خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

۱۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۷ ثبت شده است



"  به یکدیگر عشق بورزید، اما عشق را به بند نکشانید... بگذارید میان با هم بودنتان فضایی و فاصله یی باشد. با یکدیگر بخوانید و برقصید و شاد باشید، اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد.. در کنار هم بمانید اما نه چسبیده به هم. "



*جبران خلیل جبران





پ.ن: اسارت هیچ رقمه اش خوشایند نیست. مخصوصا اگر به خاطر عشق و محبت دیگری را به اسارت دربیاوری. بسیاری از روابط بین همسری یا والدین و فرزندی تبدیل شده است به تملک های خودخواهانه اما کجاست آن باور که همه ی ما متعلق به خدا هستیم و اوست مالک اصلی.







+هفته ای که گذشت یکی از شلوغ ترین هفته های زندگی ام بود. و شیرین ترین لحظه اش در راهپیمایی 22 بهمن رقم خورد و بیانیه ی رهبرم که مرا مصمم تر می کند تا جوانی ام را پیروزمندانه سپری کنم.



۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۲۶ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۱۲
احلام




چرا باید یه عمر (دقیقا یه عمر) بریم دانشگاه، بعد وقتی می خواهیم از رشته مون استفاده کنیم تازه بریم تو اینترنت سرچ کنیم که با چه شیوه هایی این همه درس رو کاربردی کنیم؟








+ انقلاب کرده ایم، خون ها ریخته شده، پای این خون بایستیم. یعنی جایی بایستید که بهترین جایی است که می توانید بایستید.





پ.ن: نقد کردن دلیل بر این نیست که چشم کسی را کور کنیم. بلکه آن را درست کنیم. سیستم آموزشی ما باید متحول شود. بعضی رشته ها حذف شدنی و خیلی از دانشگاه ها لیاقت منحل شدن دارند.




۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۰۸
احلام



یه کتابی هست که وقتی می خونیدش حالتون خوب میشه . یعنی نه اینکه اجی مجی لاترجی بکنه ها، وقتی می خونید و باورش می کنید چوب جادوش اثر می کنه. این کتاب خوب اسمش شفای زندگی ه. خیلی اتفاقی دستمو دراز کردم و از قفسه کتابخونه برش داشتم و گفتم من باید اینو بخونم. شاید برای اولین بار بود که کتابی رو بدون هیچ مقدمه ای بخوام زحمت خوندنش رو به خودم بدم. می تونم بگم جزو دسته بندی های کتاب های موفقیت و روانشناسی و خود شناسی و .. از این قبیل چیزهاست. وقتی یه مقدار از کتاب رو خوندم خواستم ببینم کی چاپ شده! خیلی تعجب کردم چاپ اولش برای سال 69 و من چاپ پنجاهم سال 91 رو داشتم می خوندم. شفای زندگی نوشته ی یک زن فرنگی به نام: لوییز هی و ترجمه گیتی خوشدل از نشر پیکان می بااااشد.

کتاب سعی داره ما رو با خود خودمون اول آشتی بده و بعد میگه که باید نفرت از بقیه رو هم بزارید کنار. و این همون شفای زندگی است. یکی از چیزای جالب کتاب می دونید چیه؟ وسط هاش جدولی از بیماری ها داره و جلوش علت روحی ای که فرد به این بیماری مبتلا میشه رو نوشته. من که چندتایی اش را امتحان کردم هم برای خودم و هم اطرافیان خیلی جالب بود که دقیقا زده بود به هدف.








بخشی از کتاب:


اکنون زمان آن است که اندکی گذشته خود را بیازماییم و به چند اعتقاد که بر ما حاکم بوده نظر افکنیم. بعضی از افراد این خانه تکانی را بسیار دردناک می یابند. اما لزومی ندارد این طور به آن نگاه کنیم. پیش از خانه تکانی ذهنی باید به اعتقادات پیشین خود بنگریم. اگر بخواهید اتاقی را کاملا تمیز کنید، هر چه در آن است بیرون می آورید و می آزمایید. به بعضی ازا چیزها با علاقه نگاه می کنید و گرد و خاکش را می گیرید و خوب برق می اندازید تا بر جلوه اش بیفزایید. می بینید بعضی از چیزها به لعاب یا تعمیر نیاز دارند، پس فهرستی تهیه می کنید که به آن کارها بپردازید. بعضی از چیزها از کار افتاده اند و دیگر نمی توانید از آن ها استفاده کنید. وقت آن رسیده است که آن ها را کنار بگذارید و به دور افکنید. مجله ها و روزنامه های کهنه و بشقاب های کاغذی مصرف شده را با خیال راحت می توان در سطل خاکروبه انداخت. برای تمیز کردن اتاق، لازم نیست عصبانی شویم.

خانه تکانی ذهنی نیز همین گونه است. برای دور انداختن چند اعتقاد کهنه و قدیمی لازم نیست عصبانی شویم. بگذارید با همان آرامشی که پس از خوردن غذا، خرده ریزها را جمع می کنیم و در ظرف آشغال می ریزیم، آن ها را نیز به همان آسانی دور بریزیم. آیا واقعا شما حاضرید که برای تهیه شام امشب، در زباله های دیشب خود، دنبال غذا بگردید؟  آن وقت حاضرید که با جستجو در آشغال های کهنه ی ذهنی، تجربه های فردای خود را بیافرینید؟





+ حالا نیایید بگید آقاااااااا اسلام ما از این بهتراشم داره و هزاران حدیث هست و .. بله بنده هم اطلاع دارم. می تونم هم بگم که نویسنده یه دوره بحارالانوار و قرآن و.. خونده بعد به این نتایج رسیده. اما بهتره حرف خوب رو به هر زبونی که هست گوش کنیم.




پ.ن: اوممم تصمیم گرفتم اگر کتابی معرفی می کنم با این عنوان (یه کتابی هست..) باشه تا همش دور هم جمع باشه. خیلی خوش بینم به اینکه همه تون حسابی کتاب می خونید :))) خیلییییییییییی

این کتاب خوب رو از دست ندید




۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۵ بهمن ۹۷ ، ۱۴:۰۷
احلام



دیدم داریم روز جمعه ای خودمان را حبس می کنیم  و همش کار شخصی می کنیم، گفتم حداقل یه یک ساعتی بریم مرخصی در روز جمعه. نزدیکی های ما یه گلخونه است. رفتیم دلمون وا شد. هیچ خریدی هم نکردیم :) و سرخوش اومدیم بیرون. دیدم یک تپه ای دارد چشمک می زند که از ما بیا بالا. یه نیمچه کوهنوردی هم رفتیم. (چرا آدم میره بالا، ولی نمی تونه برگرده؟چرا؟)














پ.ن: باز هم روزهای زیادی تا پایان سال مونده، هر کس بگه توی دل خودش: دیگه امسالم تموم شد، یا اینکه امسال هم افتاد تو سراشیبی ، ان شالله از سال دیگه شروع می کنم. من بهش لقب تنبل میدم :) برخیزید، برخیزید...




۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۴۵
احلام


یادتون نرفته که امروز روز جمعه است و روز کارهای بکر و خلاقانه است :)

من با اینکه امروز سرم شلوغه ولی دنبال چیزی هستم که حتما حتما انجامش بدم


کی از همه زرنگ تره؟؟؟؟






پ.ن: یعنی این صدا و سیما بره سرشو بکوبه به صخره ای چیزی! یک برنامه مفید برای لحظه ی تاریخی ورود امام نداشت. دریغ از یک مستند ساده از اون لحظات. همه شبکه ها فقط دو تا مجری آوردند تا تملق بکنه واسه ملتی که دوست داشتند بازم وقتی صحنه ی ورود امام رو می بینند اشک تو چشماشون جمع بشه

صدا و سیما جمع کن برو، چرا هستی؟؟؟



+ کی می خواهید با مردم خودمانی باشید؟



موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۴۴
احلام


میگه خاله خواهش می کنم تا ساعت 4 بمون. میگم آخه باید برم، کار دارم. اصرار می کند که بمانم چون خودش استثنائا امروز سه تعطیل می شود به خاطر جلسه ی اولیا و مربیان. خیلی سریع قبول می کنم. میگه خاله من خودم میام ها! (با لهجه قلدرمآبانه) ولی راستی تو هم میتونی بیایی دنبالم. بهش می گم یعنی من بیام دنبالت خیلی خوشحال میشی؟ میگه آره خیلی زیاد. باز هم سریع قبول می کنم. موقع رفتن میگه ببین خاله، پنج دقیقه یا ده دقیقه به سه از خونه دربیایی خوبه! من اونجا منتظرتم.

از ساعت سه و نیم اضطراب می گیرم که حواسم باشد ده دقیقه به سه راه بیافتم. سه می رسم جلوی مدرسه. همه ی پدر و مادرها از در کوچیک مدرسه میرن داخل. من که می بینم اینطوری است من هم میروم داخل. یک گوشه ای وایمیستم. چشمم دنبالش می گردد ولی تنوع بچه ها آنقدر زیاد است که چشم هایم ناخودگاه روی یک عده ی خاصشان متمرکز می شود و اصلا یادم می رود که من منتظر مهدی هستم. یکی از آهنگ های دهه فجری شروع به خواندن می کند. به پرچم و ریسه های در و دیوار حیاط نگاه می کنم. یاد خودمان میافتم که از ذوق دهه فجر از چه کارهایی که دریغ نمی کردیم.

یکهو می بینم که مهدی میپرد جلویم. من را دیده بود ولی من او را نه. توی راه یک تکه کاشی شکسته روی زمین بود. با پایم یک شوت یواش می کنم . به مهدی می گویم که ما در زمان مدرسه یک سنگی را می انداختیم جلویمان و با دوستان همان یک سنگ را تا جلوی مدرسه نوبتی شوت می کردیم. بعد از مدرسه هم باز هم همان را تا دم خانه میبردیم. و فردا باز هم همان سنگ با ما به مدرسه می رفت و برمی گشت. مهدی شوت می کند و من هم هر جا خلوت می شود می زنم. تا برسیم خونه کلی خندیده ایم.

وقتی می رسیم خونه سریع به مامانش می گوید: مامان، خاله هم دقیقا همان جایی وایستاده بود که تو همیشه وایمیستادی!! من و خواهرم یک نگاهی به هم می کنیم

مهدی می رود که یک بازی ای بیاورد و باز هم مرا زمین گیر کند.







پ.ن: دنیای کودکان آنقدر کوچک است که با هر چیز کوچکی شاد می شوند. سخت است ما هم مثل آن ها همیشه سردماغ باشیم برای بازی کردن، ولی راه رسیدن به قلب بچه ها پر انرژی بودن و بازی کردن با آن هاست.







۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۱ ۱۰ بهمن ۹۷ ، ۱۹:۵۵
احلام



دیروز بعد از مدت ها من بالاخره تونستم برم سراغ نقاشی. خیلی شاهکار نشده ولی خیلی خیلی حس خوبی بهم دست داد. کار با آبرنگ خیلی لذت بخشه. ان شالله حرفه ای یاد میگیرم یه روزی :)





البته جناب همسر هم مثل همیشه پایه بودند در این کار بکر :)))




کشتی قشنگی شده بود، یکم در رنگ آمیزی از زیبایی اش کاسته شد. :)







پ.ن: خیلی ممنونم بابت کامنت هایی که برای پست دیروز گذاشتین. خیلییی هم خوشحال شدم که آدم های پر انرژی دور و برم کم ندارم.




+ امروز شنبه ای دیگر و هفته ای دیگر آغاز شد. می تونیم توی این هفته فرصت های جدید برای خودمون و زندگی مون ایجاد کنیم و می تونیم باز هم مثل گذشته باقی بمونیم. ولی یه چیز خیلییییی جدی اینه که هر روز صبح وقتی چشماتون رو باز کردید یادتون بیاد که یکی اون بالا هست که منتظره تا ببینه شما چطوری قدم برمیدارید تا همه جوره کمکتون کنه. هیچ کاری بدون تلاش نمیشه :)



* همیشه تلاش های ناقص برای سحر خیز بودن کردم و همیشه چیزی جز دلسردی نداشتم. ولی می خوام دیگه این تلاش های ناقص رو رها کنم هر روز روزمو زودتر از بقیه شروع کنم. تحت هر شرایطی. امروز ساعت 6 بیدار شدم. تا ببینیم روزهای بعد چی میشه. 





۵ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۳۴
احلام


جمعه ها هم مثل تمام طول هفته یکجور طلوع می کنند اما ما اعتقاد داریم روی جمعه ها هم اسم بگذاریم. غروب هایش را غم آلود بنامیم و کل آن را یک روز کسالت بار تلقی کنیم که آدمی نمی تواند کار بکند، کتاب بخواند یا اساسا از چیزی جز خوابیدن و کز کردن لذت ببرد. اما من یک ایده دارم. بیایید جمعه ها را روز کارهای بکر بنامیم. حالا همه میگن مثلا چی!؟ مثلا برخلاف تمام هفته که کتاب های داستان می خواندید امروز فقط شعر بخوانید. مثلا امروز حتما یک گلدان به خانه تان اضافه بکنید. بلند شوید یک کیف نمدی درست کنید. امروز را نقاشی بکشید (مخصوصا آن هایی که اصلا بلد نیستند نقاشی) مثلا آقایان آشپزی بکنند (حتی اگر فقط تخم مرغ بلدید، سعی کنید هر هفته یک مدلش را درست کنید) و هزار مدل کار دیگر..

خلاصه کاری بکنید که در روزهای معمولی نمی کنید. بگذارید جمعه هایتان خوشحال بشود که اینقدر تحویلش می گیرید.









+ بهم بگید چی کار کردید. البته من خودم هنوز تصمیمم رو نگرفتم. ولی براتون می گم که چی کار کردم :)



۵ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۵۵
احلام


قبل ترها کتاب ریشه ها را امانت گرفتم که بخوانم اما یک سری اتفاقات افتاد که همان موقع میسر نشد خواندنش. دیگر بعدها فراموش شد. اما چند روزی است خیلی اتفاقی تلویزیون را روشن میکنم و میبینم تماشا دارد سریال ریشه ها را می دهد. می دانم اصلا مزه ی کتاب را نخواهد داشت. و شاید اصلا دیگر نتوانم ببینم. ولی همین دو سه قسمت آنقدر اعصابم را خرد کرده که برای یک عمرم کافیست. صحنه های خشونت بارش به کنار، نمی توانم اسارت را تحمل کنم. چند روز پیش هم وقتی داشتم برای شام ماکارانی درست می کردم، تلویزیون را روشن کردم و داشت مستند به نام خلق را نشان می داد. یک مادر بود که فرزندش در اشرف اسیر بود و.. آنقدر اعصاب خرد کن بود که مجبور شدم برای جلوگیری از سردرد ناشی از ناراحتی حتما گریه کنم. صحنه ی دلخراشش اینجا بود که از پادگان اشرف میامدند پشت حصارها و به احساسات پاک پدر و مادرهای به انتظار نشسته تف و فحش حواله می کردند. چطور می شود که مغز یک انسان به چنین اسارتی دربیاید و بخواهد در مقابل این همه عشق، چنین حرکاتی انجام بدهد. جالب است که در این چند روز اسارت خانم مرضیه هاشمی هم به آن اضافه شد، کسی که همیشه برنامه هایش را دنبال کرده بودم حتی در پرس تی وی! اصلا برایم قابل تصور نبود که چنین شخصی الان در بند اسارت باشد و ما همینطور راحت و رها می گردیم.

یکی جسمش را به بند کشیده اند، دیگری را روحش را. و یکی هم هر چقدر هم جسمش را به بند بکشند روح بلندش را هرگز.

کاش همه ی آدم ها فقط در یک بند بودند، بند خدا!






پ.ن با ربط: روز قیامت همه مان آزاد می شویم. و آنجا نوبت به خدا  می رسد . خم می شود و قلب هایمان را بو می کشد. وای از ما که در غل و زنجبیر نفسمان بوده ایم و طعم آزادی را هرگز نخواهیم دید.







پ.ن بی ربط : توی اخبار اعلام کرد که 91 درصد ایرانی ها روزانه 5 ساعت از وقتشان را صرف تلویزیون می کنند. از شنیدن این خبر متعجب نشدم، چون من می گفتم 99 درصد است. این فجایع را با افتخار از اخبار سراسری پخش کنید تا مردم آمار زندگی شان دستشان بیاید. واقعا ممنونم.




۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ بهمن ۹۷ ، ۱۲:۲۲
احلام


صبح که از خواب بیدار شدم، هنوز خیلی خودم رو جمع و جور نکرده بودم که دیدم زنگ در رو می زنند. کی باشه خوبه؟ بعله مادرشوهر نازنین با یک سنگک در دست :) من هم همینطور ژولیده پولیده خوشحال از آمدنش (آدم میپوسه تو خونه تنهایی) خلاصه یک صبحانه که با هم سر خورده بودیم یکی هم با مادر شوهر خوردیم :) بعدش کمی غیبت کردیم به عنوان دسر (آخ که چقدر می چسبد) نه خداوکیلی مادرشوهر خوبی دارم، خیلی کم دیدم پشت سر کسی حرف بزند، اما گاهی بعضی وقایع رخ می دهد که مجبور به توضیح میشود و منجر به غیبت اما نه بدگویی میشود. خلاصه گفتیم ناهار چه بپزیم، جفتمان اصلا موافق برنجی جات نبودیم. پس عروس محترم یک آش اوماج بار گذاشت. ما در این آش کاکوتی می ریزیم که بوی خاص خودشو داره (بعضی میگن آویشنه اسمش، ولی ما به ترکی کلا می گیم کهلیگ اوتی یعنی بوته ی کبک :) چون کبک های کوهی کلا خونشون زیر این بوته هاست) تا من آش را بار بزارم دیدم مادرشوهرم کنار بخاری دراز کشیده و خوابش برده. از فرصت استفاده کردم و تا دلتان بخواهد کارهای خودم را انجام دادم. ساعت 1 شد و مادر شوهر بیدار نشد. بالاخره گفتم برخیز ای مادر حداقل ناهار بخوریم. :) بعله طبق روال همیشه آش پخته شده خیلی خوب شد و مادر شوهر تعریف روی تعریف کرد. بعد  از ناهار تا من ظرف ها رو بشورم و بیایم باز هم خواب مادرشوهرم را ربود. و الان که نزدیک ساعت 4 هست ایشون همچنان خواب هستند :) من هم مشغول کارهای شخصی خودم.

داشتم فکر می کردم چقدر وجود پدر و مادرها می توانند به آدم حس آرامش و امنیت بدهند. دل آدمی قرص است که بالاخره کسی هست که هر بلایی سرت آمد آغوشش را باز کند و بگوید نگران نباش درست می شود. مهمان عزیز من خواب است اما همین خواب بودنش هم و همین بودنش نعمتی است در خانه من.





پ.ن: شما آدم خوب و مثبت اندیشی باشید، مطمئن باشید کسی قصد ندارد شما را آزار بدهد. شما فکر و خیال و قضاوت و پیش داوری ها را بگذارید کنار، مطمئن باشید کسی آنقدر وقت ندارد که همه ی زندگی اش را وقف بدی کردن با شما بکند.



* مادرشوهر گرامی کمی دیشب به علت کمردرد نخوابیده بودند و علت خوابش این بود. چون برام جالب بود اینقدر خوابیدنش گفتم یه چیزی طنز مانند بنویسم. وگرنه منظور خاصی نداشتم :) خیلیییییییی هم دوستشون دارم



+ امروز برای وجود بزرگ تر ها در کنارمون دو رکعت نماز شکر بخونیم :)




۹ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ بهمن ۹۷ ، ۱۵:۵۰
احلام