1
مشتی از خاک کم بود. باید تمام خاک آنجا را یکجور توی مشتم با خودم میاوردم. چراغ های جلوی اتوبوس تنها شکننده ی آن تاریکی بود. بچه ها خسته از امروز یا خواب بودند یا در انتظار خواب. خانم مشهدی بهم گفت که نایلون دارد ولی رویم نشد نایلونش را بگیرم و گفتم دلم می خواهد فعلا توی مشتم باشد. خنکای خاک داشت شروع می شد و نم زمین انگار به اتوبوس هم سرایت می کرد. پاهایم را به صندلی جلویی تکیه دادم و حسابی توی صندلی ام آب رفتم. بو کشیدن تنها سهمی بود که می توانستم در حق آن یک مشت خاک ادا کنم. به قول راوی این خاک ها بارها و بارها زیر و رو شده. تازه ای یکی از بچه ها نمی دانم به مسخره بود یا جدی می گفت: این خاک ها که برای آن زمان نیست، کلی خاک اینجا جابجا شده است. اما خاک همان موقع ها بود. حس شامه ی من دروغ نمی گفت. وقتی توی معراج روی استخوان های دایی دست کشیدم دقیقا همین بو را می داد. مامان می گفت دایی بوی خودش را می دهد ولی من مطمئنم بوی خاک اینجا را می داد. با انگشتم خاک را زیر و رو می کنم. حس می کنم باید چیزی نمناک مثل قطره های خون پیدا کنم. خاک شره می کند روی چادرم و چیز نمداری یافت نمی شود. دوباره توی مشتم جمعشان می کنم و مست بویش می شوم. با تصور اینکه شاید پوتین شهیدی روی این خاک رفته باشد یا اینکه تن بی جانش روی همین خاک افتاده باشد. یا رزمنده ای روی همین خاک از خستگی به خواب رفته باشد، برایم قداست بیشتری پیدا می کند. مشتم را روی سینه ام فشار می دهم. پلک هایم سنگین می شود...
2
جنوب و این باران؟ بعید بود. اصلا به قیافه ی منطقه نمی خورد که باران بیاید. حسن مشتی از زیرپتوی سنگر پیدا کرده بود و می خواست تیمم کند. خیز برداشتم سمتش: ها اومدی و یاد نگرفتی، پدر صلواتی داره بارون میاد بعد تو داری تیمم می کنی؟ ابروهایش تا وسط پیشانی آمد و گفت: مگه میشه برای وضو؟ گفتم چرا نمیشه، برو لیوانت رو بگیر زیر بارون بیار وضو بگیریم. پتو را بالا داد تا خاک را برگرداند اما یک تکه نایلون از کیسه اش بیرون کشید و خاک را داخلش ریخت. نفهمیدم چرا. این حسن یک چیزهایش میشد. دوتا لیوان را زیر باران گرفت و یکی اش را داد به من و با دیگری خودش وضو گرفت. بعد از نماز، من قمقمه هایمان را هم پر کردم. اعتباری نبود توی این برهوت تا چند روز بدون آب خوردن بمانیم.
وقتی حسن را پیدا کردم جای سالمی در بدنش نبود. همه ی ترکش ها همه جایش را سوراخ کرده بودند. حتی کوله اش هم در امان نمانده بود. خاک از کوله اش سرازیر بود. و من یادم آمد این همان خاک سنگر است. دیر شده بود. باید همانجا رهایش می کردم و می رفتم. دلم می خواست آن یک مشت خاک تیمم را جمع کنم و ببرم. اما دیگر با خاک شلمچه در هم شده بود.

* تمام ذرات جهان گواهی خواهند داد ما چه کرده ایم و چه نکرده ایم.. نکرده ایم.. نکرده ایم...