پنجم آبان (یادداشت اول)
بالاخره با کلی فکرهای پت و متی تصمیم گرفتیم من و علیرضا تخت بالا کنار هم بخوابیم چون فکر میکردم بالا هم بزرگتره هم اینکه میله کنار تخت خیال من رو از پرت شدن خودم راحت میکرد. زیاد خسته نیستم. هر چند از صبح بدو بدو کردم برای جمع و جور خونه و وسایل. گوشیم باز میکنم. حادثه دیروز شاهچراغ تنها چیزیه که دارم میشنوم و میبینم. از دیشب یکی از تلخترین لحظاتم رو گذروندم. تلخه چون ناروا است. چون بازم حرفایی میشنوم که در حق جمهوری اسلامی ایران به ناحق گفته میشه. تلخه چون عملا خالی از سلاحی و دشمن سلاح بزرگ رسانه رو به سمت مون گرفته. گوشی رو میزارم کنار. یه نگاه به علیرضا میکنم که آروم خوابیده. امشب اول تو بغل باباش خوابید بعد آوردمش پیش خودم. قطعا تکون های قطار و صدای قیژ قیژش آرامشش رو بهم زده. دستش رو میگیرم توی دستم. خوشحالم که هست. خوشحالم که با هم میریم به پابوس خورشید.
+دوست دارم از این سفر مشهد بیشتر روایت بنویسم.
مثل عکس ها میمونه خاطره میشه
+بریم حرم قطعا یاد همه تون هستم
التماس دعا :)))))
1. واسه عاقبت به خیری همه مون
3. واسه راه حق و پیدا کنیم ، نه چیزی که رسانه ها (چه این وری چه اون وری ) تو چش و چار مون میکنن