■ ساعت 15:15 قطار مشهد
■ زن سی ساله از خانه تکانی آمده..
■ قبل از نماز صبح دو تا مرد کمک کردند به مرد دیگر تا روی پریز گوشی اش را بزند به شارژ..
■ سه شنبه برف آمد. از صبح تا شب
■ از پله های زیرزمین که می روم پایین بچه ای انگار گم شده باشد، می خواهد از پله ها پایین برود. مادر پایین پله هاست. دست مرا میگیرد و پایین می رود. عش می کند از خنده..
■ مردی با بسته ی سبزی از باب الجواد داخل می شود..
■ پیرزنی در ورودی ضریح، به زمین میخورد و خون از سرش می آید. ترافیکی عظیم ایجاد کرده. من: بکشیدش یه کناری...
■ پیر پالان دوز
■ بچه ای که توپش توی صحن جلوی من قل می خورد
■ آزادی. من مرده. آن ها مرده. آن ها را آورده اند و من خودم آمدم
■ صبح، غش کردن زن، آب آوردن من
■ جلوی سالن غذا. فیش غذا. اشک..
پ.ن: این جملات و کلمات ناهماهنگ و بی ربط اما پر از مفهوم را دیروز لابلای دفترچه ای قدیمی پیدا کردم. این جملات یادداشت های من در سفرم به مشهد بود. شاید میخواستم چیزهایی توی سرم از یادم نرود.. چقدر حالا برایم ارزشمند هستند.. اصلا یادم نیست چه سالی بوده، اما اسفند بود این را به یاد دارم...
#شب شهادت امام صادق است و ما هوای صحن و سرای رضا داریم.. دعا کنیم برای همدیگر.. برای ایمان مان.. برای ایمان مان...