ب ر ف
فتیرها داغ هستند اما با نوک انگشتانش سه تایش را جدا می کند و روی نایلون می گذارد. با خودم می گویم: این نایلون که دسته ندارد، چطوری ببریمَش خانه!؟ منتظرم که بگذارد داخل نایلون، اما به من و او نگاهی می اندازد و نایلون را از زیر برمیدارد و می گذارد توی دستان من: اگه بزارم توی نایلون چون تازه از تنور درآوردم خمیر میشه! تو دستکش داری! یک طور خاصی می خندد! حتما به زودی از آن پیرزن های نُقلی می شود که قایمکی و ریز می خندند! نگاهی به او می کنم، حتما دارد به قیافه ام که فتیرها را چسبانده ام به خودم تا نیافتند می خندد. بعد از گفتن کلمه دستکش تازه می بینم که تمام امروز را دستکش دستش نکرده است. ............
صبر کن خواننده محترم
باید احلام رو ببخشید
بعد از نوشتن آخرین جمله این متن وقفه ای افتاد و من وسوسه شدم و صفحه ی باز شده ی انـار را که می خواستم بعد از اتمام پستم بخوانمش، خواندم. انگار چیزی در دلم فرو ریخت...
فکر می کنم همینجا دیگر باید تمام کنم و شما را به خواندنش دعوت کنم
پست پیزوری ما را بیخیال
اینجــــــا را بچسب....
پ.ن: پست را خودمانی هدایت کردن هم مزه ای دارد