ذغال های بهشت
فکر می کردم زیاد من را منتظر نمی گذارد، اما آنقدری وقت داشتم که تمام ذغال ها را از این رو به این رو کرده باشم. ژن بازی کردن با آتش همیشه در من فعال بود. پتو تمام پشتم را نمی گرفت و سرما از یک جایی سرک می کشید و تنم یخ می زد. دیروز باران خوبی زده بود که امروز سرما دور برداشته بود. حوصله نداشتم برای بار سوم آستین بلوزم را بکشم پایین و در کتری را بردارم تا ببینم آبش می جوشد یا نه! با همان چوبی که به تن همه ذغال ها خورده بود لبه ی در کتری را بالا دادم، اما هنوز آبی غُل نمی زد. بالاخره سر و کله اش پیدا شد. باز هم همان مداحی را می خواند که چند روزی روی مخ من داشت تاتان تاتان راه می بُردَش: نماز صبح در کربلا... سیب زمینی ها را همانطور با نایلونش گرفت جلوی صورتم : نماز ظهر در سامرا.. سیب زمینی ها را از دستش گرفتم و گفتم: تا سیب زمینی ها رو نخوریم نمی زارم نماز صبح تشریف ببری کربلا! نیشش باز شد و با همان لحن مداحی خواند: نماز شب، پیش شما! سیب زمینی ها را یکباره روی زمین خالی کردم، یکی از سیب زمینی ها غِل خورد و درست جلوی پای یکی از ذغال ها ایستاد. دست دراز کردم تا سیب زمینی را بردارم اما پیش دستی کرد و سیب زمینی را وسط آتش انداخت. گفتم: الان بزاری فقط روش جزغاله میشه، هیچم نمی پزه. گفت: من طاقت ندارم بخوابونمشون تو خاکستر! دهنم را غنچه کردم و طوری گفتم که فقط گوش های خودم بشنود: هول بچه! در کتری را برداشت و دستش که سوخت در کتری را ول کرد. همینطور داشتم به کارهای هولکی اش نگاه می کردم. آب کتری غُل می زد و چند قطره ای تاب ماندن در کتری را از دست داده بودند و بیرون می پریدند. چنگی به نایلون چایی زد و چنگش را بالای کتری باز کرد. تازه دیدم که تی شرت آستین کوتاه پوشیده و من خودم را با پتو دورچین کرده ام. دور و بر را نگاهی انداخت و دست برد به روسری ام : بده کتری رو بیارم پایین! تا بیایم و به خودم بجنبم روسری ام را دور دستش پیچانده بود و کتری را از آتش بیرون کشید. لیوان را پر کرد و داد دستم و بعد برای خودش چایی ریخت. روی کُنده نشست و شروع کرد به باز کردن پیچ و تاب روسری من از دور دستش. گل های زرد روسری از هم دیگر باز می شدند و من غمی دور دلم می پیچید. روسری را گرفت سمت من: حالا با همین روسری بیایی سروقتم از آتیش جهنم نجاتم بدیا! یادت نمیره که؟ روسری را محکم روی سرم بستم: فعلا که تو داری میری بهشت، من باید یه فکری به حال خودم بکنم.. می دانست از چه چیزی حرف می زنم اما خیز برداشت سمت چوبی که من آتش بازی کرده بودم و درست نشانه رفت روی سیب زمینی. آنقدر سریع بیرونش کشید که هنوز آتش روی سیب زمینی سوسو می زد. همینطور روی هوا گرفته بود و نگاهش می کرد. چند دقیقه ای گذشت تا سیب زمینی توی دستانش بالا و پایین می پرید و پوستش با سوختن انگشتانش کنده می شد. می خندیدم که اینقدر کم طاقت است. پیش بینی من اشتباه بود و سیب زمینی تا مغز استخوانش پخته بود. : خیال نکن بهت می دم. شما بشین اول این آتیش خاکستر بشه، بعد چالشون کن، بعدم نبش قبر! اونجوری بهت می چسبه! آنقدر با ولع می خورد که انگار مائده ی آسمانی خدا را گاز می زد. از ذغال ها لجم گرفته بود که برای او بهتر از من کار می کردند. آن شب نمی فهمیدم ولی حالا که نیست، ذغال ها را بیشتر درک می کنم. ذغال ها از آدم بهشت نشین بهتر از من پذیرایی کردند.
ادامه نوشت: نماز شبش را همانجا خواند، وقتی من در انتظار نبش قبر کردن سیب زمینی ها بودم...
همه چی نوشت: تو می روی به سلامت سلام من برسان
+ شاید ادامه مطلب شفاف سازی کند
تشییع یکی از شهدای مدافع حرم