نهم آبان (یادداشت پنجم)
صبح کمی رفتیم بازار، در این دریای بازار. یک زنگوله خریدم از آن ها که به گردن بزغاله ها میبندند توی روستاها. خریدم برای صدای خاطره دارش.
فکر نمیکنم کسی بیاید مشهد و بخواهد از این ها بخرد :)
در عجبم هنوز از این حجم از بازار که حرم را احاطه کرده اند.
شب من رفتم توی صف زیارت و علیرضا ماند پیش بابایش. جالب است خانم ها داخل صف هم هل میدهند :) انگار مثلا من خوشم میآید توی صف بایستم و جلو نروم .
البته خوب است این صفی رفتن به سمت ضریح.
تا به ضریح برسم دلشوره علیرضا را دارم. نکند شیر بخواهد. یا کار خرابی.
ضریح را لمس میکنم، نمیدانم باید دقیقا چه بخواهم. فقط میگویم: امام رضا نقطه ی امن زندگی من!
بی هیچ دنباله ای
یک کنجی پیدا میکنم که ضریح هم دیده بشود. دعا میکنم برای شفا. شفای دلم. میگویم خورشید عالم تاب، کاری کن شفا بگیرم و توی پیری حسرت نکشم! بعد مرگ حسرت نکشم!
نادری دخترکش را به زور و گریه توی آن هاگیر و واگیر شیرمیدهد. میروم دنبال علیرضا!
دارد زیر گنبد ۴۱ متری گوهرشاد برای خودش بازی میکند. بدون اینکه مرا یادش باشد.
درست مثل ما که مشغول بازی هستیم بدون اینکه بدانیم کسی در این عالم هست که دلشوره ی ما را دارد!
+
به یک نتیجه ی دیگر هم رسیدم. امام رضا رابطه ی خوبی با اصفهانی ها دارد. بلاشک از هر دو زائر یک نفرش اصفهانی است!
این هم جالب است :)
:))) اون اصفهانی ها فقط. برام جالب بود. چند سال پیش یکی دیگه از وبلاگی ها این و میگفت.
😻😻
عزیزم احساس آرامش گرفتم از امنیت خاطرت در آغوش امن امام.