باران شنبه
شنبه, ۷ فروردين ۱۳۹۵، ۰۶:۵۶ ب.ظ
گاهی هیچ رابطه ای نیست. حتی یک یاد خشک و خالی. حتی یک لبخند یا اخم و گلایه. اما وقتی می آیی همه چیز می آید. من بی ربط ترینم که بخواهم مقابل تو ادای آدم های متوسل را در بیاورم و عاشورا بخوانم اما تو نمی گذاری. انگار با نگاهت پشت می کنی به من که اگر عاشورا نخوانی، هوایی شدنت را به هیچ می انگارم! پس مجبورم جلوی تو قدقامت عاشورا ببندم. شروع می کنی به کار. تمام خط و نشان ها را پاک می کنی، اخم می کنی به خیل گناه هایم، و شاید بدت می آید از من. منی که مثل تو قانون و قاعده برای تقوا ندارم. اصلا من همانی هستم که شیخنا بالای منبر گفت. همان که با یک تق، وا می روم. اما می دانی به چه دلخوشم؟ تو اهل بی دلیل وزیدن بر کسی نیستی. همین تو که آرام و سر به زیری. همین تو که زیر باران این شنبه داری می خوانی، بر مشامم می رسد هر لحظه بوی کربلا...
ای کاش ها: کاش می شد بنویسم: دل و دین بردی و اکنون پی جان آمده ای! کاش....
پ.ن: شهید سید مجتبی علمدار اکنون به دلم دویده...
+ می گویند هیچ مگو
۹۵/۰۱/۰۷