ذره پروری
قطرات آب از لابلای انگشتانم در می روند اما من هورتشان میکشم و حس میکنم ریه هایم پر از آب می شوند. پسربچه با تعجب به من که خم شده ام روی شیر سقاخانه نگاه میکتد و با دهانی باز لیوان یکبار مصرفی از جایش بیرون میکشد. امیدوارم من الگویی برای آداب زیارتش نباشم. به جنازه ای که توی صحن آورده اند نگاه می کنم اطرافیانش به تعداد انگشتان دست اند. حرکاتشان سریع است جای مرده بودم بهم برمیخورد. تا اذان بگویند باید خودم را توی صحن ها بین زائرها جا بدهم. از پیرمردها یاد بگیرم یا از بچه ها نمی دانم. پیرمردها آرام راه می روند، هر دری را بوسه باران می کنند. وسط صحن می ایستند و دست به آسمان می گیرند و بلند بلند دعا می کنند. بچه ها هم از این فرش به آن فرش می دوند، مهرها را هفت سنگ گونه می چینند و جمعشان جمع است. از جوان ها سر درنمیارم نگاه به نگاه فرق می کنند. توی صحن انقلاب روی مرکزی ترین فرش می نشینم. آفتاب گنبد را دور می زند و نوک گنبد می ایستد. اذان های نیم ساعت قبل از افق خانه نشان می دهد که آفتاب همیشه از اینجا می تابد. می خواهم قبل از اذان چیزی طلب کنم. چشم هایم را روی صحن و گنبد می بندم. تصور اینکه در محضر آفتاب نوری طلب کنم تمسخرآمیز است. نفس میکشم و ریه هایم پر از نور می شوم. در محضر آفتاب نشسته ام.
پ.ن: این مطلب باید دیروز که به اصطلاح زادروزمان بود روی پرده می رفت، اما اینترنت با ما همپا نشد. اما خوب همین حالا فهمیدم امروز روز زیارتی حضرت شمس الشموس است. حکمتی بود...
+نبود عکس از قصور من است.
+همه چیز تویی تو...
سلام
مطلب زیبایی بود ، فک کنم همشهری هم هستیم
موفق باشید