یک عاشقانه ی ناآرام2
سه شنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۴، ۰۶:۱۳ ب.ظ
شال زمینه ای آبی داشت با گل های رز قرمز، خوب به خاطر دارم که بر سه گوشه اش منگوله ی نارنجی کاموایی آویزان بود. مادرت می خواست عروسش نچاید و من محو شال بودم که دور تا دورم را احاطه کرده بود. سبد را من برداشتم و توبره را تو به پشت گرفتی! پدرت اصرار داشت حتما شب را برگردیم وگرنه باران که شروع کند تا سه روز بند نخواهد آمد. انگار از نگاه های من و تو می فهمید که سرمان درد می کند برای بحران هایی که قرار است با دلمان حل شود نه با عقل. به پشت پرچین ها که رسیدیم مادرت دوان دوان از پی مان آمد، انگار شرم داشت جلوی پدرت این حرف را بزند: رسول زنت بار شیشه داره، بی کلگی نکنی یه وقت! تو خجالتی تر از این حرف ها بودی، تا بناگوش سرخ شدی و چشم گفتی. هنوز دلم تنگ می شود برای آن زمانه و حجب و حیاهایش. تازه ده را رد کرده بودیم که باران به استقبالمان آمد. باران که به صورتم می خورد از هیجان فریاد می زدم و چنگی به کاپشن تو که: وای بارون! تو می دانستی تمام این دو سال در آن کویر بی آب و علف هر روز دلم برای باران تنگ می شد. دو سال کم نبود برای نوعروسی که تمام عمرش را با های هوی کردن در میان درختان جنگلی سر کرده بود. به جایی که می خواستیم رسیدیم، انگار وسط جنگل را کمی از درختان خلوت کرده بودند برای ما! آفتاب بالای سرمان آمد و باران وداع گفت. آتش روشن کردی و من که تمام مسیر لرزیدنم را از تو پنهان کرده بودم گرم شدم. گفتم پسرمان گرسنه است و تو گفتی دخترمان صبر کند. جنگ زرگری این پنج ماهمان باز سر باز کرد. هر چند برای جفتمان فرقی نمی کرد به جنسیت کدام یک از ما دربیاید. ابرها مثل گله ای گوسفند در آسمان رم کرده بودند و سرعتی وصف نشدنی داشتند. من خیره به ابرها بودم که دیدم تو خیره بر زمین هستی! می دانستم که حرفی داری! از اول سفر حرفی پشت زبانت پنهان بود! خیره شدم به تو، آنقدر که به زبان آمدی: چیه چرا اینقدر نیگام می کنی؟! گفتم: می خوام پسرم شبیه تو بشه! خندیدی و گفتی: البته که گیلار شبیه من میشه! اولین بار بود که اسم انتخابی ات را به زبان میاوردی! ته دلم احسنت گفتم که اسم به این قشنگی انتخاب کرده ای، اما خوب اسم دختر بود و من دلم شیر پسری مثل تو می خواست. در همین خیالات بودم که گفتی: من باید برم! خندیدم و گفتم: کجا؟ منو وسط جنگل با پسرمون تنها می زاری؟ چهار زانو روبرویم نشستی و شروع کردی به شرح اوضاع انقلاب و جنگ و امام و کشور و.. من از سیاست هیچ چیز نمی دانستم جز چیزهایی که تو تا به آن روز به من گفته بودی! غیر از این چیز دیگری در ذهنم نبود که جنگ برای دیگران است و زندگی برای من و تو! اما حرف هایت داشت به جاهای باریک می کشید. داشتی از مسلمانی و دین و ایمان خودمان حرف میزدی. از وظیفه و تکلیف گفتی. با زبان بی زبانی و سرخ و سفید شدنت گفتی که می خواهم بروم جنگ! حس می کردم که بار شیشه ام ترک برداشت. هیچ چیز نگفتم. درست مثل وقتی که اولین بچه مان از دست رفت و من در سکوت جان می دادم. می دانستم وقتی می گویی می روم راهی نخواهی گذاشت برای چون و چراهای من! گفتم: برویم خانه، من سردم شده! من در ظل آفتاب می لرزیدم و تو آتش را خاموش می کردی! در مسیر برگشت سردترم می شد. دست انداختم تا شال را بیشتر به خودم بپیچانم اما شالی نبود. شال جا مانده بود. کاپشنت را به من پوشاندی و برگشتی تا شال را بیاوری و من بر کنده ی سوخته ی درختی منتظرت ماندم. صدای دارکوب به کرات می آمد و مشک اشک من سوراخ شده بود. وقتی برگشتی عرق از پیشانی ات می ریخت. تمام مسیر را دویده بودی تا من تنها نمانم. نمی فهمیدم چطور می خواستی من را یک عمر تنها بگذاری! شال را روی شانه ام انداختی و روی زانوهایت جلوی من نشستی. هنوز اشک هایم روی صورتم آرام آرام جاری بودند. دستم را گرفتی و روی قلبت فشار دادی، آنقدر تند می زد که انگار در کف دستم افتاده بود و جان میداد. گفتی: تو و گیلار اینجایید، برای ابد، اگر دلخور باشی دیگر نمی تپد!
****
گیلار شبیه تو شده! وقتی دلگیر می شوم دستم را روی قلبش می گذارد و می گوید: مامان قلبم واسه تو و بابا می تپه! شاید اگر می دانستم عاشقی تله ای است که در قلب دیگری گیر می افتی، هیچوقت عاشق نمی شدم. اما نه در بند چون تویی بودن نهایت کمال است. راستی هنوز حاضری زیر درختان بهشتی جلوی من زانو بزنی و بگویی که در قلبت می تپم؟

+ گمان مبرید که این شماره ی تیترها رو به صعود برود :)
۹۴/۰۸/۱۹