درد و دلی موقت
چهارشنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۲۷ ق.ظ
یادم است آن قدیم قدیم ها که ارمیا را خواندم و حتی همین جدیدها که باز هم ورقش می زنم و حتا همان وسط وسط ها که با خودم همه جا خِرکشش می کردم یک چیز من را زمین می زد: خاک جنوب!
چند روزی می شود عجیب هوایی شده ام. شاید از پست قبلی ام هم فهمیده باشید! دلتنگ خاک جنوبم! تفکیک نمی کنم خاک فکه و طلاییه و شلمچه را! من به خاک خرمشهر و آبادان و دزفول هم تشنه ام! به خاکی محتاجم که درونش جنگ نفس رخ داده نه صرفا جنگی خونین. جنگ نفسی که آدم های زیادی را به پیروزی و حتی شکست کشانده است! به خاکی محتاجم که خدا برای آزادی اش رویش قدم زده است!
شاید جنوب یک زمانی برای من یادآور شهدا بود و هجوم احساسات اوان جوانی، اما حالا دلایل بزرگتری دارم! و حتی دلیل هم نه! اجبار عظیمی دارم برای خواستنش! حالا ماهی ارمیا را می فهمم! دوری اش از خاکی که حکم آب را دارد!
خاک جنوب تنها خاکی است که خاک را دفع می کند! آن هم خاک دل! پخش زمینش می شوی و به فکر لباس هایت نیستی که خاکی می شوند، چون می دانی خاکی شدنت، بهای کمی است در برابر چیزی که دریافت می کنی! کمترین بها برای زدودن خاک دلت!
۹۴/۱۱/۰۷