سنگینم
جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۱ ب.ظ
حیاط پر از کودکان چشم بادامی است که جز بازی به چیز دیگری نمی اندیشند، حتی وعده ی فوتبال بازی کردن با من را ساده انگاره می پذیرند. خداحافظی در ساده ترین تعارفات می گذرد. تمام این چند ساعت مثل یک عمر برایم گذشت. دلم می خواست تمام شود تا نبینم و نشنوم. زبان گفتن احساسات را ندارند. و این برای من سخت است. می گوید کسی بهشان سر نمی زند. بیشتر حرصم می گیرد. چون می دانم ایرانی هایی که شرایط مشابه دارند وقت سر خاراندن از دعوت ها و دیدار ها ندارند. و این ها اینجا دارند غربت می کشند چون ایرانی نیستند. خانه چون آواری روی دلم است چون محقر است چون اجاره ای است. چون وقتی استکان ها را به آشپزخانه می برم می بینم که جای تکان خوردن ندارد. سنگین تر می شود وقتی می شنوم مادر از پسر نه ساله اش شکایت می کند که بعد از پدرش پرخاش گر شده است. کشیدن عنوان پسر بزرگ و مرد خانواده بزرگش کرده است، حتی اگر همین چند دقیقه پیش از فوتبال بازی کردن به خانه برگشته باشد. درکشان نمی کنم. آینده سید محمد و مهدی و نازنین برایم گنگ است و این رویاهای شخصی و رنگی رنگی من را به هم می زند. از درب خانه که بیرون می زنم سنگیم. نیمی از بدنم به یمین و نیمی به یسار می رود تا به حرم سیدالکریم برسم. وقت شکستن نیست و من باید به پیر شدنم ادامه بدهم......
اصلا بگذریم.....
امروز دیدار با خانواده شهید سید عارف حسینی. شهید مدافع حرم افغانی
پ.ن:
فکر می کنم از اوان جوانی ام گذشته است که بخواهد شور یک چیز من را بگیرد. تمام لحظه هایم به جنگ می گذرد و احساساتم را چال می کنم تا کمی شعور هم قاطی دلم بشود.
+ چیزهایی هست که قابل تعریف نیست. ولی دعا کنید....
۹۵/۰۲/۲۴