هیهات
در دستش شاخه ای گل است. روسری را مثل خودم قیقاج بسته است. ساق دست هایش سفید و طرح دارند و به صلوات شمار سفیدش خیلی می آید. کاغذی در کاور است که با خط نستعلیق زیبا نوشته شده شهدا شرمنده ایم. چند دقیقه ای از حرکت ماشین نگذشته که دو تا پانصدی مچاله شده می دهد به من تا بدهم به راننده. متعجبم که چرا خودش نمی دهد، اما پول را می دهم و می گویم برای این خانم است. راننده می پرسد الان پیاده می شوید؟ می گوید نه! کمی که جلوتر می رود باز راننده می پرسد که کجا پیاده می شود. با حالت عصبی می گوید: هر جا بخوام پیاده بشم میگم. راننده هیچ نمی گوید اما من به آرامی دم گوشش می گویم: خوب زودتر که پول می دید، بنده خدا رو تو برزخ میزارید که کجا می خواد نگه داره! باز هم عصبی می گوید: یکم فرهنگ داشته باشه، پولمو زودتر دادم فقط، فهمیدنش سخته؟ راننده قطعا شنید اما چیزی نگفت. به مکالمه ادامه نمی دهم. خانم کنار دستی ام مسن است، انگار که توی باغ نباشد خم میشود و ازش می پرسد: کجا پیاده میشی؟ صورتش سرخ میشود، لبم را می گزم از توپ و تشری که در راه است. می گوید: خانم من فقط پولمو زودتر دادم! شما چی کار دارید کجا پیاده میشم. خجالت می کشم و دستم را می گذارم روی زانوی پیرزن و لبخندی تحویل میدهم و سری به بالا تکان می دهم که هیچ نگوید. پیرزن زیرلب چیزی می گوید که شنیدنش سخت است. تمام مسیر دارد کنتور صلوات شمارش کار می کند. و من کنتور دلم از کار افتاده است.
من نوشت: از شهدا شرمنده شدم...
فهمیدم خودم اصلا گل و بلبل نیستم
# چادرت تو را زمین نزند خانوم!
ببخشید نوشت: ببخشید که دیر خدمت می رسم. حال ما خوب است. حال شما چطور؟