خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۰ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

 

امروز یاد تذکره الاولیا افتاده بودم

رفتم از گنجور کمی خوندم

 

این قسمتش رو چند بار خوندم :

و باز خواجه انبیا گفت علیهم السلام که: فردای قیامت حق تعالی هفتاد هزار فرشته بیافریند در صورت اویس تا اویس را در میان ایشان به عرصات برآورند و به بهشت روَد تا هیچ آفریده، الا ماشاء الله واقف نگردد که در آن میان اویس کدام است، که چون در سرای دنیا حق را در زیر قبّۀ تواری عبادت می‌کرد و خویش را از خلق دور می‌داشت تا در آخرت نیز از چشم اغیار محفوظ مانَد که: أولیائی تَحتَ قِبابی لایَعرفُهُم غیری [اولیای من در بارگاهم هستند و جز من کسی آنها را نمی‌شناسد].

 

تذکره الاولیا، بخش اویس قرنی

 

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

۱‌.چهار صفحه از کودک متعادل 

واقعا اونقدر عالیه که دوست دارم همه مادرای سرزمینم اینا رو بدونن

۲. فتوشاپ رو خوب کار کردم چون علیرضا امروز رفته بود رو مود خوابیدن :)

۳. غروب هم که دیدم آبگوشت بار گذاشتم و همه چیز ردیفه گفتم برم یه پیاده روی. خوب بود حال و هوای جفتمون عوض شد 

 

 

 

 

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳
احلام

 

للحق

 

 

امروز کنج دریای خانه نشسته بودم. از بوی آب دهان علیرضا که هنوز روی صورتم مانده بود کیف میکردم. لباس های تمیز آویزان از ظرف برای پهن کردن به من می‌خندیدند. آفتاب ظهر به پنجره رسیده بود و از شیارهای پرده خودش را روی قالی انداخته بود.

لحظه ای مکث کردم

این صحنه ای شاید تکراری از زندگی من بود که من آن را ساخته بودم.

زن درونم شاد شد با این لحظه... 

    

 

   

 

 

 

 

برنامه امروز:

۱. چهارصفحه کودک متعادل. حساب کردم اگر بخواهم تا آخر شهریور تمامش کنم باید روزی چهار صفحه بخوانم

۲. فوتوشاپ تا حد ممکن کار کردم. خوب بود.

 

 

روزی آرام بود

با من متلاطم

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۳۳
احلام

 

* الان که دارم مینویسم صبح بیست و نهم هست ولی دلم نیومد دیروز رو به خاطر خستگی دیشبم ننویسم

 

 

 

 

 

الان شاید دو سالی میشه که نه من و نه همسرم دیگه اعتقادی نداریم به اینکه روزهای جمعه روز استراحته و باید تا لنگ ظهر خوابید. یا زود بیدار میشیم و کارامون رو می کنیم و یا اینکه میریم بیرون، از کوه گرفته تا کوه پایه و حتی استخر.  واقعا روز جمعه چرا باید با روزهای دیگه زندگی فرق داشته باشه؟

امروزم رفتیم کوه پایه پیمایی :) چون علیرضا خواب بود من پایین نشستم تا همسرم یکم بالا رفت و برگشت پایین صبحونه ی مختصری بر بدن زدیم.

برگشتیم خونه و کارهامون و جمع و جور کردیم و ظهر بدون اطلاع قبلی رفته خونه مادرشوهرم. و اینبار شانس خوبی داشتیم و غذا کله پاچه بود :) آخه من تازه شروع کردم به کله پاچه خوردن.

البته اینم بگم کوه رفتنی جاده که خلوت بود من رانندگی هم کردم :)

غروبم برگشتیم خونه و بازم به کارهای شخصی مون رسیدم و آخر شبم یه شب نشینی رفتیم.

و من دیگه آخر شب نا نداشتم علیرضا رو بخوابونم حتی، چون شب قبلش دو سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم و از صبح هم کلا سرپا!

این بود ظاهر ماجرای دیروز ما

ولی علیرضا هم برای خودش داستانی شده

هر روز یه کار جدید ولو کوچولو انجام میده. مثلا امروز وقتی دمر شده بود تونست یکم خودش رو به راست یا چپ بچرخونه. دایره ای حرکت کرد.

همسرم نکته ی خوبی گفت که علیرضا مصداق یه برنامه ریزی خوبه، هر روز برای هدفش و رشدش یه قدم کوچولو برمیداره ولی حتما هر روز یه کاری میکنه.

یادمه آقای بهرام پور این نکته رو می گفت

می گفت حتی اگه فرصت ندارید، برای هدفتون یه زنگ بزنید یه کتاب از کتابخونه دربیارید و بزارید رو میز تا فردا شروع کنید. ولی حتما یه عمل کوچیک رو هر روز مداومت داشته باشید.

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. سه صفحه کودک متعادل رو خوندم، بحث چجوری تنبیه کردن کودک بود. مغزم کلا گریپاچ کرد. چه کرده ایم ما با بچه ها!

2. صبح که از بیرون اومدیم من فوتوشاپم کمی کار کردم. در حد نیم ساعت. خوب بود :)

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۴
احلام

 

 

هادی امشب قرار است برای همه قهوه دم کند. حالا دوبار رفته کافه ی نوید فکر می کند استاد قهوه شده است. نسترن هم فردا امتحان نهایی دارد و از صبح چپیده داخل اتاقش. مامان هم طبق روال هر شب جمعه کنار گلخانه نشسته و برای بابا قرآن می خواند. بابا که خودش را از ما دور کرد و رفت توی شاهرود برای خودش منزل آخرت خرید. مادر هم که دستش به سنگ مزار نمیرسد هر شب جمعه کنار گلخانه ی محبوب بابا می نشیند و قران می خواند . البته من بارها دیده ام که فقط قران خواندن نیست،زیر لب دارد با بابا حرف هم می زند. وقتی به افسانه می گویم مامان و بابای من یک زوج عاشق بودند همیشه مسخره می کند که خالی نبند، هیچ زوج عاشقی روی زمین نیست، حالا که دست پدرت از دنیا کوتاه شده خوبی هایش فقط یادت مانده. البته قبول دارم، ما ایرانی ها فقط خاطره های خوش را پشت سر مردگان می گوییم. ولی پدر من واقعا عاشق مادرم بود و بالعکس.

یادم است اولین باری که رفته بودند کربلا، وقتی توی فرودگاه رفتیم دنبال شان. شبیه تازه عروس و دامادهایی بودند که از ماه عسل برمیگشتند. هادی بلند توی جمع فامیل گفت برای سلامتی ماه داماد، پدر خان عاشق صلوات. همه خندیدند ولی مادر با خجالت صلوات فرستاد. دو تا انگشتر در نجف خریده بودند لنگه همدیگر. مادر میگفت ما که ان قدیم ها زیاد حلقه و این چیزها نداشتیم، یک انگشتر نشان برای من آوردند که آن را برای خرید خانه دادم و رفت، اما این ها می شود حلقه ازدواج مان.

می روم از در اتاق هادی را نگاه می کنم که نشسته روی مبل خوابش برده، معلوم بود از این بشر هیچ آبی گرم نمیشود. خوشبختانه سماور روشن بود، چایی را دم می کنم. یکی می برم برای نسترن. غر می زند که پس قهوه کو؟ من هنوز کلی درس نخوانده دارم.

می گویم استاد قهوه ساز فعلا دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. تو فعلا بخوان، یه ساعت بعد خودم برات درست می کنم.

دوتا چای هم توی فنجان سفیدهای لب طلایی برای خودم و مامان میریزم. امشب میخواهم دختر خوب بابا بشوم.

مامان قرآن را می بندد. بر می گردد و به هادی نگاهی می اندازد و می خندد. می گوید: چی شده خانم خانما مهربون شدی امشب؟ من هم نه می گذارم و نه بر میدارم می گویم دلم برای بابا تنگ شده مامان!

مامان خیلی آروم میگه: منم.

ساکت به فنجون ها نگاه می کنیم. دلم میخواد مامان حرف بزنه ولی اصلا از اون مامان ها نیست که یکریز حرف بزند. همیشه هم بابا بیشتر از مامان حرف میزد.

میگم: مامان یکم از خاطره های بابا تعریف کنید.

مامان میگه: امشب یاد سفر کربلامون افتادم.

با تعجب میگم: وای دقیقا منم یاد اون سفر افتادم.

مامان انگار هیچ صدای من رو نشنیده باشه ادامه میده:

وقتی رفتیم برای وداع تو بین الحرمین، پدرت خیلی حالش منقلب بود. بهش گفتم حاجی کار دستمون ندی و چیزای بزرگ بزرگ بخواهی من ازت جا بمونم! گفت اتفاقا بزرگترین چیز رو ازش خواستم.

همون موقع دلم فهمید. میدونستم بزرگترین خواسته اش چیه.

اولین بار بود که منم برای خواسته اش اینقدر عمیق دعا کردم و گفتم: ان شاالله شهید میشی حاجی، دست ما رو هم میگیری.

مامان برگ پتوس های ابلقی که کنارشه رو لمس می کنه و قطره اشکی از چشماش میاد.

من هنوز معتقدم که مامان و بابا تنها زوج عاشق روی زمین اند. چون عشق شون وصل به عشق حسین.*

 

 

 

 

 

*بداهه داستان

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. نشد کودک متعادل بخونم

2. نشد مردی به نام اوه بخونم

3. فوتوشاپ تا حدود خوبی کار کردم. چون تمرین هم باید انجام بدم خوب وقت گیر میشه

4. خیلی فکرم درگیر خودم بود. چیزی از درون من رو رنج میده. یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کروبنا به حق اخیک الحسین

 

 

+ اشکال نداره اگه روزهایی برنامه خوب پیش نمیره. ولی دلیل نمیشه فردا سست تر ادامه بدیم و بگیم عه دیدی چیزی نشد دیروز انجام ندادی!

 

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۶
احلام

 

 

امروز توی جزوه کودک متعادل مفهوم تنبیه را توضیح می داد. لحظه ای انگار دنیا ایستاد. چقدر نمیدانیم. چقدر نفهمیده ایم. چقدر اشتباه. و با خود گفتم باز هم مسائلی خواهد بود که تا آخر عمرم نخواهم فهمید.

ما کودکان خود را تنبیه نمی کنیم بلکه مثل یک زندانی او را کیفر می کنیم.

دلم نمیخواهد موضوع را باز کنم تا خودتان بروید و داخل جزوه را بگردید :)

[همینقدر خبیث]

 

 

 

برنامه امروز:

1. بعد از مدت ها بالاخره موفق شدیم با خواهرها برویم پارک بانوان. آن هم صبحانه. باقی زمان ها یا گرم بود یا شلوغ. چون در جامعه امروزی سحرخیزان انداک هستند. پس بهترین موقع برای انجام یکسری کارهاست.

علیرضا هم کلی ذوق داشت وقتی صبحش زیر درختان شروع شد :)

دنیای معصومانه اش این روزها دیدنی است.

2. سه صفحه کودک متعادل

3. چند صفحه از مردی به نام اوه را خواندم. نشد بیشتر

4. چون تایم زیادی را صبح از دست دادم، نشد که فوتوشاپ کار کنم. البته راجع به یک موضوعی تحقیقی جدی داشتم که صرف همان شد در آن وقت اندک

5. دم غروب هم یک ساعتی تمرین رانندگی رفتم! یه راننده ای بشم هااااا :)

 

 

 

 

 

*

زیاد دویدم

خیلی زیااااد

خسته ام ولی راضی

خدایا تو راضی باشی قشنگ تره

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۳
احلام

 

متنی از کتاب "مردی به نام اُوه" :

 

[ اُوه، هیچوقت وراج نبوده. برایش مثل روز روشن بود که این روزها این یک نقطه ضعف محسوب می شود. این روزها آدم باید با هر آدم کند ذهنی که بغل دستش ایستاده از این در و آن در حرف بزند تا بگویند طرف خونگرم است. ]

 

با این جمله به شدت موافقم. چرا باید مدام خودمان را به این در و آن در بزنیم و با همه ی عالم ارتباط بگیریم. و اگر مثلا با فلان آدم ارتباطی ندارم غصه دار بشویم و مدام به خودمان سرکوفت بزنیم که : یکم اجتماعی باش دختر.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه های امروز:

1. خواندن سه صفحه از جزوه کودک متعادل

2. خواندن کتاب مردی به نام اوه از 45 تا 65

3. فیلم "رگ خواب" از حمید نعمت الله را دیدم. فیلم قابل تاملی بود. اول فکر کردم چیزی شبیه به سر به مهر از آب در خواهد آمد. ولی فکر کنم چون هادی مقدم دوست کنار آقای نعمت الله قرار نداشت در این فیلم کمی تغییر کرد.

بعد از فیلم فکر کردم چقدر از این مدل ها در دنیای ما زیاد است. خیلی از زنان جامعه ی ما ترسو و ضعیف هستند. که کاش نباشند. کاش از خواب بیدار بشوند و بیدار بمانند.

خودمانیم لیلا حاتمی برای همینجور فیلم ها ساخته اند :))

4. فوتوشاپ کار کردم. بد نبودم امروز.

5. یه صله رحم دو ساعته هم داشتم. و ایضا امورات علیرضا و خانه ای چون گل

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۵ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۵۵
احلام

 

ساق پایم تیر می کشد. وقتی عصبانی هستم انگار از اول درد شکستگی از بخیه ها بالا میایند. روی صندلی های تئاتر شهر می نشینم. کتاب های سفری ام را نگاه می کنم. ده تا کتاب به نظرم برای یکسال کافی باشد. هر چند شاید آنجا روزهایی برسد که زیادی بیکار باشم. ولی خوب نمیشود که کرور کرور بار ببرم. دلم میخواهد هوا تاریک بشود. لبو فروش ها بیرون بیایند بعد پیاده به سمت خانه بروم. دلم آنجا برای لبو تنگ می شود.

سعید از من می پرسد مهاجرت می کنی یا برمی گردی؟ دلم می خواهد بگویم پای رفتنم هم لنگ است تو از برگشتن و یا حتی مفهوم پیچیده ای به نام ماندن می پرسی. به سعید می گویم باید شرایط را دید که چطور پیش می رود.

اما به مادرم گفتم بر میگردم. مگر می شود مادر را ناامید رها کنم.

کتاب سوفی را باز میکنم تا به شب بخورم.

راه میوفتم. لبو می خورم و حتی یک ظرف هم باقالی. تیر کشیدن پایم یادم رفته. راه می روم راه می روم.

پشت در خانه می رسم.

مکث می کنم.

در این کره ی خاکی به این بزرگی فقط همین یک در خانه ی من است. همین وسعت پهناور کشور من.

چطور باید از این حداقل سفر کرد!؟*

 

 

 

 

 

* بداهه داستانی

 

 

 

برنامه امروز:

1. سه صفحه کودک متعادل (جزوه به شدت ریز است سه صفحه اندازه 6 صفحه کتاب است، چون مفاهیم است اینطور با طمانینه می خوانم)

2. فوتوشاپ کار کردم اما کند بودم.

3. پیاده روی و خرید با علیرضا خان

4. 45 صفحه اول کتاب مردی به نام اوه را خواندم

 

 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۵
احلام

 

 

امروز از شیر خوردن های مکرر علیرضا در شب با گیجی تمام از خواب بیدار شدم. میخواستم بخوابم ولی گفتم باید عادت کنم به این بی خوابی ها وگرنه هیچ وقت نمی توانم برای خودم فرصت ایجاد کنم. توی اینستا همیشه مادرانی که شیرخوار داشتند شاکی بودند که ما بچه ی کوچیک داریم و نمی تونیم سحرخیز باشیم. ولی فکر می کنم خیلی هم کار محالی نیست. درسته که مثل آدم های دیگه خیلی نمیشه حساب شده و دقیق بود ولی میشه این کارو انجام داد.

چیزی که من این چند ماه دریافت کردم هم با علیرضای خودم و هم بچه هایی که دور و برم به تازگی به دنیا اومدن بررسی کردم این بود که بچه ها به شدت تحت تاثیر سبک زندگی والدین هستند. مادرایی که شب بیدار هستن یا حداقل مسئله ای نمی دونند بیدار موندن رو بچه هاشونم شب بیدار میشه.

ولی مثلا یکی مثل من که میگم باید شب رو خوابید، علیرضا از همون اولش خداروشکر شب رو میخوابید.

خلاصه این سحرخیزی ها یه حال و هوای دیگه داره. وقتی داری تلو تلو میخوری ولی برای کارت تلاش می کنی.

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. فوتوشاپ کار کردم

2. سه صفحه ی کودک متعادل خوندم

3. تمرین رانندگی رفتم (باید شوماخر بشم )

4. بالاخره سنجش جواب استخدامی ها رو زد (مردود شدم)

شکست خوردم اما برای من رویشی عظیم در برداشت

احساس قدرت می کنم

5. فیلم "شب های روشن" رو دیدم. بعد از کلی خواستن.

خوب از جناب موتمن برمیامد همچین فیلمی. به رمان های خارجی می ماند. تقریبا می تونم بگم هیچ رقمه ایرانی نبود.

شاید دیالوگ ها و متفاوت بودن متن برای خیلی ها جذاب به نظر می رسید.

ولی کل فیلم اینکه فضایی ایجاد میشد که خیال بافی شدید درونش رواج داشت من رو اذیت میکرد.

کمی هم من رو یاد فیلم سوفی و دیوانه انداخت هرچند به نظرم اون قشنگ تر بود. مخصوصا صحبت های جذاب دخترک.

اگه میخواهید کتاب ورق بزنید این فیلم رو ببینید

 

 

 

+جمعه و شنبه برنامه ام موجود بود حتی قوی تر ولی فرصت نکردم اینجا بنویسم :/ ان شالله به زور هم شده می نویسم

مثل حالا که با چشم های نیمه باز دارم تایپ می کنم

 

 

۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۰۱ ، ۰۰:۳۴
احلام

 

 

 

 

امروز

مقدر شده بود. یعنی بی بی گل این را میگوید. وگرنه من که باشم که از این حرف ها بزنم. اصلا من را چه به اینجا. اما از دلم نمی رود نگاه اهالی را موقع خداحافظی. انگار داشتند من را به راه بدی بدرقه می کردند. خوب اصلا تقصیر من چیست که بی بی گل سهم کربلایش را به من داده. خودش گفت یکبار من رفته ام یکبار هم تو برو. وگرنه من توی خیالات هایم هم نه در نخ کربلا بودم و نه پولش را داشتم. اصلا مگر من مقصرم که بی بی گل هیچ فرزندی ندارد و من هم پدر و مادرم را از دست داده ام؟ راستی یادم باشد توی حرم حتما از پدر و مادرم یاد کنم. بی بی گل کفت حتما به نیابت از آن ها هم یکبار زیارت کن. از حاج آقا سلمانی حتما باید بپرسم چطور می شود به نیابت از یکی دیگر زیارت کرد. آخر یکبار هم باید به نیابت از بی بی گل بروم. کاش کاش رقیه هم با من بود. با همدیگر و دست به دست میرفتیم بین الحرمین. آخ چه می شد وقتی توی حیاط خانه شان با پدرش خداحافظی می کردم از اتاق بیرون میامد و میگفت: محمدآقا من هم با شما میایم. اما خوب نمیشد که، کو تا ما باهمدیگه محرم شویم. کاش بی بی گل اینقدر دست دست نمی کرد و می رفت خواستگاری.باید حسابی از امام حسین این یکی خواسته ام را طلب کنم. اما خوب اولین خواسته ام باید کار باشد. یک کار درست و درمان و نون و آبدار. با این کارگری ها که چیزی در نمیاید.

 

 

فردا

باورم نمیشد بین الحرمین اینقدر کوچولو باشد همیشه توی عکس ها بزرگ و با عظمت بود. دیشب حاج اقا سلمانی  می گفت که اینجا رسم است اول به زیارت حرم حضرت ابالفضل می روند و بعد به زیارت امام حسین. خوب شد این نیمچه سواد را یاد گرفتم. وگرنه توی بلاد غربت می ماندم حاج و واج. راستی یادم رفت جواب پیامک سجاد را بدهم. از کجا فهمیده بود من زیارت دیشب را به نیابت از بی بی گل رفته ام. برایم نوشته بود: بی بی گل هم رفت پیش ارباب حسین. حتما با خودش محاسبه کرده که من دیشب رسیده ام کربلا با خودش فکر کرده چنین پیامکی بفرستد. خداوکیلی دیشب سنگ تمام گذاشتم برای بی بی گل. مدام گفتم یا امام حسین ببین ته دل این بی بی ما چی میگذره همون رو بهش بده. آخه بی بی از خودش گذشت تا من برسم به اینجا.

امروز برای کارم باید دعا کنم. تا بتوانم پول جمع کنم و ان شالله دفعه بعد با رقیه و بی بی گل کربلا بیایم.

 

 

 

 

 

 

 

+ واقعا یادم رفته چیزی به نام پرده شب جمعه اینجا می نوشتم :/

 

 

 

کارهای امروز:

1. زیارت عاشورام رو خوندم. بی صدا بعد مغرب

2. سه صفحه از جزوه کودک متعادل (بچه رو از فضای خانه دور نکنید)

3. سه تا فیلم ابتدایی فوتوشاپ را کار کردم

4. پیاده روی هم رفتم تازه (با همسر و علیرضا

5. صدبار سنجش را رفرش کردم، باز هم نیامد :/

6. با کمک خواهرم حلوا درست کردیم و به همسایه ها هم دادیم. زن بارداری را بسی خوشحال کردیم

 

 

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۲۳:۱۵
احلام

 

امروز بعد از مدت ها در وبلاگ را باز کردم و سرکی کشیدم و پرت شدم به چند سال قبل

طبیعی بود همه عوض شدن هایم اما طبیعی نبود دور شدنم از نوشته هایم

انگار این احلام نبود که این ها را نوشته است

می خواهم بدوم

بدوم تا بی نهایت

بنویسم تا بی نهایت

از هر چیزی که در ذهنم میگذرد

 

 

 

 

 

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

1. در این برهه از تاریخ زندگی، من 32 سال سن دارم . پسرم علیرضا 4 ماه و 16 روز دارد. :) در آزمون استخدامی آموزش پرورش قبول شدم و رفتم مصاحبه و این روزها به شدت منتظر آمدن جواب هستم! (در این سازمان سنجش رو گل بگیرن واقعا)

13 محرم است و ما عزادار ارباب هستیم

 

2. یکی از کارهایی که دوست دارم اینجا یادداشت کنم تا بماند کارهایی است که هر روز انجام میدهم

احساس امنیتی که اینجا حاکم است در هیچ کدام از شبکه های اجتماعی دریافت نکرده ام.

 

فعلا برنامه دیروز را مینویسم

برای امروز را تا شب میرسانم

کارهای 19 مرداد 1401

 

+ فیلم بانوی اردیبهشت را نگاه کردم

فیلم را رخشان بنی اعتماد در سال 76 درست کرده. موضوع راجع به زن فیلمسازی است که دغدغه های زنان گرفتار جامعه را میسازذ. در واقع دنبال مادر نمونه در میان زنانی که میبیند می گردد. و از طرفی خودش هم در دو راهی قرار دارد. پسر بزرگی دارد و سال هاست از همسرش طلاق گرفته. اما حالا عاشق شده است. اما نمیداند همان مادر فداکار بماند یا به عشق خود برسد.

البته در آن سال ها به نظرم خانم بنی اعتماد فیلم خوبی ساخته و دغدغه ای را مطرح میکند که شاید اصلا در جامعه ی آن روز شناخته نشده بود.

البته فکر میکنم میشد فیلم را عمیق تر درست کرد و اینقدر آرام و یکنواخت ساخت.

بازیگران اصلی هم ضعیف تر از این حرف ها بودند

هر چند گلاب آدینه یا عاطفه رضوی در تک نقشه های خیلی خیلی کوتاه درخشیدند.

 

+زیارت عاشورایم را خواندم با غر غر های علیرضا :)

 

+ لایو مجنبی تمسکی رو خوندم و بسیار یاد گرفتم. خیییییلییی فوق العاده بود. مخصوصا نیم ساعت آخرش

یکی از جمله ها این بود. در رابطه با همسرتان شما صد در صد مسئول و همسرتان صفر درصد مسئول هستند. یعنی دو طرف باید اینطور فکر کنند.

 

+از ظهر تا شب داشتم فوتوشاپ نصب میکردم. دیگه باید یه سیستم قوی بخرم.

میخوام فوتوشاپ یاد بگیرم آخه

 

 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۹
احلام