منِ بی دل
دنبال یک زندانی آمده ام. نامش داود است. راستش را بخواهی از داود غافل شدم و غفلتم باعث شد او را به بند بکشند. داود زیبا و برازنده است. چون برف سفید و چون آب زلال است. گاهی خیالش به من سر می زند و از خیالش بی تاب می شوم. اما باز غفلتی خیالش را از من می گیرد. دلم می خواهد این فراق چند ساله تمام بشود و لبخندش را ببینم. از او بنوشم و بپوشم که سخت تیره و مکدر شده ام. به من گفته اند پشت این پنجره سه روز به تو مشغول شوم. گفته اند حتی خیال داود را از سرم بیرون کنم و فقط به تو بیاندیشم. نمی دانم داود را به من خواهی داد یا قرار است در این سه روز او را از من بگیری تا به تو برسم!
پ.ن: به هر دری می زنم تا این "من" به "تو" برسد..
+ متن را ربط به دهید به ام داود و ماجرایش....
عکس نوشت: عکس از پنجره ی مسجدی است که قرار است در آن معتکف بشوم. بی ادیت. عجیب دوستش دارم...
راهنما: با موس روی متن راه بروید جای خالی ها آشکار میشود..
مخاطب نوشت: دعاگویتان خواهم بود به شرط حلالیت شما :) همه را، چه آن ها که اینجا را می خوانند و چه نمی خوانند. میهمان شهیدی خواهیم بود در اعتکاف که سخت بی تابم می کند...
+ من و عهدی با سیدابراهیم... دعا کنید برایم...