این روزها اکثر خانه ها از صدر و ذیل تکانده می شوند. خانه چه کوچک باشد چه بزرگ، فقیرانه باشد یا شاهانه، فرقی در تکاندنش نیست! نیرویی در بهار و نشاطی در عید نوروز هست که کسی نمی تواند از زیر بار تکاندن خانه اش در برود. این روزها یک چیزی هست که مرا به خاطره تکانی انداخته است! شاید همان نیروی بهار خواب آور باشد :) دفتر و دستک های قدیمی، کتاب های نوجوانی و یادداشت های خرچنگ قورباغه! بسیاری روانه زباله دانی می شوند اما عده ای اصرار دارند که بمانند، ولو تا خاطره تکانی بعدی! شاید هیچ چیز تلخی وجود نداشته باشد و حتی حلاوتی از یادآوری سادگی ها و افکار و ایمان گذشته ها! اما یک چیز را نمی شود به زبان نیاورد: اَه یادش بخیر کجا سیر می کردما! بگذارید کمی از چیزهایی که سال ها بود نگاهی بهشان نکرده بودم را برایتان نام ببرم! یکی شان تعدادی وصیت نامه بود که از خواندنشان هم متعجب شدم و هم خندیدم! حتی اولین وصیت نامه ای که در یک کاغذ یادداشت رومیزی در چند جمله نوشته ام! خوب یادم است آن روز اردیبهشتی سال 85 را! وقتی از خواب بیدار شدم حس مرگی به سراغم آمده بود، به اولین کاغذی که رسیدم چند کلمه نوشتم و روی وسایلم گذاشتم چون واقعا فکر می کردم امروز دیگر آخرین روز من است :) اما آخرین روز نبود و تا امروز که نهم اسفند 94 است کش آمده است. وصیت نامه های دیگر گاه طویل و گاه کوتاه بودند و من خوب دلایل کوتاهی و بلندی شان را می دانم! تعدادی روزانه نویسی پیدا کردم که همه اش خطاب به حضرت صاحب بود! باورم نمیشد روزگاری گزارش اعمال داشتم خدمت حضرت صاحب (کاری که سال هاست به خاک سپرده شد، و صد حیف که حتی به صورت زبانی هم فراموش شده) مشتی کاغذ کج و کوله که دربردارنده ی مکالمه ی بین دوستان در کلاس های حوصله بر دانشگاه است (خودم هم نمی دانم چطور این برگه ها جمع آوری شده!!!) و چه کلمات حکیمانه ای :)) تعدادی نامه یافتم که دوستان به من یا من به دوستان نوشته ام، که اغلبش به بحث و جدل و به رخ کشیدن فضل و افاضات گذشته است! چندتایی نوار کاست، تعدادی تقویم قدیمی که پر از شماره است! تعدادی دفتر که پیاده سازی سخنرانی ها است ( چه کارها می کردیم واقعا، در حال حاضر فقط سخنرانی های شیخنا یادداشت می شود و چند جلدی دفتر را به خود اختصاص داده که گنجینه ی عظیم ده ساله است) حتی مشتی خاک پیدا کرده ام از فکه (قدیم تر ها از لیز خوردن خاک رمل گونه اش در دستانم تمام غم هایم از بین می رفت) دفترهای پر از عکس بناهای تاریخی و گردشگری ( این را دیگر نمی توانم هیچ جای دلم بگذارم) :)) دفتر شعری که مربوط به دبیرستان است اما نه به سبک دخترانه های صورتی (عارفانه و کلی عاشقانه) آن روزها حتی حافظ را هم به خوبی نمی شناختم. حجم بالایی از برگه های پرینت گرفته شده از بیانات رهبری، که هایلات کشیده شده اند (اصلا نمی فهمم این ها را چرا دور نمی اندازم؟؟ ) و خیلی و خیلی چیزهای دیگر که گفتنش هر چند برای من شیرین است اما برای شما حوصله بر است. و اما یک کاغذ که حتی فکر نمی کردم هنوز هم سرپا باشد. کاغذی که لای الهی نامه ی قدیمی علامه حسن زاده آملی پیدایش کردم. کاغذی که حاوی شعری از سیدحمیدرضا برقعی است. ترکیب بندی که از روی وبلاگ پرسه در خیال با عجله روی کاغذ نوشته شد و هیچ وقت دور نیانداخته شد! کاغذی که با ما من در جیب مانتو و کیفم ماه ها چرخ خورد و خوانده شد! کاغذی که در تمام تب و تاب هایم با حرم بانو گذشت و گاه و بیگاه در خلوت و در بین اغیار خواندمش! کاغذی که بارها در باران خیس شد، اما از دست و بال من گم نشد!

پ.ن: اما چند سالی است که تمام خاطراتم در یک هارد 13 در 9 سانتی متری جمع می شوند و من هیچ حلاوتی درونشان حس نمی کنم! هیچ خطی روی کاغذ نوشته نمی شود و هیچ شعری جمع نمی شود! و هیچ شنیده ای روی کاغذی دائمی ثبت نمی شود! کادر 20 سانتی متری گوگل دارد همه چیز به من می دهد!
عکس نوشت: کاغذ را گفتیم که زیر باران و در کیف و جیب اینور و آنور شده! خط ما هم که همیشه در زیر آفتاب راه می رود، چیز عجیبی نیست! :) همان ترکیب بند است که می گوید: یادم آمد شب بی چتر وکلاهی ....
+ اصلا نمی دانم چرا این ها را نوشتم. شاید هیچوقت اینطور از خودم ننوشته باشم اما حسی در من ایجاد می کرد که این روزها در این صفحه ثبت بشوند. حدود دو هفته ای هست که خاطره تکانی می کنم، ولی امروز به وصیت نامه ها رسیدم و شرمی عظیم بر بدنم نشست! حلالم کنید
بعدا نوشت: راجع به انتخابات هم خدا را شکر می کنیم به این حماسه آفرینی ! البته حرف هایی هست شاید بعدا بزنیم :)