به شوق "تو"
روزهای آخر صفر جلوی چشمانم بال بال می زند و من به سفر خودم می اندیشم. سفری که همیشه نیمه کاره ماند. سفری که آنقدر قوت لایموتش کم بود که اراده ام را سست می کرد. سفری که تا شروع به آغازیدنش گرفتم پای خودم را در گل و لای دیدم. سفری که یا برف و باران را و یا گرمای شدید خورشید را بهانه ای برای نرفتنش کردم. اما باید بگویم در روزهای آخر صفر باید سفرم را شروع کنم. سفری از خودم، سفری از خودم به سمت "تو"! همان "تو" مقدسی که وقتی می خواهم اینجا نامش را تایپ کنم وضو می گیرم. همان "تو" یی که عمق قلبم در لحظه لحظه ها به او محتاج بوده ولو دست و پایم از این "تو" به خطا رفته باشد. می دانم شاید باز هم قصه ی این سفرم درست مثل سفرهای قبلی ام بشود. اما باید دندان به هم بفشارم و وسایل دنیا را دور بریزم و با دست های خالی این سفر را شروع کنم. فقط یک چیز را می خواهم بگویم: "تو" خوب می دانی مرا...

پ.ن: در میدان جنگ تجهیزات و نیرو و زنده ماندن پیروزی نیست! در جنگ عشقبازی با "تو" پیروزی است. چنانکه مولایم حسین چنین کرد.
+ آوینی هم برای خود رندی بود وقتی تمام خودش را در وسط حیاط آتش زد. بسم الله
این چه حالیه؟