خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۰ مطلب در خرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است



بهار یکی از فصل های پرطرفدار بین ما آدم هاست. کسی به او بد و بیراه نمی گوید و همه او را سفت و محکم بغل می گیرند. بهار ساده نیست اصلا، پر زرق و برق است. انواع گل ها، انواع آب و هواها، انواع حشرات را در خود جای داده است.

امسال هم یک بهار دیگر به بهارهای عمرمان اضافه شد. اینکه چه درس هایی از بهار گرفتیم بماند برای خودمان. اما باید از خودمان بپرسیم، بهارهای بعدی را اگر دیدیم همینطور برخورد خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور دمغ و سرد به او سلام خواهیم کرد؟ بعضی هامان همینطور بی حوصله پا روی بهار خواهیم گذاشت؟

امروز آخرین نفس های بهار است. نفس هایی که زیاد با تابستان تداخل کرده اند. گرم و طوفنده :)

فردا تابستان از راه می رسد. فصل آب یخ خوردن ها و عرق ریختن ها! فصل هندوانه و آبدوغ خیارهای ناهار، خواب چرت های عمیق بعدازظهر. فصل میوه های رنگارنگ و کار.

و مهم تر از همه فصل تعطیل های رها، تعطیل های خوشحال و کارکنان ناخوشحال :)

تابستان گرم است، اما بغلش کنیم. دست نوازش روی درختان پر از حشره اش بکشیم. بگذاریم با همان گرمایش هلاکمان بکند اما لذت بستنی آب شده را ازمان نگیرد.

تابستان را رعایت کنیم با همه ی رنگارنگی اش. تابستان را به خواب و استراحت تعبیر نکنیم. تابستان هم برای خودش فصل با مسمایی است. کوچه های تابستان را با نشاط بدویم و برسیم به آن کودکی های شادی که در آن لذت پاره کردن توپ های پلاستیکی و لایه بندی چندگانه از هر چیزی باارزش تر بود.

گاهی فکر می کنم وقتی کوچک تر بودیم بلد بودیم چطور از لذت هایی که خدا بهمان داده بود تمام بهره مان را ببریم. اما تا بزرگ شده ایم توبره هامان را پر کرده ایم از نداشته هامان، پر کرده ایم از چیزهایی که نامشان لذت نیست، بلکه فقط برچسب لذت را دارند.

بیایید بچگی کنیم و از روزهای بلند تابستان بهترین استفاده ها را ببریم و شب ها در دورهمی های خانوادگی سر روی زانوی مادر بگذاریم و دل بسپاریم به قصه های پدر!

تابستان سلام :)







پ.ن: وقتی می خواهیم به پاییز سلام بدیم از داشتن چنین تابستانی به خودتون ببالید. ببینم چه می کنید :)






۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۲۲
احلام


تقریبا همه مون می دونیم که اگر روی یک موضوع و مسئله و یه هدف و یه آرزو و یا هر چیزی که شما اسمشو بزارید، تمرکز کنیم هم بیشتر توش رشد می کنیم و هم بهش می رسیم و هم از طریق اون به بقیه ی آرزوهامون میرسیم. اما چرا اینقدر هندونه بغل می کنیم؟ یا هیچ هندونه ای به مقصد نمیرسه یا اگرم برسه یکی دو تکه لت و پار میرسه
سعی کنیم یه چیز رو توی زندگی مون سفت بغل کنیم و تا ته تهش بهش وفادار باشیم












پ.ن: اینو تقدیم می کنم به تمام اونایی که تایم امتحاناتشون هست و هزار تا کار دارن یادداشت می کنند که وقتی امتحانشون تموم شد انجام بدن (و خدا به داد برسه با این همه کار) حالا می خواد کنکور باشه یا دانشگاه یا هر چیز دیگه ای!
سه ماه تابستون اگر می تونید فقط روی یک کار تمرکز کنید و سربلند ازش بیرون بیایید!




+دیروز توی کتابخونه بچه های کنکوری سرشون بیشتر تو گوشی شون بود تا کتاب هاشون. تمرکز نسل آینده رو به فناست! بعد جناب تلویزیون شما دست بچه ی سه چهارساله نارتب تبلیغ کن! شما راحت باش




۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ خرداد ۹۸ ، ۱۱:۳۱
احلام









امروز دلم رو به دریا زدم و اومدم کتابخونه کارامو بکنم. جاتون خالی خیلییییییییییی خوبه! :)

گلدونم از لب پنجره آوردم کنار خودم. یه کاکتوسم هست دل دل می کنم برم اونم بیارم کنار خودم :)








پ.ن: من سال هاست که از کتابخونه عمومی استفاده میکنم. به خیلی از آدم های اطرافم گفتم که از کتابخونه استفاده کنید و نیازی نیست حتما کتاب بخرید و بخونید. ولی به صراحت می گم صفر درصد به حرفم گوش کردند. :) اما من ناامید نمیشم. بازم به همه میگم برید کتابخونه :) یه موقع هایی هم از سالن مطالعه استفاده کنید ولو رمان می خونید. فضاتون عوض میشه :)





+ بعدازظهر جلسه قرآن داریم (قرآن مشهود در تصویر) میخوام برم یکم اذیتشون کنم :) خیلی معلم بدجنسی هستم خیلیییییی


*هیییس مثلا من تو کتابخونه ام ها !!!!




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ خرداد ۹۸ ، ۱۲:۴۱
احلام


فکر میکنم بیان هم دچار یک نوع ناامیدی شده. وقتی فضای مجازی اینقدر دم دستی شده و طرف تمام نیازهاش رو با اینستاگرام و تلگرام و.. رفع می کنه، بیان هم به خودش این تلقین رو می کنه که بابا دیگه میخوام چی کار کنم؟ همینی که هست از سر بلاگرها زیادی هم هست (مخاطب ها جدی گرفته نمیشن انصافا) الان اینستا رو بورسه نه وبلاگ که!!
راستش من خودم به شخصه پیچیدگی خاصی از بیان طلب نمی کنم. بلکه بیشتر علاقمندم ساده تر اما هوشمند بشه. شاید من کارم نرم افزار و.. اینها نباشه که بخوام نظریه فنی بدم. ولی میدونم که میتونه کارآمدتر از این حرف ها باشه. و چند نکته کوچولو:
1. اگه میشه یکسری از این امکانات اسیر را آزاد کنید! خیلی دارند شکنجه میشند، بزارید بلاگرها به دادشون برسن.
2. بگذارید اگر نمی خواهیم کسی ما رو دنبال کنه، آنفالوش کنیم (خیلی حیاتیه انصافا :) )
3. یه چیز جالبی که چند وقت پیش باهاش مواجه شدم این بود که مثلا یه وبلاگ دیگه از همین اکانت درست کردم . خوب یه اسم دیگه هم میخواستم داشته باشم. ولی عملا اجازه نمیداد که هویت دیگه داشته باشم (در این حد پایبند هستن که احیانا کسی دست از پا درازتر نکنه) چطور؟ نمی تونستم به غیر از این اسم اصلی برای یه وبلاگ دیگه نظر بزارم! بعد ببخشید من میخوام با وبلاگ های دیگه ای ارتباط برقرار کنم چون وبلاگ جدید و نام جدیدم اصلا یه هدف دیگه ای داره! بعد این چطوری محقق میشه (خیلی پیچیده شدا)
4. میتونید نسخه نرم افزاری برای موبایل هم اختراع کنید که آدم راحت تر پست بزاره
(البته این مورد آخر فعلا به درد من نمیخوره، چون من با سیستم کار می کنم در هر صورت)












پ.ن: ممنون از آرزوهای نجیب برای دعوتش. منم همه رو دعوت می کنم به این پویش :) مطالبه گر باشیم







۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۸ ، ۱۰:۳۷
احلام












به بخش آخر رسیدم و فکر می کنم یه چیزی توی مغزم تکون خورده! و این نویدبخشه برای منی که دنبال تغییر خودم هستم. قطعا تمرین و ممارست نیاز داره تا ملکه ذهنم بشه. خوشحالم برای اینکه راهکار بهم بده سیصد صفحه منو دووند :) و بهم ثابت کرد که داره حرف علمی و آزمایش شده به خوردم میده :)









پ.ن: من واقعا نمیدونم چطوری بگم بعضی کتاب ها رو حتما بخونید؟
حتی اگر بعد از خوندنش بگید چرته و احلام هم با این معرفی کتاب هاش! بازم حاضرم هر گونه فحش و لعنی رو پشت سرم تحمل کنم و بلند میگم: خواهش میکنم بخونید این کتاب بالا رو!






+ جامعه ی عزیز به کجا می روی؟ خواهشا من رو با خودت نبر! :)  (با ربط و بی ربط)





۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۴ خرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۷
احلام



یه میزی خونه ی پدری داشتم که یله و رها و سفید و بی هیچ پیچیدگی ای بود. یعنی خودم به بابا گفته بودم که فقط میخوام مثل این نقاشی بچه ها دو تا تخته رو بکوبی بهم و میز بسازی. بابا به نیم ساعت هم نکشید تا میز رو آورد و گذاشت جلوم. دقیقا همون چیزی که میخواستم شد. چند وقتی هست که میز بنا به دلایلی موقت از خانه پدری به اینجا منتقل شد، حتی یه ماهی هم تخته هاش جدا از هم یک گوشه ای نشسته بود. تا اینکه دلم خواست باشه، و الان لب تاب روی همون میزه و برای شما می نویسم. از ساعت 7 و نیم اینجام و الان ساعت رو دیدم که نزدیک 8 و نیمه. میز رو گذاشتیم کنار پنجره همون پنجره که رو به حیاط باز می شه. پنجره رو باز گذاشتم و یه  نسیم خنک دور و برم رو احاطه کرده. خوبه هنوز آفتاب پشت اون ساختمان سیمانی مونده و بالا نیومده. البته من به اون ساختمون میگم کوه. چون درخت ها طوری پوشش دادنش که فکر می کنی تا دوردست ها سنگ و کوه هست. دیشب یه موجی از ناامیدی موقع خواب اومده بود سراغم. یه ترس عجیب. اما حالا انگار توی این صبح شجاع شدم. زنده شدم با این نسیم و صدای خوش یاکریم ها و گنجشک ها که فقط من می شنوم . خوشحالم که خیلی ها خوابن و این صدا رو از دست میدن. شاید بدجنسی باشه ولی خوشحالم که فقط این منم که با دقت دارم گوش میدم و چشم هام رو میبندم. پشت میز نشستم و دارم میخونم. یاد میگیرم. تلاش میکنم عوض بشم. میدونم هنوز خیلی مونده تا ترس هام رو کنار بزارم ولی مطمئنم که اگه هر روز بخوام این مدلی میزم رو بغل کنم و نسیم رو روی صورتم سر بدم حتما محقق میشه.

راستی دیروز توی کلاس یکی برام یه گلدون گلعروس آورده بود. دیشبم همسرجان یه سری حسن یوسف برام آورد. حسن یوسف ها رفتن تو شیشه تا بیشتر ریشه بندازن. الانم کنار لب تاب و این نوشته ها هستن :) تقدیم به شما






پ.ن: آدمیزاد یه موقع هایی بی انگیزه میشه. خوب طبیعی هم هست. اما قطعا این طبیعی نیست که دائم بی انگیزه باشه. اگه یه وقتایی بی انگیزه شدید سریع ناامید نشید که وای دیگه نمیشه! همون اطراف قدم بزنید قطعا دوباره برمیگرده.





+گاهی پر از اضطراب میشم پر از ترس. ولی یه راهی یاد گرفتم. همون لحظه سعی میکنم یکی رو دور و برم پیدا کنم و بهش انرژی بدم. و اینطوری انرژی خودم برمیگرده :)





۱۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۸ ، ۰۹:۱۱
احلام


عرق از گوشه ی روسریم سر خورده بود و می دونستم رد عینک آفتابی هنوز روی بینی ام مونده. نفس نفس نمیزدم ولی هنوز نفسم روان نشده بود. یکی از بچه ها گفت که پنجشنبه یه همایشی هست بیایید بریم. من استقبال کردم و گفتم خیلی خوبه بریم. مسیر دور بود و 3 تا 7 هم زمانش بود. یکی از بچه ها گفت اه چقدر دوره، باید وسیله داشته باشیم. گفتیم میشه با مترو رفتا! گفت زمانش خیلی بده من نمیتونم! گفتیم به تاریکی نمیخوریما. یکی دیگه گفت نمیدونم باید ببینم چی میشه. من و زهرا به هم نگاه کردیم، زهرا مشتاق بود که بره. هر چند می دونم اصلا نباید اینقدر تکون تکون بخوره توی این وضعیت ولی برق چشماش منو بیشتر ترغیب می کرد که بریم. نفر اولی گفت که تازه تو گرما هم باید بریم. من با خنده گفتم عیب نداره وسط گرما نمیریم زودتر میریم و اونورا یه چرخی میخوریم و اصلا یه سینما هم میریم بعد میریم همایش. زهرا مثل بچه ها ذوق کرد و گفت آره آره. اون یکی دیگه مردد گفت نمیدونم والا بزارید ببینم چی میشه. نفر اولی آخرش گفت نه من که اصلا نمیام. من و زهرا به هم نگاه کردیم و گفتیم ولی میشه رفت و خوش گذروندا. اون یه نفر دیگه هم گفت، بزارید ببینم من می تونم بیام یا نه!
وقتی قصه به اینجا رسید، دلم نیومد درس رو شروع کنم. کمی برای بچه ها صحبت کردم. گفتم که دنیا همش دو روزه چرا لذت نمی برید. اون نفر اولی گفت هر تفریحی کلی پول می خواد، یه استخر ساده فلان قدر رو حتما داره. گفتم مگه حتما باید پول خرج کنیم؟ یه بار که شام درست کردید جمع کنید و برید پارک سر کوچه و خوش باشید! بازم قبول نکرد. و این یکی گفت نمیدونم که!!!
هیچی نگفتم ولی توی دلم گفتم طرز نگاه آدم ها به زندگی چقدر می تونه زندگی رو تلخ یا شیرین بکنه! غصه خوردم، غصه ای شدید. دلم می خواست نجاتشون بدم. دلم میخواست عینک هاشون دربیارم و بگم بابا زندگی رو یه جور دیگه ببینید.
اما هیچ چیز به اجبار نمیشه
رفتیم سراغ قرآن. ناامید قصه ما رفت. کار داشت، پول خرج کرده و پسرش رو گذاشته ژیمناسیک و شاید هر جلسه میگه که خونمون کوچیکه!!! ما موندیم و آیاتی که میگفت و میگفت. اما از چی؟
خدا گفت چرا اینقدر بهونه میارید؟ چرا میگید قلب های ما خدادای بسته است؟ من کی این کارو کردم؟ خودتون هی پشت می کنید به من! خودتون در قلبتون رو باز نمی کنید!
خدا گفت من قشنگم، شما رو قشنگ خلق کردم، بچه تون رو قشنگ خلق کردم، چرا نمی بینید؟






+آخر جلسه بچه ها گفتن بحث های اینجوری (الان میگم روانشناسی همه گارد می گیرن :) ) بکنیم. منم گفتم باشه، قرآن پره از این مباحث




پ.ن: قصه های سه تا ماهی مثنوی رو هم خودتان بروید سرچ کنید، چقدر چیزای آماده دوست دارید آخه :) والاع. داستان ماهی ها رو بخونید کل چیزی که نقل کردم می فهمید





۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۸ ، ۲۰:۵۶
احلام


خوابم گرفته. صدای حاج مهدی رسولی را درهم می شنوم. نیم ساعت یا نهایت یک ساعت دیگر می رسیم به مرز. هندزفری را درمیاورم و میگویم: تنهایی گوش کن، خوابم میاد. نمی خندد انگار حسابی غرق مداحی شده. ولی شانه اش را پیش می کشد برای سر من. خوابم اما صدای ماشین هست. خوابم اما صدای خنده های پسرهای جوان و نوجوان پشت سرمان هست. خوابم ولی صدای نق زدن های دختربچه ی چند صندلی جلوتر هست. خوابم به عمق می رود.

صدا مهیب است اما تکان خیلی شدیدتر. مطمئنم که فریاد نزدم، جیغ نکشیدم. آخ هم نگفتم. شن ها خودشان را به سر و صورت ماشین کوبیدند و لحظه ای دیگر هیچ تکانی نبود. صدای مضطربش تنها صدایی بود که می شنیدم که مرا صدا می زد. من به اون نگاه می کردم و او به من. خون از خم ابرویش جاری بود. توی صدای همدیگر می پریدیم و حال یکدیگر را جویا می شدیم. در اتوبوس را به سختی باز کردند. من اولین خروجی بود. پسری که جلوی ما بود، خواست کمک کند، اما خجالت کشید که به من دست بزند. با همان ابروی خونی، به سختی مرا بلند کرد و کشید بیرون. آخرین چیزی که بین زمین و هوا مانده بود هندزفری بود. با دستم کشیدمش سمت خودم.   گوشی از پی اش آمد. میله ای که سرش به او خورده بود،کنده شده بود. نگران سرش شدم.خرماها پخش شده بودند. عمار گفته بود این خرماها را ببرید برای خانواده. اما حالا زیر دست و پا پخش بودند.

چفیه ای دور سرش پیچیده بود. مطمئنم که چفیه پسری بود که جلوی ما نشسته بود. آنقدر مضطرب زل زده بود توی چشمانم که نمی توانست ترس اش را پنهان کند. گفتم چیزی نیست، قفسه سینه ام کمی درد می کند. گفت چیزی نیست همینجا دراز بکش. و رفت. دلم نمی خواست از کنارم جم بخورد. اما رفت و کوله ها را آورد.

چادر لبنانی سرم بود و مطمئن بودم جایی از بدنم بیرون نیست و همه جایم پوشیده است. چند لحظه ی بعد مردی آمد بالای سرم. حالم را پرسید . گفت وسط جاده خوابیده ای خودت را یکطور بکش کنار، اینجا خطرناک است. تازه دیدم که کجا دراز کشیده ام. و دستم پر از شن و آسفالت خیابان است.

می آید و من را می برد کنار جاده. ونی که با ما تصادف کرده را نگاه می کنم. تکه هایش هر طرف پخش شده. یکی از شیشه ها نزدیکی جایی که من دراز میکشم افتاده است. شیشه انگار با خون خود را غسل داده است. دلم یکطوری می شود. هر چند که هیچوقت از خون نترسیده ام. خیلی ها می روند کنار اتوبوس و ون و با چشم های اشکبار برمی گردند.

قفسه ی سینه ام اجازه نمیدهد حتی نیم خیز شوم و نگاه کنم. راننده اتوبوس ما گیر کرده است. می رود به او کمک کند. شاید تنها کسی که دست به اقدام می زند. می گویم نرو، اتفاقی می افتد. می گوید نترس تو همین جا بمان. باید کمک کنیم. با حالت نگرانی می گویم: چرا به ونی ها کمک نمی کنید. زل می زند توی چشم هایم و می گوید فعلا راننده در اولویت است . و این یعنی کسی در ون زنده نمانده است.

قلبم در سینه ی پر دردم بیشتر می گیرد. نمیدانم کیست. ولی می آید و یک پتو رویم می اندازد. بعد که می رود تازه می فهمم که لرز همه ی وجودم را گرفته است. باید حدود ساعت هفت و نیم باشد و آفتاب تازه سر برآورده و هنوز خنک است.

بین من و اتوبوس هروله می کند. نگران سرش شده ام. خون چفیه را غرق در خود کرده. اصرار می کنم نشانم بدهد. می بینم که فقط یک شکاف است. می گویم چیزی نیست خیالت راحت باشد. حالا نمی گویم نرو. می گویم برو و کمک کن.

سعی میکنم نترسم. مسئله را با خودم حلاجی کنم. ما تصادف کرده ایم. جفتمان سالم هستیم. من به میله ی جلوی صندلی خورده ام و ضرب دیده ام. در اتوبوس ما همه سالم هستند فقط عده ای زخمی داریم. اما ون..

آن ها داشتند می رفتند سوی ارباب. ما از سمت ارباب برمیگشتیم. حالم بد می شد وقتی میدیدم عده ای در برابرم رفتند و من هیچ کاری نمی توانم بکنم. خودخواهم که می گویم درد دارم. خودخواه بودم که همه دکترها را نگران خودم کردم. خودخواه بودم که او را نگران کردم.

دردم را با خودم جمع کردم و با کوله ای خونی برگشتیم. اربعین را به اتمام رساندیم با این صحنه. عروج در چند قدمی ام بود و من هنوز زنده ام. وقتی برگشتم مادرم گفت خدا به من رحم کرد که زنده اید. و نمی دانم چه رحمی!!

اما ارباب روا نیست موقع خرید سوا کنی، ما را میان آن خوبانت درهم میخریدی...








پ.ن: این واقعه را گذاشته بودم برای شب های قدر. چون در شب های قدر سال پیش این واقعه در تقدیر ما رقم خورده بود. خواستم باز به ارباب بگویم ما نقص نداریم ما عین نقص هستیم. کربلای تو، اربعین تو، خواهر تو، درک می خواهد. اشک می خواهد. این ها را به ما اعطا کن  قبل از اینکه دیر بشود..

حرف بسیار است امام مکتوم بودن بهتر است






+مبحث پست قبل هنوز پابرجاست. نظر بدهید تا به جاهای خوب برسیم. از نظرات هم استفاده کنیم.بعد شب های قدر ادامه اش می دهیم.






۹ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۱۹
احلام



طی موضع گیری ها و نقدهایی که راجع به پست قبل و کتاب های موفقیت و روانشناسی داشتید باید ازتون بپرسم دلیل مخالفت تون چیه؟









پ.ن: من خودم به شخصه پروسه ی طولانی مدتی در قهر و آشتی با این کتاب ها بودم. اما دوست دارم نظرات شما رو بدونم :)




۱۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۸ ، ۱۳:۰۲
احلام






وقتی نیچه گریست


باز هم به این نتیجه رسیدم که وقتی یه کتابی زیاد توی اینستا و فضای مجازی باهاش عکس می گیرن فقط یک مدله :) و یک مدل آنقدرها ارزشمند نیستن. کتاب فوق العاده ای نبود. و من چون خودم فلسفه بافی دوست دارم تا آخرش خوندم. گفتگویی تخیلی نیچه با یک روانشناس است. می خواهد خیلی زیبا بگه که نیچه خیلی هم پوچ گرا نبود :))








شیب


خوشحالم که کتاب شیب به من فهموند که کتاب های کوچک و لاغر مردنی می تونند خیلی خوب باشند. ست گادین آدم معروفی است (برای ما که نه، برای خارجکی ها) یکی از عادت های جالبش بلاگر بودنش و اینکه هر روز وبلاگش را به روز می کند. از بزرگان دستیابی به موفقیت و ... است. شیب یاد می دهد که چه موقعی باید دست از کاری برداریم یا ادامه بدهیم :)





مهندسی خوشبختی


فکر میکنم ما ایرانی ها که اینقدر عاشق رفت و آمد و حفظ روابط در بین دوستان و فک و فامیل داریم باید از این قبیل کتاب ها را بخوانیم و یاد بگیریم در جمع ها و دورهمی نه خودمان اذیت شویم و نه دیگری را اذیت کنیم. به قول این کتاب آدم وقتی خوشبخت است که در رابطه هایش خوش و خرم و موفق باشد. رابطه با همسر رابطه با فرزند و روابط اجتماعی و کاری :)

بهرام پور و موسسه اش را واقعا قبول دارم. اصولی کار می کنند







پروژه شادی


کتاب جالبی بود ولی حجم زیادش حوصله بر بود. خوب خانم ها زیاد شرح و بسط می دهند :) گریچن رابین تصمیم میگیرد که یک پروژه یک ساله برای شاد بودن خود داشته باشد. گریچن هر ماه تصمیم میگیرد که برای شاد بودن خودش کارهایی را انجام دهد. هر فصل کتاب به یک ماه میلادی تعلق دارد. مثلا از جمع و جور کردن و مینیمال زندگی کردن گرفته تا ارتباط با همسر و فرزندان، دنبال علایق خود رفتن، امور معنوی رسیدن، ارتباطات دوستانه و... کتاب خوبی بود و به آدم انرژی میداد. ولی انصافا خیلی کشدار بود :)

چیزهای خوبی یاد گرفتم ازش







روی سیم تار


داستان نوجوان نشر شهرستان ادب بود. بیشتر شبیه کار بزرگسالان بود تا نوجوان. ولی چون موضوع مورد علاقه من یعنی مرگ را بررسی کرده بود من دوستش داشتم. از کتاب هایی که هدف درستی را دنبال می کنند خوشم می آید. خوشمان آمد. قطعا نویسنده قوی تر هم می تواند بنویسد








پ.ن: بی صبرانه منتظر خواندن کتاب های خوش بینی آموخته شده و تئوری انتخاب هستم.





۷ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۰۱ خرداد ۹۸ ، ۱۷:۴۶
احلام