولی اصلا از اون مامان ها نیست که یکریز حرف بزند. همیشه هم بابا بیشتر از مامان حرف میزد.

میگم: مامان یکم از خاطره های بابا تعریف کنید.

مامان میگه: امشب یاد سفر کربلامون افتادم.

با تعجب میگم: وای دقیقا منم یاد اون سفر افتادم.

مامان انگار هیچ صدای من رو نشنیده باشه ادامه میده:

وقتی رفتیم برای وداع تو بین الحرمین، پدرت خیلی حالش منقلب بود. بهش گفتم حاجی کار دستمون ندی و چیزای بزرگ بزرگ بخواهی من ازت جا بمونم! گفت اتفاقا بزرگترین چیز رو ازش خواستم.

همون موقع دلم فهمید. میدونستم بزرگترین خواسته اش چیه.

اولین بار بود که منم برای خواسته اش اینقدر عمیق دعا کردم و گفتم: ان شاالله شهید میشی حاجی، دست ما رو هم میگیری.

مامان برگ پتوس های ابلقی که کنارشه رو لمس می کنه و قطره اشکی از چشماش میاد.

من هنوز معتقدم که مامان و بابا تنها زوج عاشق روی زمین اند. چون عشق شون وصل به عشق حسین.*

 

 

 

 

 

*بداهه داستان

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. نشد کودک متعادل بخونم

2. نشد مردی به نام اوه بخونم

3. فوتوشاپ تا حدود خوبی کار کردم. چون تمرین هم باید انجام بدم خوب وقت گیر میشه

4. خیلی فکرم درگیر خودم بود. چیزی از درون من رو رنج میده. یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کروبنا به حق اخیک الحسین

 

 

+ اشکال نداره اگه روزهایی برنامه خوب پیش نمیره. ولی دلیل نمیشه فردا سست تر ادامه بدیم و بگیم عه دیدی چیزی نشد دیروز انجام ندادی!

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۶
احلام

 

 

 

 

امروز

مقدر شده بود. یعنی بی بی گل این را میگوید. وگرنه من که باشم که از این حرف ها بزنم. اصلا من را چه به اینجا. اما از دلم نمی رود نگاه اهالی را موقع خداحافظی. انگار داشتند من را به راه بدی بدرقه می کردند. خوب اصلا تقصیر من چیست که بی بی گل سهم کربلایش را به من داده. خودش گفت یکبار من رفته ام یکبار هم تو برو. وگرنه من توی خیالات هایم هم نه در نخ کربلا بودم و نه پولش را داشتم. اصلا مگر من مقصرم که بی بی گل هیچ فرزندی ندارد و من هم پدر و مادرم را از دست داده ام؟ راستی یادم باشد توی حرم حتما از پدر و مادرم یاد کنم. بی بی گل کفت حتما به نیابت از آن ها هم یکبار زیارت کن. از حاج آقا سلمانی حتما باید بپرسم چطور می شود به نیابت از یکی دیگر زیارت کرد. آخر یکبار هم باید به نیابت از بی بی گل بروم. کاش کاش رقیه هم با من بود. با همدیگر و دست به دست میرفتیم بین الحرمین. آخ چه می شد وقتی توی حیاط خانه شان با پدرش خداحافظی می کردم از اتاق بیرون میامد و میگفت: محمدآقا من هم با شما میایم. اما خوب نمیشد که، کو تا ما باهمدیگه محرم شویم. کاش بی بی گل اینقدر دست دست نمی کرد و می رفت خواستگاری.باید حسابی از امام حسین این یکی خواسته ام را طلب کنم. اما خوب اولین خواسته ام باید کار باشد. یک کار درست و درمان و نون و آبدار. با این کارگری ها که چیزی در نمیاید.

 

 

فردا

باورم نمیشد بین الحرمین اینقدر کوچولو باشد همیشه توی عکس ها بزرگ و با عظمت بود. دیشب حاج اقا سلمانی  می گفت که اینجا رسم است اول به زیارت حرم حضرت ابالفضل می روند و بعد به زیارت امام حسین. خوب شد این نیمچه سواد را یاد گرفتم. وگرنه توی بلاد غربت می ماندم حاج و واج. راستی یادم رفت جواب پیامک سجاد را بدهم. از کجا فهمیده بود من زیارت دیشب را به نیابت از بی بی گل رفته ام. برایم نوشته بود: بی بی گل هم رفت پیش ارباب حسین. حتما با خودش محاسبه کرده که من دیشب رسیده ام کربلا با خودش فکر کرده چنین پیامکی بفرستد. خداوکیلی دیشب سنگ تمام گذاشتم برای بی بی گل. مدام گفتم یا امام حسین ببین ته دل این بی بی ما چی میگذره همون رو بهش بده. آخه بی بی از خودش گذشت تا من برسم به اینجا.

امروز برای کارم باید دعا کنم. تا بتوانم پول جمع کنم و ان شالله دفعه بعد با رقیه و بی بی گل کربلا بیایم.

 

 

 

 

 

 

 

+ واقعا یادم رفته چیزی به نام پرده شب جمعه اینجا می نوشتم :/

 

 

 

کارهای امروز:

1. زیارت عاشورام رو خوندم. بی صدا بعد مغرب

2. سه صفحه از جزوه کودک متعادل (بچه رو از فضای خانه دور نکنید)

3. سه تا فیلم ابتدایی فوتوشاپ را کار کردم

4. پیاده روی هم رفتم تازه (با همسر و علیرضا

5. صدبار سنجش را رفرش کردم، باز هم نیامد :/

6. با کمک خواهرم حلوا درست کردیم و به همسایه ها هم دادیم. زن بارداری را بسی خوشحال کردیم

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۵
احلام








برادر چرا این صحرای بلا تمامی ندارد؟
چرا عاشورا اینقدر طولانی شده؟
دلم میخواهد ته این صحرا را ببینم، دلم می خواهد این ابدان بی سر تمام شوند! یعنی می شود برادر؟

تمام می شود خواهرم
روزی خواهد رسید که تو دیگر عزادار هیچ عزیزی نخواهی بود
روزی خواهد رسید که این دشت بلا پر خواهد شد از بوی منجی!
راستی خواهرم
امروز هم باید با هم به دیدار کسی برویم
کسی امروز در این صحرا سر خواهد داد
یک دلداده ی دیگر
دلم می خواهد اولین نفر در آنجا حاضر باشم
تو نیز با من باش ای قوت قلب برادر...






پ.ن: سر داد، سرها داده اند، سرها خواهند داد..  سر چه پیشکشی خوبی است برای قدم های ارباب..




+ به ارباب بگو ما تنبل ها هنوز سرمان در آخور منیت مان است و نمی توانیم سرمان را بالا بگیریم و تو را ببینیم. والسلام




۴ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۶ ، ۰۰:۳۱
احلام


مسیحی ها یه بحثی دارند به نام: رنج بردن خدا! میگن آیا خدا رنج می برد؟ از غم و اندوه بشری؟ از گناه و بدبختی؟ از جنگ؟ و چه و چه! هزار و یک جواب می شود داد! و اساس این سوال را که غلط است را زد
اما من داشتم وقتی را تصور می کردم که حسین در صحرای کربلا، در ظهر عاشورا! به خدا می اندیشد و به اینکه چه چیز رخ خواهد داد! آیا حسین رنج کشید؟ تا از رنج حسین خدا هم رنج بکشد؟
نه
حسین هیچ مصیبت و رنجی نکشید در تکه تکه شدنش!
عشقبازی می کرد با تک تک سلول هایش
رنج حسین فقط برای کسانی بود که در مقابل او ایستاده بودند!
هراسان بود، می ترسید لقب اشق الاشقیا بگیرند..
خدا هم نگاهش به ما این است؟











پ.ن: قطعا خدا شی نیست که عواطف انسانی داشته باشد! اما خدا چیزی فراتر از عاطفه ی انسانی دارد! رئوف و رحیم و..







+حسین می شود جواب بدهی؟ بی مقدمه و اورژانسی و بی نوبت و..




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۲۷
احلام



- آن پیراهن را بیاور خواهرم

چه طلب سختی از خواهر می کند

زینب پیراهن را بو می کند! بوی مادر مشامش را پر می کند

از خیمه بیرون می رود


- برادر پیش تر بیا!

بوسه بر شانه ها مقدمه است.

مقدمه ای برای بوسیدن زیر گلو


زنی بر بلندی خواهر و برادر را زیر نظر دارد

بی تاب و مضطرب

آخر مادر ها بعد از وفاتشان هم نگران فرزندانشان هستند










پ.ن: شعبان هم بوی حسین می دهد :)




+ التماس دعای فراوان دارم برای مسائل پیش آمده این روزهایم





۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۸ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۱۹
احلام




کربلا...






پ.ن: صدای تو خوب است. زیرا تارهای صوتی ات را عشق لرزانده است..





+ دنیا با تمام قوایش پیش می آید و من ژنده پوش در مسیرش ایستاده ام. هیچ مهم نیست اگر زره ای ندارم و تنم چاک چاک خواهد شد. فقط از قلبم بیمناکم. آخر آنجا خیمه گاه "تو" است.



۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ فروردين ۹۶ ، ۲۳:۵۸
احلام



شمشادهایی که قاب را در آغوش کشیده اند مرا می برند آنجا:

عبا بر سر می کشد، پرده ی خیمه را کنار می زند

برادر را می بیند که با علی مقابل ایستاده اند، گویی جفتشان در این عالم نیستند

علی سر خم می کند به نشانه ی خدا حافظی

چهره ی حسین را نمی بیند اما معلوم است که مبهوت و خیره است

علی سوار بر اسب، الحق که اکبر است

علی دور می شود و حسین را هیچ چیز تکان نمی دهد

از خیمه بیرون می زند

کنار برادر مثل همیشه نیست

حسین تازه شمشاد قد خود را راهی میدان کرده

اما صدای آرامی از جنباندن لبهای برادر می شنود

" امانتی تحویل تو ای خدا"









+ خوش باد روح آنکه به ما با کنایه گفت
   گاهی به قدر صبر بلا می‌دهد خدا


فاضل نظری





پ.ن: امروز توی بهشت آن کنج های خلوت و بی آدمی که فقط زنده ها نفس می کشیدند، نسیم خوبی می وزید. کاش قبر خالی ای  لابلایشان بود تا دمی درونش آرام می گرفتم...

- از عکس های امروز





۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۶
احلام




سیدالشهدا

وقتی صدایتان می کنم: ارباب!

ناخودآگاه زبانم  به اربا اربا می چرخد ...








+ پسرت هزار ذره شد در هوای یار....






۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۰۸
احلام

چشم هایم باز است ولی خیالم دست خودم نیست. خیال می کنم خانه ی آقاجان هستم. دنبال مشخصه ای می گردم که ببینم ساعت چند است. خانه ی آقاجان نیست، توی هتل روی تخت، انگار مرده باشم. دارد نماز می خواند. پنجره ها حکایت از تاریکی هوا می کنند. می خواهم بلند بشوم ولی چیزی توی سرم مرا می کوباند روی تخت. سعی می کنم روی چیزی متمرکز شوم تا از این حال بیرون بیایم و چه چیز بهتر از نماز او. نمازش که تمام می شود از نگاه و رنگ زردم می فهمد که حالم نرمال نیست. دستی به پیشانی می گذارد و می بیند که تب ندارم. فقط درد سرم توی گلویم سُر خورده است. بلندم می کند و می گوید برویم دکتر. دست جلوی دهانم می گیرم. بوی زردابه های معده ام را می شنوم. بلند می شود و لگنی از داخل دستشویی  میاورد. تمام خواب را عق می زنم. خوابی که پر بود از جن و پری! آمده بودند شکم بدرند و ببرند.

اصرار می کند ولی سرحالتر از او هستم که بخواهم بگویم چشم. رگ های روی گونه ام باز قرمز شده اند. توی آینه ظاهر می شود و می گوید باز لپ گلی شده ای. چادرم روی زمین کشیده می شود. چادر های اینجا به قد و قواره من نیست و هر چه میخرم باید کوتاه کنم.

می بینم که خسته شده. ولی نمی توانم از راه رفتن در بین الحرمین دست بردارم. دعا می کنم که امشب تمام نشود. دلبری های ارباب حسابی مستم کرده است. می ترسم که خواب باشم. دستش را فشار می دهم. فکر می کند جایی در وجودم درد می کند. می گوید بنشینیم. چفیه اش می رود روی سنگ های بین الحرمین تا من بنشینم. من سمت حرم حسین و او سمت حرم عباس...




                                                         بیرون ز تو نیست آنچه میخواسته ام
                                                               فهرست تمام آرزوهای منی ...





+ لیله الرغایب و شب جمعه و کربلای حسین






پ.ن: ادامه پرده قبل



۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ فروردين ۹۶ ، ۰۰:۳۱
احلام


حس می کردم سیاهی چادرم دارد روی روسری ام ذوب می شود. خسته بودیم از انتظار. نیامدند. سرشان گرم کاری شده بود و ماشین هایشان مشغول. رفتیم توی جاده. اولین ماشین که اسم کربلا را شنید نگه داشت. وانت بود. او سمت راننده و من سمت در نشستم. ماشین از بیرون هم جهنم تر بود. عروسک جلوی ماشین کلاه آفتابگیر بزرگی روی سرش گذاشته بود. خنده ی روی لبانش آدم را به خنده وا میداشت. یاد کسی که داشت توی وجودم نفس می کشید افتادم. یعنی تمام این روزهایی که فهمیده بودم هست، لحظه ای از یادم نمی رفت. راننده خیلی پرحرف بود. من یک خط درمیان حرف هایش را می فهمیدم ولی او دو برابر راننده هم جواب توی جیبش داشت. به چهره ی سیه چرده اش نگاه می کنم. به موهای پشت گوشش که مثل عراقی ها کوتاه کرده. چقدر چهره اش با تهران متفاوت است. مکان از او کس دیگری ساخته. و شاید تمام اتفاقات این دوسال حسابی او را مردتر کرده است. به کربلا میرسیم. با کمی پول بیشتر یکراست می رویم دم هتل. من را تا اتاق می رساند. فردا باید برگردد و من یک هفته اینجا در انتظار او باید بمانم.  البته خودم خواستم به جای انتظار در بغداد، انتظار در کربلا را تجربه کنم. می رود پیش خانواده هاشم تا من این یک هفته را خیلی هم تنها نمانم. آخرین کلمه ای که در آستانه در می گوید این است:بخواب تا من برمیگردم! پرده را کنار می زنم. هیچ چیز از حرم دیده نمی شود. به گمانم پنجره های توی راهرو مشرف به حرم باشند. روی تخت دراز می کشم. باید بخوابم. می خواهم امشب پا به پای او توی حرم بچرخم. اولین سه نفره ی حرم گردی را نباید بی حال باشم...







پ.ن: شاید این داستان دنباله دار باشد



+ کف تاید روی کاشی سر می خورد. بی هوا یاد کربلا می افتم. دستم می لرزد. کف دیگر از کف رفته و روی کابینت پخش شده. چقدر دلتنگی بد است...

آخرین پرده ی سال نود و پنج. ممنون ارباب





1.  دلم ماند امروز بروم بهشت..

2.  آندم که چشمانت مرا از عمق چشمانت ربود... خداوند شاعر این شعر را بیامرزد..

3. از همه کسانی که برای پست قبلی کامنت گذاشتند و از کتاب هاشون گفتند متشکرم. واقعا متشکرم. از کسانی هم که این کار رو نکردند اصلا تشکر نمی کنم :) خودشان دعای حضرت احلام را از دست دادند. چون بنده دعای خاصی برای کسانی که کتاب معرفی کردند کردم :)

4. توی اخبار گزارشی از کوچه حاج نایب ناصر خسرو پخش می کرد. پیرمرد نود ساله کتاب فروش. پدر وزیر نیرو بود. پدر یک شهید. چه عشقی داشت به کتاب هایش. غبطه خوردنی...



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۵ ، ۲۳:۰۸
احلام