ششم آبان (یادداشت دوم)
طبق اعلام قبلی امروز بعد از نماز جمعه برای حادثه شاهچراغ قرار است مردم در تمام کشور راهپیمایی بروند. ما که صبح رسیدیم علیرضا چنان خوابید که دیگه بلند کردنش روا نبود. ولی دلمون نیومد راهپیمایی رو از دست بدیم. اتفاقا راهپیمایی از جلوی هتل ما عبور میکرد. رفتیم و دست و پا شکسته خودمان را رساندیم. برگشتیم و رفتیم حرم.
ذهن مشوشی دارم وقتی وارد حرم میشوم. فکر این وقایع مرا تلخ کرده.
علیرضا مشهد اولی توی حرم حسابی مشغول است.
موقع نماز مغرب پدرش علیرضا را میبرد. فکر میکنم حالا که علیرضا نیست با خیال راحت یک نماز میخوانم. ولی فکر علیرضا یک لحظه قطع نمی شود. چقدر وجودش برکت بوده و من غافل. ظاهرا دست و پا گیر است. راحت زیارت نمیتوانی بروی، راحت برنامه ریزی نمیکنی و کلا خودت نیستی، همه چیز با برنامه بچه می رود.
موقع نماز با خودم گفتم یک عمرخودت برنامه چیدی چند صباح هم بسپار به آن طفل معصوم.
+
با اینکه خسته و خوابالو بودم گفتم بنویسم اما.
سلاااام سلااام
فسقل خاله رو لطفا محکم ببوس. دلم براش قنج رفت.
آره واقعا. خیلی برکت اند.
نوشته هات دلچسبه. ممنون که مینویسی