خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ تنیده

شاه نشین چشم من، تکیه گه خیال توست

خیالِ  تنیده

بسم الله



خیالی خودکامه
در هم تنیده بالا می رود
تا به وصال برسد...




پیوندها

سی مین پرده شب جمعه

پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۵۶ ب.ظ

 

 

هادی امشب قرار است برای همه قهوه دم کند. حالا دوبار رفته کافه ی نوید فکر می کند استاد قهوه شده است. نسترن هم فردا امتحان نهایی دارد و از صبح چپیده داخل اتاقش. مامان هم طبق روال هر شب جمعه کنار گلخانه نشسته و برای بابا قرآن می خواند. بابا که خودش را از ما دور کرد و رفت توی شاهرود برای خودش منزل آخرت خرید. مادر هم که دستش به سنگ مزار نمیرسد هر شب جمعه کنار گلخانه ی محبوب بابا می نشیند و قران می خواند . البته من بارها دیده ام که فقط قران خواندن نیست،زیر لب دارد با بابا حرف هم می زند. وقتی به افسانه می گویم مامان و بابای من یک زوج عاشق بودند همیشه مسخره می کند که خالی نبند، هیچ زوج عاشقی روی زمین نیست، حالا که دست پدرت از دنیا کوتاه شده خوبی هایش فقط یادت مانده. البته قبول دارم، ما ایرانی ها فقط خاطره های خوش را پشت سر مردگان می گوییم. ولی پدر من واقعا عاشق مادرم بود و بالعکس.

یادم است اولین باری که رفته بودند کربلا، وقتی توی فرودگاه رفتیم دنبال شان. شبیه تازه عروس و دامادهایی بودند که از ماه عسل برمیگشتند. هادی بلند توی جمع فامیل گفت برای سلامتی ماه داماد، پدر خان عاشق صلوات. همه خندیدند ولی مادر با خجالت صلوات فرستاد. دو تا انگشتر در نجف خریده بودند لنگه همدیگر. مادر میگفت ما که ان قدیم ها زیاد حلقه و این چیزها نداشتیم، یک انگشتر نشان برای من آوردند که آن را برای خرید خانه دادم و رفت، اما این ها می شود حلقه ازدواج مان.

می روم از در اتاق هادی را نگاه می کنم که نشسته روی مبل خوابش برده، معلوم بود از این بشر هیچ آبی گرم نمیشود. خوشبختانه سماور روشن بود، چایی را دم می کنم. یکی می برم برای نسترن. غر می زند که پس قهوه کو؟ من هنوز کلی درس نخوانده دارم.

می گویم استاد قهوه ساز فعلا دارد خواب هفت پادشاه را می بیند. تو فعلا بخوان، یه ساعت بعد خودم برات درست می کنم.

دوتا چای هم توی فنجان سفیدهای لب طلایی برای خودم و مامان میریزم. امشب میخواهم دختر خوب بابا بشوم.

مامان قرآن را می بندد. بر می گردد و به هادی نگاهی می اندازد و می خندد. می گوید: چی شده خانم خانما مهربون شدی امشب؟ من هم نه می گذارم و نه بر میدارم می گویم دلم برای بابا تنگ شده مامان!

مامان خیلی آروم میگه: منم.

ساکت به فنجون ها نگاه می کنیم. دلم میخواد مامان حرف بزنه ولی اصلا از اون مامان ها نیست که یکریز حرف بزند. همیشه هم بابا بیشتر از مامان حرف میزد.

میگم: مامان یکم از خاطره های بابا تعریف کنید.

مامان میگه: امشب یاد سفر کربلامون افتادم.

با تعجب میگم: وای دقیقا منم یاد اون سفر افتادم.

مامان انگار هیچ صدای من رو نشنیده باشه ادامه میده:

وقتی رفتیم برای وداع تو بین الحرمین، پدرت خیلی حالش منقلب بود. بهش گفتم حاجی کار دستمون ندی و چیزای بزرگ بزرگ بخواهی من ازت جا بمونم! گفت اتفاقا بزرگترین چیز رو ازش خواستم.

همون موقع دلم فهمید. میدونستم بزرگترین خواسته اش چیه.

اولین بار بود که منم برای خواسته اش اینقدر عمیق دعا کردم و گفتم: ان شاالله شهید میشی حاجی، دست ما رو هم میگیری.

مامان برگ پتوس های ابلقی که کنارشه رو لمس می کنه و قطره اشکی از چشماش میاد.

من هنوز معتقدم که مامان و بابا تنها زوج عاشق روی زمین اند. چون عشق شون وصل به عشق حسین.*

 

 

 

 

 

*بداهه داستان

 

 

 

 

 

 

 

 

برنامه امروز:

1. نشد کودک متعادل بخونم

2. نشد مردی به نام اوه بخونم

3. فوتوشاپ تا حدود خوبی کار کردم. چون تمرین هم باید انجام بدم خوب وقت گیر میشه

4. خیلی فکرم درگیر خودم بود. چیزی از درون من رو رنج میده. یا کاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کروبنا به حق اخیک الحسین

 

 

+ اشکال نداره اگه روزهایی برنامه خوب پیش نمیره. ولی دلیل نمیشه فردا سست تر ادامه بدیم و بگیم عه دیدی چیزی نشد دیروز انجام ندادی!

 

 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۲۷
احلام

نظرات  (۱)

داستانت رو دوست می‌داشتم 😪💚

پاسخ:
داستانمم تو رو دوست داشت که خوندیش

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">