دست میکشم روی گردهای پایه ی مانیتور و زل می زنم به صفحه تا بالا بیاید. گل های رز گلدان مصنوعی رنگ به رو ندارند. زیرلب دعا می خوانم برایش: خدایا اینو از تشعشعات مانیتور دور بدار. یکی از خودکارهای خودکار دان (به این ظرف های استوانه ای که خودکار داخلش می گذارند چی میگن؟ ) سوار بر بقیه شده، او را به زیر می کشم تا همه با هم سربازوار در یک قد بایستند. کتاب ربه کا رویش را به من کرده اما ترجیح می دهم پشتش به من باشد با این جلد گل منگلی، و باید گفت هر چند کتاب پشت و رو دارد، اما حقا که این یکی ندارد. سیستم بالا آمده اما حس نوشتن من بالا نمی آید. به خودم فکر می کنم که روزها و روزهاست چیزی نمی نویسم و دست دلم شکسته است و آویزان گردنم شده است. راستی چرا روزهای بی حرفی فرا می رسد؟ و چرا وقتی پر از حرفیم، توانایی گفتن نداریم؟
پ.ن: چیه خوب؟ پست الکی پلکی ندیدین؟ البته همچینم الکی نیست ها! آمدیم بگوییم چقدر ویلاگ نویسی برایمان سخت شده است.. آمدیم بگوییم دعا کنید برایمان تا دست دلمان گچش خوب بگیرد تا قلممان هم حرف هایش حرررف باشد. آمدیم بگوییم چه خوب میشد اینجا وعده می دادم که هر روز خواهم نوشت. آمدیم بگوییم کاش روزنگار بودیم و روزهایمان را می نوشتیم و از کسانی که ما را می شناسند خجالت نمی کشیدیم بابت بد زندگی کردنمان..
در کمال بی حرفی چقدر حرف بود ها! خدا به شمای مخاطب رحم کند اگر ما پر حرف شویم :)
+ در کل ببخشید